مارکسیسم انقلابی/پل ماتیک
31-08-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
28 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

پل ماتیک
مارکسیسم انقلابی
۱۹۳۵
برگردان:تارنمای شوراها
منتشرشده در: International Council Correspondence، جلد ۱، شماره ۸، مه ۱۹۳۵، صص. ۶-۱
منبع Antonie Pannekoek Archives :
Revolutionary Marxism
از منظر مارکسیسم، تضاد تعیینکننده در جامعهی کنونی درون توسعهی متناقض نیروهای اجتماعیِ تولید در چارچوب روابط تولید موجود قرار دارد؛ یا به بیانی دیگر، میان خصلت فزایندهی اجتماعیشدهی خودِ فرایند تولید و تداوم روابط مالکیت. در تمامی اشکال جامعه، پیشرفت کلی بشریت در توسعهی نیروهای مولد ــ یعنی وسایل و شیوههای تولید ــ بیان یافته است؛ نیروهایی که امکان تولید هر چه بیشترِ کالاهای مصرفی را با صرف هر چه کمترِ کار انسانیِ مستقیم فراهم میسازند. این روند به دورههای تاریخی تقسیمپذیر است. در آن، هر مرحله صرفاً بازتابی است از سطح بهدستآمدهی نیروهای مولدِ پیوسته در حال رشد، و برای آنها روابط اجتماعیِ متناظر پدید میآورد. و به محض آنکه شرایط اجتماعی موجود دیگر نتوانستند بدون ایجاد نابسامانیهای عظیم در حوزههای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی پاسخگوی الزامات نیروهای جدید و در حال رشدِ تولید باشند، این شرایط از طریق کنش انقلابی در هم شکسته شدند.
تمامی تکامل اجتماعی در نهایت بر فرایند تعامل میان انسان اجتماعی و طبیعت مبتنی است. تضادی که از رهگذر کار انسانی میان هستی و آگاهی، طبیعت و انسان پدید میآید، به توسعهی هر چه بیشتر و دگرگونی در طبیعت، جامعه، انسان و آگاهی میانجامد. در درون این تضاد عظیم، در جریان توسعه، تضادهای اجتماعی محدودتری پدیدار میشوند که خود محرک جنبش اجتماعیِ پیشرونده در مسیر انقلاباند.
از آنجا که توسعهی نیروهای مولد در گذشته همواره با ظهور و افول طبقات گره خورده است، تاریخ گذشته ناگزیر باید همچون تاریخِ مبارزهی طبقاتی تلقی شود. بنابراین، رشد تولید کارگاهی در دل فئودالیسم میبایست در سطحی معین به درهمشکستن فئودالیسم و زایش جامعهی سرمایهداری بینجامد؛ گذاری که در تمامی عرصههای اجتماعی صورتی انقلابی به خود گرفت.
بیان تضاد ــ یعنی دیالکتیک ماتریالیستی، نظریهی فلسفی مارکسیسم و در عین حال قانون هر جنبش واقعی ــ در پی آن است که در همهی تضادها، وحدتشان را بیابد، بیآنکه به این دلیل خودِ تضادها را مخدوش کند؛ و در جنبش خودانگیختهی تضادها، برچیدهشدنشان را ببیند، یعنی حلشان در شکلی سوم، که خود نیز دوباره تضادی نوین پدید میآورد و باید بر آن فائق آید. از آنجا که تحلیل مارکسیستی سرمایه را نقطهی عزیمت خویش میگیرد، سرمایه به مثابه تز و پرولتاریا به مثابه آنتیتز قرار میگیرد. قانون دیالکتیکیِ «نفیِ نفی» به سنتز میانجامد. این سنتز نمیتواند چیزی جز جامعهی کمونیستی باشد؛ جامعهای که نه سرمایه را میشناسد و نه پرولتاریا را، چرا که هر دو را در اشکال عینیشان در خود فرومیگیرد یا حل میکند. این صرفاً فرو ریختنِ پوستهای اجتماعی است که چون محصول روابط تاریخیِ مالکیت است، تنها در سرمایهداری میتواند واقعیتی عینی داشته باشد. تاریخ، همچون همهی واقعیت، دیالکتیکی و بنابراین بیکران است. هر مسئلهای بیش از آنکه باشد، خصلتی تاریخی دارد. مارکسیسم خود را بهمثابه امری مطلق عرضه نمیکند، بلکه بهمثابه نظریهی مبارزهی طبقاتی درون جامعهی سرمایهداری است.
از منظر مارکسیسم، تضاد میان سرمایه و کار نه تنها آغاز بلکه پایان جامعهی کنونی است؛ و پیشرفت این جامعه صرفاً در رشد و تشدید همین تضاد دیده میشود. از آنجا که سرمایه نتیجهی استثمار نیروی کار است، رشد سرمایه ــ یعنی در روند پیشرفت تاریخیِ جاری ــ ناگزیر به تشدید هر چه بیشترِ استثمار کارگران میانجامد. اگر امکانهای استثمار نیروی کار در نظام موجود نامحدود میبود، هیچ دلیلی برای انتظار پایان جامعهی سرمایهداری وجود نداشت. اما همراه با رشد پرولتاریا، مبارزهی طبقاتی نیز شدت میگیرد، چرا که در نقطهای معین از توسعه، دیگر نمیتوان نیروهای مولد کارگران را بهشیوهای سرمایهدارانه به کار بست. در آن نقطه است که پرولتاریا خودبهخود به نیرویی انقلابی بدل میشود که در پی برانداختن و تحقق آن براندازیِ روابط اجتماعی موجود برمیآید.
مارکسیسم که در وجود پرولتاریا تحقق جنبش دیالکتیکی جامعه را میبیند، توجیه نظری خویش را عمدتاً بر قوانین تکامل اقتصادی بهطور عام، و قوانین سرمایهداری بهطور خاص، استوار میسازد. روابط تولید سرمایهداری صرفاً بهواسطهی طبیعت (زمین بهمثابه پایهی کار) و فعالیت انسانی تعیین نمیشوند، بلکه این شرایط طبیعی نیز تابع روابط اجتماعی سرمایهدارانهاند. نیازهای انسانها نه از منظر ضرورتهای انسانی بلکه از منظر ضرورتهای سرمایهدارانهی سود تنظیم میشوند. عامل تعیینکننده در جامعهی سرمایهداری نه تولید ارزشهای مصرفی بلکه تولید سرمایه است؛ سرمایه نیروی محرکهی ماشین تولیدی است. این وابستگیِ رفاه انسانی به منافع خصوصی سرمایهداران بهواسطهی جدایی کارگران از وسایل تولید ممکن میگردد. کارگران جز از طریق فروش نیروی کار خویش قادر به زیست نیستند. خریداران نیروی کار، که همزمان مالک وسایل تولید نیز هستند، این نیرو را صرفاً برای پیشبرد منافع خصوصی خویش بهمثابه سرمایهدار خریداری میکنند، بیآنکه اعتنایی به پیامدهای اجتماعی آن داشته باشند.
دیدیم که در تمامی اشکال جامعه، توسعهی پیشرونده در رشد و بهبود مداوم وسایل و شیوههای تولید نمود یافته است؛ رشدی که امکان تولید هر چه بیشترِ محصولات را با صرف هر چه کمترِ کار فراهم میسازد. در سرمایهداری، همین روند خود را در رشد سریعتر سرمایهای که در وسایل تولید بهکار بسته میشود، در مقایسه با سرمایهای که در نیروی کار صرف میگردد، نشان میدهد. آن بخش از سرمایه که در وسایل تولید سرمایهگذاری میشود «سرمایهی ثابت» نام دارد، چرا که خود موجب هیچ دگرگونی در مقدار ارزش نمیشود؛ و آن بخش که در قالب مزد به کارگران داده میشود «سرمایهی متغیر» نامیده میشود، زیرا از طریق خودِ کار، ارزشهای تازهای بر ارزشهای از پیش موجود میافزاید. بدینسان روشن میشود که توسعهی نیروهای اجتماعیِ تولید در سرمایهداری بهمثابه رشد سریعتر سرمایهی ثابت در نسبت با سرمایهی متغیر بیان میشود.
با این حال، سرمایه و بنابراین شکل مادی آن ــ وسایل تولید و نیروی کار ــ همانگونه که پیشتر بیان شد، تنها تا آنجا میتوانند سرمایهدارانه عمل کنند که این امر برای صاحبان وسایل تولید سودمند به نظر آید. از آنجا که آنها فقط بهعنوان سرمایه به کار میافتند، باید خود را بهمثابه سرمایه بازتولید کنند؛ امری که بر مبنای سرمایهدارانه فقط از طریق انباشت ممکن است. ارزش اضافی، که از آن هم منابع انباشت (وسایل تولید و نیروی کار اضافی) و هم سود سرمایهداران به دست میآید، چیزی جز کارِ پرداختنشده نیست. این همان بخشی از محصول کارگران است که خود مصرف نکردهاند، بلکه از آنها گرفته شده است. حال، از آنجا که ارزش اضافی منحصراً از بخش متغیر سرمایه حاصل میشود، و اگر این بخش متغیر در نسبت با پیشروی انباشت ناگزیر پیوسته کاهش یابد، آنگاه ارزش اضافی نیز باید با قطعیتی ریاضی در نسبت با انباشت همواره کاهش یابد، هرچند که بهطور مطلق افزایش یابد. این حرکت متناقض ــ که در جریان پیشرفت انباشت، نرخ سود سرمایهداری (یعنی سود محاسبهشده بر کل سرمایه، ثابت و متغیر) کاهش مییابد ــ روندی است که بهعنوان «رشد ترکیب ارگانیک سرمایه» شناخته میشود. با این همه، تا نقطهای معین از توسعهی سرمایهداری، این روند هیچگونه خطری ندارد، چرا که در مراحل نسبتاً نازل رشد، نظام میتواند سریعتر از آنکه نرخ سود سقوط کند انباشت کند؛ یا به بیان دیگر، کاهش نرخ سود را از طریق رشد تودهی واقعی سود جبران نماید. اما این امکان نیز تاریخی است و همچون دیگر امور، محدود و گذرا.
انباشت باید تحقق یابد، و هر چه نرخ سود بر اثر این انباشت پایینتر آید، انباشت نیز باید بیشتر شود. آنگاه که انباشت متوقف گردد، بحران آغاز میشود؛ و حل بحران تنها از طریق انباشت بیشتر و ناگزیر با شتابی فزاینده امکانپذیر است. در سطوح بالای توسعهی سرمایهداری، زمانی که ریتم درونی انباشت نیازمند پیشروی بیشتر انباشت میشود، چنانکه تودهی بهطور مطلق فزایندهی سود در برابر الزاماتِ انباشتِ بیشتر بسیار اندک میگردد، آنگاه انباشت ناگزیر متوقف میشود و رونق جای خود را به بحران میدهد. به بیان دیگر، انباشت سرمایه برای مقاصد خود ــ مقاصدی که سرنوشت کل جامعه را رقم میزنند ــ بخش فزایندهای از ارزش اضافیِ تولیدشدهی کارگران را میبلعد؛ و با وجود رشد این ارزش اضافی، در نقطهای بلند از توسعه، این ارزش همچنان برای پاسخگویی به الزامات انباشت ناکافی میگردد. این قانون انباشت سرمایهداری ــ که علت اصلیاش در تضاد میان ارزش مبادله و ارزش مصرف، میان سرمایه و کار نهفته است ــ بهوسیلهی همهی عوامل تجربیِ درگیر بهعنوان قانونی واقعی تأیید میشود. اگر انباشت به دلیل آنکه ارزش اضافی کافی برای تداوم آن موجود نیست متوقف شود، آن بخش از سرمایه که برای انباشت مقدر است ولی برای برآوردن نیازهای انباشت ناکافی است، بیکار میماند و بیهوده به دنبال امکانهای سودآورِ سرمایهگذاری میگردد. ما با این حقیقت پارادوکسیکال مواجهایم که کمبود سرمایه به فزونی سرمایهای میانجامد که جایی برای سرمایهگذاری نمییابد. کمبود قدرت خریدی در کار نیست، اما از منظر سرمایهدارانه هیچ کاربردی نمیتوان از این قدرت خرید کرد، چرا که از این منظر بیمعنا و بیسود است.
اگر انباشت ادامه نیابد، این وضعیت ناگزیر به انسداد کلی فعالیت انسانی میانجامد. کالاهایی که برای انباشت بیشتر مقدر شدهاند خریداری نمیشوند. آنها بیاستفاده میمانند و از دلِ این انباشت مازاد، اضافهتولید عمومی کالاها برمیخیزد؛ وضعیتی که در تعطیلی و فلجشدن واحدهای تولیدی در تمامی حوزههای زندگی اجتماعی و بنابراین در افزایش عظیم بیکاری تجلی مییابد.
بحران همچنین گرایشهایی را در دل خود به همراه میآورد که در جهت رفع آن عمل میکنند. ترکیب ارگانیک سرمایه با نابودی سرمایه از رهگذر ورشکستگیها و کاهش ارزش کاسته میشود. با صدور سرمایه و ماجراجوییهای شدیدتر امپریالیستی، سرچشمههای تازهای از ارزش اضافی پدید میآید. با عقلانیسازی عمومی شیوههای کار، نوآوریهای تکنیکی تازه در فرایند تولید، منابع ارزانتر مواد خام، همچنین از طریق فقیرسازی کارگران و خلعید از طبقات میانی و غیره، مقدار ارزش اضافی با نیازهای انباشت بیشتر انطباق مییابد. همهی تلاشها در جریان بحران در خدمت احیای کارکرد سودآور سرمایهداری بر پایهی سطحی پایینتر از قیمت و ارزش است. اگر چنین شود، چیزی مانع خیزش تازهی رونق نمیگردد؛ رونقی که با این همه، پس از زمانی معین، به دلیل انباشت مجددِ مازاد، ناگزیر به بحران تازهای بدل میشود. این عوامل را «گرایشهای متقابلِ معطوف به جلوگیری از فروپاشی سرمایهداری» مینامیم.
اما همچون هر چیز دیگر، این گرایشهای متقابل نیز تاریخیاند. در نقطهای معین از توسعهی سرمایهداری، کاراییشان بهمثابه عواملی برای غلبه بر بحرانها پایان میگیرد. آنها در برابر الزامات بیشترِ انباشت بهقدر کافی نیرومند نیستند، یا در نتیجهی انباشتهای پیشین بهکلی فرسوده میشوند (برای مثال، گسترش سرمایهدارانه مدتها پیش از آنکه جهان را به تمامی درنوردد به حدود عینی خود برمیخورد). افزون بر این، عقلانیسازی سرمایهدارانه همانطور که نشان داده شد، به «بیعقلانی» میانجامد و دگرگونسازی فنی نیز حدود سرمایهدارانهی خاص خود را دارد. نه میتوان مزدها را در درازمدت پایینتر از هزینهی بازتولید خود کارگران نگاه داشت، و نه میتوان بهکلی از عناصر طبقاتی میانه خلعید کرد. انحصار، امکان گسترش بیشتر سرمایه را محدودتر میسازد و ماجراجوییهای امپریالیستی بیش از پیش مشکوک میشوند. اما فارغ از آنکه این گرایشهای متقابل چگونه یا چه زمانی خنثی شوند، برای مارکسیست روشن است که سرمایهداری ناگزیر به نقطهای میرسد که چرخههای گذشتهی بحران جای خود را به بحرانی دائمی میدهند که سرمایهداری ناتوان از غلبه بر آن است.
این بحران دائمی ــ یا بحران مرگ ــ سرمایهداری بحرانی است که دیگر هیچ گرایش متقابلی آن را مهار نمیکند؛ بحرانی که در آن گرایش به فروپاشی بیهیچ مانعی مسیر خود را میپیماید. اما حتی در اینجا نیز با یک رویداد منفرد مواجه نیستیم، بلکه با یک روند، با یک دورهی تاریخی کامل روبهرو هستیم. در چنین وضع اقتصادی، فقر نسبی پرولتاریا ــ که همراه با کل توسعهی سرمایهداری پیش میرفت ــ ناگزیر به فقر مطلق، عمومی و دائمی بدل میشود. در دورهی اعتلای سرمایهداری، مزدها افزایش یافتند، چرا که هزینهی بازتولید کارگران نیز پیوسته بالا میرفت، هرچند در نسبت با آنچه تولید میکردند، سهمشان هرچه کمتر میشد. اما در بحران دائمی، شرایط واقعی زیست آنان ناگزیر مطلقاً و بیوقفه رو به وخامت مینهد.
شرایط بحران دائمی پایهی عینیِ جنبش کارگری انقلابی را تشکیل میدهد. مبارزهی طبقاتی تیزتر میشود و شکلهای عریانتری به خود میگیرد. از سوی دیگر، ابزارهای سرکوبی که طبقهی حاکم به کار میگیرد با این وضعیت تازه انطباق مییابد. در دورهی اعتلای سرمایهداری، «دموکراسی صوری» برای گردش روان سازوکار اجتماعی کفایت میکرد؛ اما در بحران دائمی، سرمایهداری ناگزیر به استقرار دیکتاتوری آشکار است. بهجای «دموکراسی»، در مرحلهای نسبتاً متأخر، وضعیتی سیاسی پدید میآید که امروز «فاشیسم» نامیده میشود. اینکه پایهی ایدئولوژیک فاشیسم را طبقهی متوسط فقیرشده تشکیل میدهد، چیزی را در این حقیقت تغییر نمیدهد که جنبش فاشیستی تنها در خدمت سرمایهی اکنون انحصاریشده عمل میکند. تمرکز سرمایهداری، که حتی در دل بحران دائمی ادامه دارد، طبقات میانی سرمایهداران را نیز ناگزیر به فقر میکشاند. نیروهایی که در طبقهی متوسط بدینسان برانگیخته میشوند، توسط سرمایهی انحصاری در خدمت اهداف خویش بهکار گرفته میشوند. بخشهایی از خردهبورژوازی امتیازاتی به هزینهی کارگران دریافت میکنند، هرچند این امتیازات فقط موقتیاند.
با نابودی سازمانها و از میان بردن آزادیهای محدودِ سیاسیِ «دموکراتیک» کارگران بهوسیلهی شبهنظامیان طبقهی متوسط فاسدشده و بخشی از کارگران که زیر نفوذ ایدئولوژیک آناناند، سرمایهداری میپندارد که حتی در بحران دائمی نیز میتواند بقای خود را تضمین کند. اما هرچند کارگران با ترور سیاسی اتمیزه میشوند، گردآوردن آنان در تودههای انبوه برای تولید صنعتی همچنان ضرورتی انکارناپذیر است. با نابودی شکل کهنهی جنبش کارگری، شکلهای تازه ناگزیر پدید میآیند؛ و چون این شکلها از دیگر ابزارهای بیان محروماند، باید خود را مستقیماً در محل کار بیان کنند، امری که قدرتشان را هزاران بار فزونی میبخشد. بدینسان جنبش شوراهای کارگری ــ شکل سازمانیِ انقلاب ــ بهطور طبیعی از دل شرایطی پدید میآید که خود سرمایهداری آفریده است. ترور دائمی همزمان مدرسهی سیاسی کارگران است. بدینگونه سرمایهداری نه تنها گورکنان خویش را در پرولتاریا میآفریند، بلکه همچنین ناگزیر است به پرولتاریا نشان دهد چگونه میتوانند با موفقیت بجنگند.
حتی اگر کارگران در تودههای عظیم هرگز به آگاهی انقلابی دست نیابند، برای زیستن ناگزیرند مبارزه با سرمایه را آغاز کنند. و آنگاه که در شرایط بحران دائمی برای بقا بجنگند، این مبارزه ــ بیاعتنا به کیفیت ایدئولوژیکش ــ ناگزیر مبارزهای است که فقط میتواند در جهت درهمشکستن نظام سرمایهداری پیش رود. تا زمان براندازی انقلابیِ موفق، پرولتاریا در شرایطی بربرمنشانه و بهطور مداوم رو به وخامت زندگی میکند؛ و تنها امکان رهایی از آن، کمونیسم است: یعنی درهمشکستن روابط سرمایهدارانهی تولید، الغای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید که همسنگ است با الغای کار مزدی.
مارکسیسم صرفاً نظریهای نیست که از وجود پرولتاریا و موقعیتش در جامعه سربرآورده باشد؛ مارکسیسم خودِ مبارزهی طبقاتی میان سرمایه و کار است؛ یعنی وضعیتی اجتماعی که در آن کارگران، خواه بخواهند یا نه، خواه آگاه باشند یا نه، خواه مارکس را بشناسند یا نه، نمیتوانند جز مطابق با مارکسیسم عمل کنند، اگر بخواهند بقا یابند و بدینسان همزمان در خدمت پیشرفت عمومی نوع بشر باشند. همانگونه که مارکس دیالکتیک هگلی را تحقق بخشید ــ یعنی جنبش واقعی و عینی را دیالکتیکی شناخت ــ مارکسیسم نیز تنها از طریق پرولتاریای مبارز میتواند تحقق یابد. مارکسیست کسی نیست که نظریههای مارکس را صرفاً فراگرفته باشد؛ مارکسیست کسی است که میکوشد آن نظریهها را متحقق سازد. به یک کلام: مارکسیسم تنها یک جهانبینی نیست؛ مارکسیسم خودِ پرولتاریای زنده و مبارز است.
مقالهی بالا پس از اول مه ۱۹۳۵ در قالب جزوهی چاپی منتشر خواهد شد. این جزوه توسط انتشارات Council Communist Press در شیکاگو به چاپ میرسد. برای سفارش، به حزب United Workers’ Party مراجعه کنید.
پانویسها و توضیحات نظری ـ تاریخی
- بحران دائمی (Permanent Crisis): اشاره به دورهای در نظریهی مارکسیستی که در آن سرمایهداری دیگر قادر به بازیابی شرایط رونق نیست و وارد مرحلهای ساختاری از بحران میشود. این مفهوم در مباحث آنتون پانکوک (Anton Pannekoek) و پل ماتیک (Paul Mattick) نیز برجسته است.
- فقیرشدگی نسبی و مطلق: مارکس در سرمایه میان «فقیرشدگی نسبی» (کاهش سهم کارگران از ثروت اجتماعی نسبت به کل تولید) و «فقیرشدگی مطلق» (وخامت واقعی شرایط زندگی) تفاوت میگذارد. متن حاضر بر گذار از حالت اول به دوم در دورهی بحران دائمی تأکید دارد.
- دموکراسی صوری: اصطلاحی است که لوکزامبورگ و پانکوک برای توصیف نهادهای دموکراسی بورژوایی به کار میبردند؛ نهادهایی که تنها شکل حقوقی مشارکت را فراهم میکنند، اما مضمون آن به سلطهی سرمایه وابسته است.
- فاشیسم و سرمایهی انحصاری: تحلیل فاشیسم بهعنوان ابزار سرمایهی انحصاری، متأثر از تبیینهایی است که از دههی ۱۹۲۰ در جنبش کمونیستی اروپا مطرح شد (بهویژه در نظریههای کلارا زتکین و دیمیتروف).
- شوراهای کارگری (Workers’ Councils): شکل سازمانی ویژهی مبارزهی پرولتاریا که در انقلابهای روسیه ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷، آلمان ۱۹۱۸ و مجارستان ۱۹۱۹ ظهور یافت. شوراها در نظریهی کمونیسم شورایی بهعنوان بدیل ساختارهای حزبی و پارلمانی طرح میشوند.
- مارکسیسم بهمثابه پراتیک: این ایده به سنت «مارکسیسم بهمثابه پراکسیس» نزدیک است که توسط لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی (1923) برجسته شد: مارکسیسم صرفاً نظریه نیست، بلکه جنبش واقعی طبقهی کارگر است.
- زمینهی تاریخی انتشار (1935): زمان انتشار این مقاله با دورهی رکود بزرگ (Great Depression) و خیزش فاشیسم در اروپا همزمان است. این متن بخشی از سنت کمونیسم شورایی در آمریکا بود که کوشید تبیین تازهای از بحران جهانی سرمایهداری و مبارزهی کارگری ارائه دهد.