وحدت نیروهای چپ برای آلترناتیو سازی یا حمایت از جنبش ها و انقلاب احتمالی آتی/آذر
08-07-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
61 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

وحدت نیروهای چپ برای آلترناتیو سازی یا حمایت از جنبش ها و انقلاب احتمالی آتی
مقدمه:
هر جامعهای برای اداره خود، نیازمند یک ساختار سیاسی مشخص و بدیلی کارآمد است، چه این ساختار در قالب نظامی استبدادی، جمهوریخواهانه، مشروطه خواهانه یا شورایی تعریف شود. جامعه ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست. تجربه تاریخی سلطه طولانیمدت استبداد، ایران را همواره در وضعیتی شبهاضطراری و ناپایدار نگاه داشته است. در شرایط کنونی، نشانههای عمیق بحران در ساختار جمهوری اسلامی – اعم از شکافهای درونی، ناکارآمدی مدیریتی، بحران مشروعیت و نارضایتی عمومی – بیانگر روندی از فروپاشی تدریجی است که ضرورت شکلگیری یک آلترناتیو سیاسی جدی را بیش از پیش آشکار میسازد.
در چنین بستری، نیروهای مختلفی در داخل و خارج از کشور به رقابت برای کسب جایگاه رهبری در نظم سیاسی آینده برخاستهاند. از دل این صفبندیها، بررسی امکان و ظرفیتهای نیروهای چپ – با تمام تنوع درونیشان – اهمیتی ویژه مییابد. پرسش اصلی آن است که آیا چپها برای ایفای نقشی مؤثر در آینده ایران، نیازمند وحدت هستند؟ این وحدت چگونه میتواند بر جنبشهای اجتماعی، کارگری و مطالباتی تأثیر بگذارد؟ و در صورتی که چنین وحدتی ممکن
یا مؤثر نباشد، اساساً وظیفه کمونیستها در این مرحله تاریخی چیست؟
مسألهی «ضرورت وحدت کمونیستها» از دیرباز یکی از گرهگاههای مهم نظری و عملی در جنبش چپ ایران بوده، اما در شرایط کنونی، که بحرانهای اجتماعی، اقتصادی و زیستمحیطی جامعه را فرا گرفته و هیچ افق روشنی از سوی حاکمیت دیده نمیشود، این بحث بار دیگر با شدتی بیشتر مطرح شده است.اما تلاش برای ایجاد وحدت به شکل نمادین هم فاقد رسیدن به درجه ای از تفاهم می باشد ، و میدان تسویه حساب های ایدئولوژیک و عقیدتی می شود و تبدیل می شود به «بازنمایی بنبست ساختاری چپ پراکندهی ایرانی» تا گفتوگویی راهگشا.
تحلیل وضعیت (ساحت ساختاری/کارکردی):
الف.گسست تاریخی-ایدئولوژیک
جنبش چپ در ایران با یک گسست عمیق تاریخی و ایدئولوژیک مواجه است که ریشههای آن را باید در چند نقطهی کلیدی تاریخ معاصر جستجو کرد. نخست، شکست پروژهی انقلابی ۱۳۵۷ که اگرچه در آغاز با مشارکت گسترده نیروهای چپ و امید به تحقق عدالت اجتماعی همراه بود، اما به سرعت به حاشیهرانده شدن این نیروها توسط جریان اسلامگرای مسلط و نهایتاً سرکوب خونین آنها انجامید. در دهه ۶۰، سرکوب سیستماتیک سازمانیافتهی نیروهای چپ – بهویژه در جریان اعدامهای گسترده تابستان ۱۳۶۷ – نه تنها یک نسل کامل از کادرهای سیاسی، فکری و تشکیلاتی این جریان را از میان برد، بلکه اعتماد عمومی به پروژههای رادیکال چپ را نیز خدشهدار ساخت.
از سوی دیگر، فروپاشی بلوک شرق در دهه ۹۰ میلادی(۷۰ خورشیدی)، که برای سالها منبع الهام نظری و پشتیبانی سیاسی بخشی از چپ ایران به شمار میرفت، باعث شد اتکای ایدئولوژیک بسیاری از سازمانها و احزاب چپ دچار بحران شود. این فروپاشی صرفاً یک شکست ژئوپولیتیکی نبود، بلکه شکستی نظری در درک سنتی از سوسیالیسم دولتی، حزب پیشتاز، و تلقیهای کلاسیک از گذار به سوسیالیسم بود.
در دهههای بعد، چپ ایران نتوانست بازسازی نظری، سازمانی و راهبردی مؤثری انجام دهد. تلاشهایی برای بازخوانی مارکسیسم، بازتعریف جایگاه طبقه کارگر، و پیوند با جنبشهای اجتماعی نوظهور صورت گرفت، اما این تلاشها اغلب پراکنده، بدون انسجام سیاسی، و فاقد پایگاه اجتماعی نیرومند باقی ماندند.
به این ترتیب، چپ ایران در وضعیت فعلی، عمدتاً در موقعیتی تدافعی، پراکنده، و فاقد افق راهبردی روشن بهسر میبرد. این گسست تاریخی–ایدئولوژیک، مانع اصلی در تبدیل شدن چپ به یک آلترناتیو سیاسی واقعی در ساختار آینده ایران است؛ مگر آنکه بتواند از دل بحران، نوعی بازآفرینی نظری و بازسازی سیاسی را آغاز کند
ب.ویژگیهای ساختار فرقهای در چپ ایران
ساختار فرقهای در عمل یک سازمان سکتاریستی و به تعبیر دیگر یک سکت محسوب میشود. از همین روی قادر نیست در مقیاس اجتماعی به یک روند جمعگرایانه و عمومی تبدیل شود. در زیر این وجه قالب را رازبندی میکنیم:
۱.مرکزگرایی سختگیرانه و رهبری کاریزماتیک:
بیشتر این گروهها از الگوی سازمانی متمرکز و اقتدارگرا پیروی میکنند. نقد درونی جایگاهی ندارد یا تنها در حد «نقد کنترلشده» برای بقا مجاز است. رهبری عملاً منزه و غیرقابل نقد جلوه داده میشود.
۲.فقدان گفتوگوی درونگروهی و بینگروهی:
گفتوگو با دیگر گرایشها یا حتی اعضای ناراضی داخلی، نوعی «انحراف» قلمداد میشود. مرزهای سیاسی به مرزهای هویتی بدل شدهاند.
۳.نوستالژیزدگی و فقدان آیندهنگری: تحلیلها، شعارها و برنامهها غالباً از گفتمان دهههای پیشین کپی میشوند، بیآنکه با نیازها، زبان و بافتار جامعهی معاصر همخوانی داشته باشند.
۴.فرقهسازی به جای سازماندهی تودهای:
بهجای جذب بدنههای اجتماعی یا ورود به میدان مبارزهی عملی، تمرکز بر حفظ اعضای اندک، کنترل آنها و بازتولید «ما» در برابر «دیگران» قرار دارد.
تأثیرات این ساختار فرقه ای بر جنبشهای اجتماعی و هواداران مهلک و چاره ناپذیر است؛به ویژه آنکه از سوی رهبران و هواداران این سبک کار،مهمترین فضیلت و هویت و نگاه برتریطلبانه را برای آنها تضمین و تامین میکند. در زیر به جنبههایی از این رویکرد میپردازیم
۱.جدایی از طبقه کارگر و جنبشهای زنده:
این گروهها، به جای پیوند ارگانیک با جنبشهای نوظهور (کارگران، زنان، معلمان، دانشجویان، اقلیتهای قومی و جنسیتی)، بیشتر به حاشیه تحلیل و بیانیهنویسی عقبنشینی کردهاند. در عمل، آنها دیگر نماینده یا زبان گویای این جنبشها نیستند.
۲.فرسایش روانی و فکری اعضا:
درون ساختارهای فرقهای، اعضا بهجای مشارکت خلاق و بحث آزاد، در فضای کنترلشده و انضباطی قرار میگیرند. افراد با دلسردی، ناامیدی، انزوا، و نهایتاً کنارهگیری مواجه میشوند. بسیاری از نسلهای جوان که به چپ جذب میشوند، خیلی زود با این تضاد روبهرو شده و یا آن را ترک میکنند، یا به بازتولید آن تن میدهند.
۳.تقلیل سیاست به مرزبندی و هویتسازی:
بهجای کنش سیاسی معنادار و تأثیرگذاری اجتماعی، سیاستورزی به «وفاداری به سنت»، حفظ گفتمان «ما و دشمنان ما»، و بازتولید اختلافات تاریخی تقلیل پیدا کرده است.
۴.مانع وحدت و همگرایی چپها:
در فضایی که هر جریان چپ، خود را تنها وارث مشروع سنت مارکسیسم یا انقلاب میداند، امکان ایجاد جبهههای مشترک، اتحاد درونگرایشی، یا حتی گفتوگوی راهبردی از بین میرود. در نتیجه، چپ ایران – برخلاف چپهای نوین در آمریکای لاتین، اروپا یا کردستان سوریه – قادر به ایفای نقش در صحنهی سیاسی کلان نیست.
در یک کلام، فرقهگرایی نهتنها چپ را به انزوای تاریخی کشانده، بلکه قدرت تأثیرگذاریاش بر جنبشهای اجتماعی، بر تحول ساختار قدرت، و بر تخیل سیاسی مردم را نیز به شدت تضعیف کرده است. برای عبور از این وضعیت، چپ نیازمند بازاندیشی در مفهوم سازمان، بازتعریف اتحاد، و برهمزدن ساختارهای فرقهای است؛ کاری دشوار، اما اگر انجام نشود، حذف کامل از صحنه آینده ایران اجتنابناپذیر خواهد بود
پ.فقدان رابطه ارگانیک با جامعهی زنده:
یکی از معضلات بنیادین چپ در وضعیت کنونی، گسست آن از بطن جامعهی زنده و نیروهای اجتماعی واقعی است. برخلاف ادعاهای پرطمطراق، چپ امروز کمتر درگیر رابطهای ارگانیک با جنبشهای کارگری، معلمان، پرستاران، جنبش زنان و یا مبارزات زیستمحیطی است. در حالی که در عرصههای پراکندهای تلاشهایی صورت میگیرد، اما این اقدامات عموماً فاقد انسجام نظری، استراتژی بلندمدت و پیوند با واقعیات روزمرهی این نیروها هستند.
بخش غالبی از تحلیلهای این چپ، دچار نوعی اغراقگویی ایدئولوژیک است. معیار اصلی ارزیابی جنبشهای اجتماعی نه میزان اثرگذاری آنها بر وضعیت عینی جامعه، بلکه همراستایی صوری آنها با چارچوبهای کلاسیک سوسیالیستی و به تعبیر روشن تر سوسیالیسم اردوگاهی و یا روایت استالینیستی «انقلاب اکتبر» تلقی میشود. نتیجه آنکه هر کنش دموکراتیک که نتواند بار سوسیالیسم ادعایی را به دوش بکشد، بهسرعت با برچسب “بورژوایی” طرد میشود، گویی که انقلاب فقط با روایت استالینیستی سال ۱۹۱۷ معنا مییابد!
در این میان، اقلیتی نادر –بسیار نادر – از چپگرایان کوشیدهاند با نگاهی واقعگراتر به میدان بیایند. این طیف، با تکیه بر رئالپلتیک، تلاش میکند جنبشهای جاری را نه بر اساس میزان خلوص ایدئولوژیک، بلکه بر پایهی موقعیت تاریخی و ظرفیت تحولآفرینیشان ارزیابی کند. برای اینان، مثلاً یک مبارزه دموکراتیک برای حقوق صنفی یا آزادیهای مدنی، لزوماً در تضاد با پروژهی عدالت اجتماعی نیست، بلکه میتواند بخشی از فرایند تدریجی بازسازی بلوک تاریخی باشد.
با این حال، تا زمانی که چپ نتواند پیوند ارگانیک و دیالکتیکی با نیروهای واقعی جامعه برقرار کند، محکوم به انزوا، تجرید و بازی در زمین تخیل ایدئولوژیک خواهد بود
ت.واکنشمحور و نه کنشمحور بودن چپ معاصر
یکی از ویژگیهای بارز بخشی از نیروهای چپ در سالهای اخیر، حرکت از واکنش به جای کنش است. به بیان دیگر، آنها بیشتر درگیر نقد دیگران هستند تا طراحی و پیشبرد پروژهای ایجابی، منسجم و واقعبینانه. حجم بالایی از انرژی نظری و عملی این طیف صرف افشای “خیانت اصلاحطلبان”، “انحراف نولیبرالها”، یا “انفعال سوسیالیستهای معتدل” میشود، بیآنکه بتوانند طرحی روشن از چشمانداز بدیل خود ارائه دهند.
در فضای رسانهای، صفحات اجتماعی و حتی برخی محافل روشنفکری، چپ غالباً در موقعیت تماشاگرِ خشمگینِ رویدادها باقی میماند: از اعتراضات خیابانی تا جنبشهای صنفی. تحلیل شکستها، انتقاد از ناپیوستگی جنبشها، یا طرد نیروهای اجتماعی به جرم «نابالغ بودن» یا «نداشتن آگاهی طبقاتی»، به جای حمایت، همبستگی، و جهتدهی سازنده، نشسته است.
برای نمونه:
در جریان خیزشهای اعتراضی نظیر آبان ۹۸ یا خیزش زن، زندگی، آزادی، بسیاری از نیروهای چپ از نقد رهبریناپذیری یا “ضعف پرولتاریایی” جنبش فراتر نرفتند، بیآنکه نقش ایجابی در سازماندهی، توانمندسازی یا تبیین خواستههای طبقهمحور ایفا کنند.
در برابر جنبشهای معلمان و بازنشستگان، که شعارهای مشخص معیشتی و ساختاری دارند، باز هم بخشی از چپ صرفاً به تحلیل ضعفها و هشدار نسبت به “فرصتطلبی جریانات رفرمیست” پرداخت، نه به پشتیبانی عملی، ارائهی طرح و تقویت قدرت چانهزنی این جنبشها.
یا در سطح نظری، بسیاری از نشریات چپگرا مملو از نقد ساختاری اصلاحطلبیاند، اما کمتر میتوان در آنها نقشهی راهی یافت که بتواند میان گذار دموکراتیک، عدالت اجتماعی و واقعیتهای موجود پلی بزند.
این وضعیت به نوعی فلج نظری و پراتیکی انجامیده است. چپ درگیر گذشتهنگری، خاطرهی انقلابهای شکستخورده، و جستوجوی “خلوص انقلابی” است، اما از ارائهی تصویر اقناعی از آینده و چگونگی عبور از بحرانهای موجود ناتوان مانده است
*****
حال به پرسشهای مطرح شده می پردازیم.
۱. آیا چپها اساساً برای آلترناتیو شدن به وحدت نیاز دارند؟
پاسخ مشروط است:
اگر منظور از وحدت، ادغام سازمانها با حفظ خطمشیهای فرقهایشان باشد، این وحدت نهتنها مفید نیست، بلکه منجر به نزاع دائمی و انفعال میشود.
اگر وحدت به معنای نوعی همکاری تاکتیکی، جبههای و موضوعمحور (مثلاً حول مطالبات مشخص کارگری،ه محیطزیستی، ضدسرکوب) باشد، بله، این نوع وحدت ضروری و مفید است.
پس،چپها نیازمند وحدت هستند، اما نه وحدت صوری سازمانی، بلکه وحدت پراتیک اجتماعی بر پایهی پروژههای مشخص و دموکراتیک.
۲. آیا این وحدت میتواند بر جنبشهای کارگری و اجتماعی تأثیر بگذارد؟
اگر وحدت چپ از پایین به بالا شکل گیرد (یعنی از دل حرکتهای اجتماعی، نه از بالا با بیانیههای فرقهای)
و اگر مطالبات واقعی مردم را ترجمان سیاسی دهد (مثلاً حداقل دستمزد، حق تشکل مستقل، حق اعتصاب، عدالت اجتماعی، سوسیالیزه کردن برخی خدمات عمومی)،آنگاه پاسخ مثبت است؛و در چنین صورتی چپ میتواند بر جنبشهای اجتماعی و کارگری تأثیرگذار باشد.
اما اگر وحدت، صرفاً بین روشنفکران و گروههای تبعیدی و برای «دعواهای نظری» یا «بازتولید نهادهای گذشته» باشد، هیچ اثری ندارد. مردم اکنون آلترناتیو عملگرایانه میخواهند، نه دعواهای نظری عقیدتی. خواست و جستجوی وحدت ایدئولوژیک به عنوان مبنای اصلی متحد شدن جریانهای کمونیستی،مستقل از امور سیاسی و امر واقع در جامعه،هیچگونه کمکی به پراتیک اجتماعی تودههای کارگر و زحمتکش نمیکند. برعکس، این امر سیاسی و مسائل جاری در مناسبات طبقاتی و در مبارزات جاری است که بایستی مبنای همکاری و وحدت نظری و عملی جریانهای کمونیستی قرار گیرد.
۳. در غیر این صورت، نقش و وظیفهی کمونیستها چیست؟
در فقدان وحدت سازمانی، کمونیستها باید:
به کنشگران اجتماعی تبدیل شوند نه فقط مفسران تاریخ.
شبکههایی از همبستگی اجتماعی ایجاد کنند (مثلاً با معلمان، بازنشستگان، زنان، فعالان محیط زیست).
پراتیک اجتماعی را مقدم بر تئوری انتزاعی بدانند.
آلترناتیو زندگیپذیر اجتماعی ارائه دهند؛ نه فقط تخریب وضع موجود، بلکه پیشنهاد ایجابی دربارهی سازمان کار، دموکراسی شورایی، آموزش رایگان، مالکیت اجتماعی و…
۴. از نگاه کمونیسم شورایی (Council Communism) به طور ویژه چه پاسخی به این مسئله میدهیم؟
کمونیسم شورایی، برخلاف مدلهای بلشویکی یا سوسیال دموکراتیک، بر موارد زیر تأکید دارد:
خودسازماندهی طبقهی کارگر از طریق شوراهای دموکراتیک و مستقل از حزب و دولت.
رد دیکتاتوری حزبی به نام طبقه کارگر.
تمرکز بر کنش مستقیم و دموکراسی از پایین.
از این منظر، وظیفهی چپ نه وحدت فرقهای، بلکه تشویق طبقهی کارگر به خودسازماندهی شورایی، ایجاد تشکلهای مستقل و تمرین دموکراسی رادیکال در زندگی روزمره است.
در ایران، اگر شورایی بیاندیشیم، باید:
به جای نجات ساختار حزبی، مستقیم در ایجاد نهادهای خودسازمانیافتهی محلی، سندیکایی و شورایی درگیر شویم.
به جای جنگ بر سر «خط مارکسی»، مردم را با دموکراسی در زندگی واقعی درگیر کنیم.
نتیجهگیری نهایی:
جنبش چپ اگر نتواند از بازاندیشی و تحول مفهومی عبور کند، آلترناتیوی برای آینده نخواهد بود. وحدت، تنها زمانی معنا دارد که بهسوی جامعه، بهسوی مردم، بهسوی رهایی از ستم واقعی برود، نه فقط رهایی از اختلافات نظری.
آذر
۷ جولای ۲۰۲۵ برابر ۱۶ تیر ۱۴۰۴