آیا فاشیسم در حال بازگشت مجدد است ؟/امیر آذر
22-11-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
24 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
آیا فاشیسم در حال بازگشت مجدد است ؟
امیر آذر
در این نوشته ، ابتدا وضعیت کنونی و شاخصهای ظهور جریانهای راست را بررسی میکنیم: افزایش احزاب پوپولیستی، ترکیب اقتدارگرایی و ملیگرایی، کاهش اعتماد به نهادهای دموکراتیک. سپس از منظر اقتصادی به بحران سرمایهداری نئولیبرال، جهانیشدن، نامگذاری «بازگرداندن هویت ملی» و واژگان دیگر میپردازیم. در بعد روان-اجتماعی، به وضعیت سوژه جمعی، کارگر هزارهها، احساس جابجایی طبقاتی، ترس و اضطراب ناظر به آینده نگاه میکنیم. پس از آن تلاش میکنیم پیوند میان این سه بعد را بازنمایی کنیم: چگونه بحران اقتصادی و عدم بدیل چپ، موجب گشودگی به راست شبهفاشیستی شده است. در ادامه، به این بحث میپردازیم که آیا سرمایه میتواند این وضعیت را مدیریت کند یا نه، و به عنوان نتیجه به این مساله میپردازیم که چه بدیلی ممکن است.
بررسی وضعیت کنونی و شاخصهای ظهور جریانهای راست
در دهههای اخیر، جهان شاهد افزایش جریانهای سیاسی راست افراطی و پوپولیستی بوده است؛ پدیدهای که به وضوح در اروپا، آمریکای شمالی و بخشهایی از آمریکای لاتین و آسیا قابل مشاهده است. این جریانها نه تنها به واسطه سیاستهای ملیگرایانه و پوپولیستی خود شناخته میشوند، بلکه ترکیبی از اقتدارگرایی، ضدیت با مهاجرت، و تضعیف نهادهای دموکراتیک را نیز نشان میدهند. برای تحلیل این وضعیت، لازم است سه شاخص کلیدی مورد توجه قرار گیرد: افزایش احزاب پوپولیستی، ترکیب اقتدارگرایی و ملیگرایی، و کاهش اعتماد عمومی به نهادهای دموکراتیک.
۱. افزایش احزاب پوپولیستی
یکی از شاخصهای بارز ظهور راست افراطی، رشد و تداوم احزاب پوپولیستی در عرصه ی سیاسی است. این احزاب معمولاً خود را نماینده «توده مردم» معرفی میکنند و در مقابل نخبگان سیاسی و اقتصادی میایستند. مثالهای متعددی در سطح جهانی وجود دارد: از حزب قانون و عدالت در لهستان گرفته تا حزب آلترناتیو برای آلمان (AfD)، و از جریانهای راستگرای پوپولیستی در ایالات متحده تا برزیل و هند. ویژگی مشترک این احزاب، بهرهگیری از گفتمان «ما در مقابل آنها» است که جامعه را به دو قطب تقسیم میکند: مردم خالص و تهدیدات خارجی یا داخلی. این نوع گفتمان نه تنها انسجام اجتماعی را هدف قرار میدهد، بلکه به شکل هوشمندانهای احساسات جمعی، ترس و نارضایتی اقتصادی را به سرمایه سیاسی تبدیل میکند.
۲. ترکیب اقتدارگرایی و ملیگرایی
شاخص دوم، ترکیب اقتدارگرایی با ملیگرایی است. این جریانها معمولاً با تأکید بر قدرت دولت مرکزی، سرکوب مخالفان و محدود کردن آزادیهای مدنی، مشروعیت خود را تقویت میکنند. ملیگرایی نیز نقش مهمی در مشروعیتبخشی به این اقدامات دارد؛ با تأکید بر بازگرداندن «هویت ملی» و حفاظت از «فرهنگ اصیل»، دولتهای پوپولیستی تلاش میکنند وفاداری جمعی را به خود جلب کنند. این ترکیب اقتدارگرایی و ملیگرایی در بسیاری از کشورها با بحران مهاجرت، ترس از جهانیشدن و مشکلات اقتصادی همراه شده و بستر مناسبی برای پذیرش گفتمانهای راست افراطی فراهم میکند.
۳. کاهش اعتماد عمومی به نهادهای دموکراتیک
شاخص سوم، کاهش اعتماد عمومی به نهادهای دموکراتیک است. مطالعات بینالمللی نشان میدهد که در بسیاری از کشورها، شهروندان نسبت به پارلمان، دادگاهها، رسانهها و حتی انتخابات دچار بیاعتمادی شدهاند. این کاهش اعتماد نه تنها به دلایل ناکارآمدی و فساد سیاسی است، بلکه به دلیل ناتوانی نخبگان سنتی در پاسخگویی به بحرانهای اقتصادی و اجتماعی نیز رخ میدهد. جریانهای راست افراطی با بهرهگیری از این بیاعتمادی، خود را به عنوان «نیروی جایگزین» و «صدای واقعی مردم» معرفی میکنند، و از این طریق مشروعیت خود را افزایش میدهند.
۴. عوامل تقویتکننده شاخصها
علاوه بر شاخصهای اصلی، عوامل زمینهای متعددی نیز ظهور جریانهای راست را تقویت کردهاند:
بحران اقتصادی و نابرابری درآمدی: رشد نابرابری اقتصادی و کاهش ثبات شغلی، به ویژه برای طبقه کارگر و نسل جوان، احساس ناامنی و جابجایی طبقاتی را تشدید کرده است.
جهانیشدن و تغییرات فرهنگی: فرآیند جهانیشدن و مهاجرت گسترده، برخی گروهها را نسبت به «هویت ملی» و امنیت فرهنگی حساس کرده است.
ضعف بدیلهای چپ: عدم وجود چپ دموکراتیک قوی که بتواند همزمان بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و زیستمحیطی را پاسخگو باشد، فرصت مناسبی برای جریانهای راست فراهم کرده است.
رسانهها و شبکههای اجتماعی: رسانهها و شبکههای اجتماعی با گسترش گفتمانهای سادهسازی شده و تحریک احساسات، نقش مهمی در تقویت موج راست داشتهاند.
۵. پیامدهای شاخصها
ترکیب این سه شاخص، پیامدهای مهمی برای سیاست و جامعه دارد:
افزایش تنشهای اجتماعی و قطبی شدن جامعه
تضعیف نهادهای دموکراتیک و محدود شدن آزادیهای مدنی.
مشروعیتبخشی به سیاستهای اقتصادی و اجتماعی نابرابر.
نتیجهگیری:
بررسی وضعیت کنونی نشان میدهد که ظهور جریانهای راست افراطی نه یک پدیده تصادفی، بلکه نتیجه ترکیبی از شاخصهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است. افزایش احزاب پوپولیستی، ترکیب اقتدارگرایی با ملیگرایی و کاهش اعتماد به نهادهای دموکراتیک، سه محور اصلی این روند هستند که با عوامل زمینهای تقویت میشوند. فهم دقیق این شاخصها، نقطه شروع مهمی برای تحلیل عوامل اقتصادی و روان-اجتماعی مرتبط با ظهور جریانهای راست و طراحی راهبردهای بدیل دمکراتیک است.
بررسی بستر نظریه ها:
نظریۀ «فاشیسم بهعنوان باززایش اولترا-ناسیونالیسم» از Roger Griffin: وی فاشیسم را بهعنوان «پالینژنز» (باززایش) یک امت/ملت میداند که خود را از وضعیت انحطاط بیرون میکشد.
تحلیل پوپولیسم راست و رابطهاش با دموکراسیِ لیبرال: از جمله آنکه پوپولیسم را میتوان «دموکراسی بدون مایهٔ لیبرال» دانست، یعنی انقلاب تودهای علیه نخبگان اما نه الزاماً انقلاب طبقاتی.
نظریه بحران نئولیبرالیسم و ظهور راست پوپولیستی: به عنوان مثال، تحلیلهایی که نشان میدهند بحرانهای اقتصادی، کاهش امنیت اقتصادی و نارضایتی اجتماعی، زمینهساز رشد راست افراطی شدهاند.
روانشناسی جمعیِ بحران هویت، «دیگرهراسی» و ترس از آینده — این حوزه نیاز به بازخوانی دارد، اگرچه مقالات کمی با این نگاه دقیق روانشناختی وجود دارد.
طبقه، نابرابری و سرمایهداری مالی: چگونه انباشت سرمایه و جهانیشدن نابرابری را تشدید کرده و رابطهاش با موجهای راست را توضیح میدهد. مثلاً تحلیل برای جهان جنوب.
نظریۀ «فاشیسم بهعنوان باززایش اولترا-ناسیونالیسم» از Roger Griffin:
نظریهٔ راجر گریفین دربارهٔ فاشیسم بهعنوان باززایش اولتراـناسیونالیستی، یکی از تأثیرگذارترین چارچوبهای مفهومی در مطالعات فاشیسم بهشمار میآید. گریفین فاشیسم را نه صرفاً نظامی اقتدارگرا یا سیاستی خشونتآمیز، بلکه جنبشی ایدئولوژیک میداند که هدف آن «پالینژنز» یا تولد دوبارهٔ ملت از خاکستر انحطاط است. در نگاه او، هستهٔ مرکزی همهٔ جنبشهای فاشیستی، اسطورهٔ باززایش است: ملت یا تمدنی که در اثر فساد، مدرنیتهٔ بیریشه یا نفوذ بیگانگان سقوط کرده، باید از طریق ارادهٔ انقلابی، رهبری کاریزماتیک و بسیج تودهها از نو متولد شود. این باززایش، برخلاف انقلاب سوسیالیستی که مبتنی بر تضاد طبقاتی است، بر تضاد فرهنگی و اخلاقی استوار است: «ما» در برابر «دیگران»، ملت اصیل در برابر نیروهای انحطاطزا. فاشیسم در این معنا پروژهای رستاخیزی است، تلفیقی از اسطورهٔ نجات و برنامهٔ سیاسی. در ایتالیا، آلمان و ژاپن، این اسطوره در قالب بازگشت به شکوه امپراتوری و تطهیر ملت از فساد داخلی صورتبندی شد. در فاشیسم معاصر نیز، همان منطق باززایش حضور دارد، گرچه زبان آن تغییر کرده است. احزاب راستپوپولیست اروپایی از «بازگرفتن کشور»، «احیای تمدن غرب» یا «بازگرداندن عظمت ملی» سخن میگویند؛ همه بازتابی از همان روایت پالینژنتیک هستند. در این چارچوب، دشمن نه تنها خارجی است، بلکه داخلی نیز هست: نخبگان، روشنفکران، مهاجران، اقلیتها. بهاینترتیب، فاشیسم نوعی پادمدرنیته است که در عین استفاده از ابزارهای مدرن (رسانه، تبلیغات، تکنولوژی) آرزوی بازگشت به نوعی خلوص خیالی را در سر دارد. این نظریه بهویژه برای فهم جنبشهای معاصر مانند ترامپیسم یا «بازگشت به ملت مسیحی» در اروپا سودمند است، زیرا نشان میدهد ریشهٔ ایدئولوژیک آنها در بحران معنا و اسطورهٔ باززایی نهفته است.در پیوند با این بحث، نظریهٔ پوپولیسم راست و نسبت آن با دموکراسی لیبرال، یکی از پرمناقشهترین حوزههای علوم سیاسی معاصر است. پژوهشگرانی چون یانورنر مولر و نادیا اوربیناتی بر این باورند که پوپولیسم را میتوان بهمنزلهٔ «دموکراسی بدون عنصر لیبرال» درک کرد. دموکراسی لیبرال بر دو پایه استوار است: ارادهٔ مردم و محدودیت قدرت از طریق قانون و نهادها. پوپولیسم راست، بخش اول را مطلق میکند و بخش دوم را نفی. از دید آن، هر آنچه مانع ارادهٔ ملت است ،-از دادگاهها تا رسانهها و نهادهای بینالمللی ،-غیرمشروع و دشمن تلقی میشود. در این معنا، پوپولیسم نوعی شورش تودهای علیه نخبگان است، اما نه در جهت برابری طبقاتی، بلکه در جهت بازتثبیت نظم سلسلهمراتبی جدیدی که در آن «ملت اصیل» قدرت را بازمیگیرد. پوپولیسم راست مدعی است که دموکراسی را نجات میدهد، اما در واقع، آن را تهی از محتوای لیبرال میکند. در نظامهای پوپولیستی، انتخابات باقی میمانند، اما به تدریج معنای خود را از دست میدهند؛ رهبر خود را تجسم ارادهٔ مردم معرفی میکند و هر مخالفتی را خیانت میداند. همین روند را در مجارستانِ اوربان، ترکیهٔ اردوغان و ایالات متحدهٔ دوران ترامپ دیدهایم. پوپولیسم در این شکل، پلی میان دموکراسی انتخاباتی و اقتدارگرایی میسازد، و از همینرو نظریهپردازانی چون نوریس و اینگلهارت از آن بهعنوان «دموکراسی غیرلیبرال» یاد میکنند.
در این زمینه، بحران نئولیبرالیسم نقشی محوری دارد. از دههٔ ۱۹۸۰ به بعد، اقتصاد سیاسی جهان با محوریت نئولیبرالیسم بازآرایی شد: خصوصیسازی، بازار آزاد، و عقبنشینی دولت از حوزههای اجتماعی. این سیاستها در کوتاهمدت رشد اقتصادی ایجاد کردند، اما در بلندمدت، موجب افزایش نابرابری، فرسایش طبقهٔ متوسط و بیثباتی شغلی شدند. بحران مالی ۲۰۰۸، که از درون نظام بانکی آمریکا آغاز شد، اعتماد عمومی به «عقلانیت بازار» را متلاشی کرد. در پی این بحران، بسیاری از جوامع غربی شاهد رشد احساسات ضدنخبگانی و بدبینی به نظم جهانی شدند. از منظر نظریهٔ بحران، نئولیبرالیسم با از بین بردن امنیت اجتماعی، زمینهٔ فرهنگی و مادی برای ظهور راست پوپولیستی را فراهم کرد. به تعبیر وندی براون، نئولیبرالیسم دموکراسی را از درون تهی ساخت و شهروند را به سوژهٔ اقتصادی تبدیل کرد؛ در چنین جهانی، سیاست به رقابت بازار بدل شد و امر جمعی به امر شخصی. وقتی بحران اقتصادی امنیت فردی را تهدید کرد، مردم در جستجوی بدیلی برآمدند که نه در چپ (که از هم پاشیده بود)، بلکه در راست ملیگرا تجسم یافت. احزاب راست توانستند این خشم طبقاتی را به زبان فرهنگی ترجمه کنند: «مشکل نه سرمایهداری، بلکه مهاجران، بروکسل یا نخبگان جهانیاند.» این سازوکار انتقال خشم از ساختار اقتصادی به دشمن فرهنگی، جوهر پوپولیسم راست است. بدین ترتیب، بحران نئولیبرالیسم نه تنها به رکود اقتصادی بلکه به بحران مشروعیت سیاسی نیز انجامید.
رابطهٔ میان سرمایهداری مالی و اقتدارگرایی در اینجا کلیدی است. سرمایهٔ جهانی، که از دههٔ ۱۹۹۰ بهواسطهٔ جهانیشدن و آزادسازی مالی قدرتی فزاینده یافت، بهطور متناقضی به دولتهای اقتدارگرا نیاز دارد تا نظم انباشت را تضمین کنند. در کشورهایی مانند روسیه، چین یا حتی آمریکا، شاهد نوعی همزیستی سرمایهٔ مالی و اقتدار سیاسی هستیم. نهادهای مالی بزرگ، ثبات را بر آزادی ترجیح میدهند؛ اقتدارگرایی پوپولیستی دقیقاً این ثبات را وعده میدهد. در جنوب جهانی، این رابطه آشکارتر است: دولتهای شبهدموکراتیک با اتکا بر سرمایهٔ خارجی و سرکوب اتحادیهها، رشد اقتصادی را حفظ میکنند. در آمریکای لاتین، ظهور بولسونارو یا مایلئی در آرژانتین، تلاشی برای سازگار کردن سیاست شوکدرمانی نئولیبرال با اقتدارگرایی کاریزماتیک بود. در آفریقا و آسیا نیز، سرمایهداری مالی با اقتدار سیاسی پیوند خورده است. نتیجه، شکلگیری چیزی است که میتوان آن را «سرمایهداری اقتدارگرا» نامید: نظامی که در آن بازار آزاد و کنترل سیاسی همزیستاند، و هر دو بر پایه حذف نیروهای جمعی و تضعیف سازمانهای کارگری عمل میکنند.
بعد روانشناختی این تحولات، لایهای عمیقتر از بحران را آشکار میکند. فاشیسم و راست پوپولیستی تنها در سطح سیاست یا اقتصاد تبیین نمیشوند؛ آنها پاسخی عاطفی به بحران هویت و اضطراب جمعیاند. روانشناسی اجتماعی مدرن، از اریک فروم تا ویلهلم رایش و بعدها ارنستو لاکلائو، نشان داده که فاشیسم زمانی رشد میکند که جامعه احساس بیریشگی و ناامنی کند. در جهان معاصر، سرعت تغییرات فناورانه، بیثباتی شغلی، مهاجرتهای انبوه و فرسایش پیوندهای سنتی، موجب نوعی «اضطراب وجودی» شده است. مردم در جستجوی معنایی برای تعلقاند؛ راست افراطی با وعدهٔ بازگشت به جامعهٔ خیالی ملت، خانواده یا دین، این خلأ را پر میکند. در این فرآیند، دیگریهراسی نقش محوری دارد. ترس از مهاجران، اقلیتهای قومی یا فرهنگی، و حتی از آیندهای ناشناخته، به نیروی انسجامبخش تبدیل میشود. رسانهها و شبکههای اجتماعی این احساس را تشدید میکنند؛ الگوریتمها با تقویت ترس و خشم، مدار بستهای از نفرت میسازند. از منظر روانکاوی جمعی، فاشیسم یک «پناهگاه عاطفی» است: بازگشت به اقتدار پدرانه، انکار پیچیدگی جهان و جستجوی قطعیت.در عین حال، بحران هویت صرفاً فرهنگی نیست، بلکه با تجربهٔ مادیِ نابرابری پیوند دارد. در جوامعی که طبقهٔ متوسط در حال فروریزی است، افراد احساس میکنند شأن اجتماعیشان در خطر است. آنها دیگر به آیندهٔ بهتر باور ندارند و در عوض، به گذشتهای اسطورهای پناه میبرند. همین نوستالژیِ از دسترفته، سوخت روانی فاشیسم است. احساس قربانیبودن و تحقیرشدگی، به خشم و میل به انتقام بدل میشود. رهبر پوپولیست این خشم را به «ما در برابر آنها» ترجمه میکند و در ازای تسلیم در برابر اقتدار، وعدهٔ کرامت ازدسترفته را میدهد. در سطح روانجمعی، این چرخه میان خشم، ترس و تعلق، سازوکار بازتولید فاشیسم نوین را میسازد.اما برای درک کامل این فرآیند، باید بار دیگر به مسئلهٔ طبقه و نابرابری بازگردیم. نئولیبرالیسم با تمرکز سرمایه در دست اقلیت و جهانیسازی بیمهار، فاصلهٔ طبقاتی را در سراسر جهان افزایش داده است. توماس پیکتی در آثار خود نشان داده که سهم ثروت در دست ده درصد بالایی در اغلب کشورها به سطحی بیسابقه رسیده است. در جهان جنوب، این نابرابری اغلب در پیوند با وابستگی ساختاری به سرمایهٔ جهانی است. دولتهای این کشورها، برای جذب سرمایه و وام، ناگزیر از اجرای سیاستهای ریاضتیاند؛ در نتیجه، طبقات فرودست و کارگری تضعیف و بیسازمان میشوند. در چنین فضایی، راست پوپولیستی با شعار استقلال ملی، حاکمیت اقتصادی و مقابله با نخبگان جهانی، میتواند به نیرویی بسیجگر بدل شود، هرچند در عمل، همان سیاستهای نئولیبرال را ادامه میدهد.در کشورهای صنعتی نیز، فروپاشی صنایع سنتی و انتقال تولید به جنوب، احساس بیقدرتی طبقاتی ایجاد کرده است. کارگران سفیدپوست در آمریکا یا اروپا، که زمانی ستون فقرات رفاه اجتماعی بودند، اکنون خود را قربانی جهانیشدن میدانند. راست افراطی با بهرهگیری از این احساس از دسترفتگی، روایت جدیدی از هویت طبقاتی میسازد: طبقهٔ کارگرِ ملی در برابر نخبگان جهانی. این بازتعریف طبقه، ماهیتی فرهنگی دارد و تضاد اصلی را از سرمایه و کار به ملت و بیگانه منتقل میکند. در نتیجه، مبارزهٔ طبقاتی به مبارزهٔ فرهنگی بدل میشود و سرمایهداری از زیر ضرب بیرون میرود. این تغییر محور، نقطهٔ پیوند میان اقتصاد سیاسی و روانشناسی جمعی فاشیسم است.در جهان جنوب، ترکیب نابرابری و وابستگی ساختاری، شکلهای خاصی از راستگرایی را پدید آورده است. در هند، دولت مودی با اتکا بر ملیگرایی هندو و توسعهٔ اقتصادی، اقتدارگرایی را در قالب مردمی جلوه داده است. در برزیل، بولسونارو بر موج خشم طبقات متوسط و مذهبی علیه فساد و فقر سوار شد. در این کشورها، پوپولیسم راست نه بازتاب طبقهٔ سرمایهدار سنتی، بلکه ائتلافی است میان سرمایهٔ جهانی، طبقهٔ متوسط ناامن و تودههای حاشیهنشین. این ائتلاف شکننده اما کارآمد، به دولتهای اقتدارگرا اجازه داده تا نظم نئولیبرال را با گفتمان ملیگرایی بومی تلفیق کنند.در نهایت، این پنج محور نظری نشان میدهند که فاشیسم و راست پوپولیستی را باید در پیوند میان بحران معنا، فروپاشی نهادهای جمعی، بحران نئولیبرالیسم و باززایش اسطورهٔ ملی درک کرد. نظریهٔ گریفین، چارچوب ایدئولوژیک این پدیده را روشن میکند؛ تحلیل پوپولیسم، شکل نهادی آن را توضیح میدهد؛ نظریهٔ بحران نئولیبرالیسم، زمینهٔ مادیاش را نشان میدهد؛ روانشناسی جمعی، بعد عاطفی و هویتی آن را آشکار میسازد؛ و بحث نابرابری و طبقه، ریشهٔ ساختاری آن را بیان میکند. این سطوح به هم پیوسته، تصویری از فاشیسم معاصر میسازند که نه صرفاً بازگشت گذشته، بلکه بازآفرینی اقتدار در دل جهانی نابرابر و مضطرب است
در اینجا بطور مشخص بر روی این ابعاد این برسی متمرکز می شویم:
بُعد سیاسی: ظهور دولتها یا نیروهای راستگرای پوپولیستی و شبهفاشیستی
بُعد اقتصادی: امکان مدیریت بحران توسط سرمایه و رابطه آن با اقتدارگرایی
بُعد روان-اجتماعی: علل سقوط جنبشهای کارگری و آلترناتیو انقلابی و نیز شرایط ظهور سوژه جمعی دوباره
بُعد سیاسی: ظهور دولتها و نیروهای راستگرای پوپولیستی و شبهفاشیستی
در دهههای اخیر، بهویژه پس از بحران مالی جهانی ۲۰۰۸، شاهد رشد کمسابقه نیروهای راستپوپولیستی و اقتدارگرای نوین در اروپا، ایالات متحده، آمریکای لاتین و حتی آسیا بودهایم. ویژگی محوری این جریانها، نه صرفاً بازتولید فاشیسم کلاسیک، بلکه برساختن نوعی «فاشیسم دموکراتیک» یا «اقتدارگرایی انتخاباتی» است که در آن ابزارهای دموکراتیک (انتخابات، رسانهها، و افکار عمومی) در خدمت تثبیت ساختارهای قدرت عمودی بهکار گرفته میشوند. نظریهپردازانی چون وندی براون و کاز موُده این پدیده را «نئوفاشیسم انتخاباتی» نامیدهاند، که در آن «مردم» بهمثابه واحدی همگن و تهدیدشده تعریف میشوند و رهبر، تجسمِ «خواستِ واحد ملت» معرفی میگردد.
در این فضا، خطکشی سیاسی بر پایه «نخبگان فاسد» در برابر «ملت اصیل» است. این الگو، همانطور که در حکومت ترامپ، اردوغان،بولسونارو، اوربان و ملونی مشاهده شده، به تدریج نهادهای نظارتی، رسانههای آزاد و قوه قضائیه را تضعیف میکند. مارکوس پاپاس در مقاله «Authoritarian Populism Revisited» بر این نکته تأکید دارد که راستپوپولیسم معاصر در عین بهرهبرداری از واژگان مردمسالاری، از درون به سمت تمرکز قدرت، محدودسازی حقوق اقلیتها و شکلدهی به فرهنگ سیاسی انحصاری پیش میرود.ویژگی بارز دیگر، بازگشت سیاست مبتنی بر «هویت ملی» است. اگر فاشیسم کلاسیک بر «نژاد» تأکید داشت، فاشیسم معاصر بر «فرهنگ» و «تمدن» متمرکز است. اصطلاحاتی مانند «ارزشهای غربی»، «تمدن مسیحی» یا «ملت نخست» جایگزین گفتمان صریح برتری نژادی شدهاند، اما کارکردی مشابه دارند: حذف و طرد دیگری. در عین حال، استفاده گسترده از فناوری دیجیتال، رسانههای اجتماعی و الگوریتمهای تبلیغاتی موجب شده این جریانها بتوانند «ترس» و «بیاعتمادی» را بهصورت ویروسی بازتولید کنند. در واقع، پوپولیسم معاصر بیش از آنکه بر میلیتاریسم صریح استوار باشد، بر مهندسی روانی جمعیت تکیه دارد؛ «دشمن» نه الزاماً یک ملت خارجی، بلکه پناهجو، اقلیت جنسی یا نهاد بینالمللی است.از سوی دیگر، نهادهای بینالمللی و اتحادیههای منطقهای که قرار بود موازنهای در برابر اقتدارگرایی باشند، خود دچار بحران مشروعیت شدهاند. اتحادیه اروپا، بهویژه پس از بحران مهاجرت ۲۰۱۵ و برگزیت، نتوانست تصویری از همبستگی دموکراتیک ارائه دهد و در نتیجه، نیروهای راستافراطی توانستند از این خلأ بهره ببرند. در ایالات متحده نیز، دوقطبی شدید اجتماعی و بیاعتمادی نسبت به نهادهای سنتی دموکراسی، فضای مناسبی برای سیاستِ احساس و توطئه فراهم کرده است. در نتیجه، فاشیسم معاصر نه بهصورت کودتا بلکه از مسیر انتخابات، رسانه و بحران مشروعیت دموکراسی لیبرال در حال پیشروی است.
بُعد اقتصادی: بحران سرمایهداری نئولیبرال و رابطه آن با اقتدارگرایی
از دهه ۱۹۸۰، نظام جهانی بر پایه اصول نئولیبرال — خصوصیسازی، آزادسازی بازار، کاهش نقش دولت در رفاه اجتماعی — بازسازی شد. این نظام در کوتاهمدت رشد اقتصادی به همراه آورد، اما در میانمدت موجب افزایش نابرابری، تضعیف اتحادیهها و تمرکز ثروت در دست اقلیتی جهانی گردید. بحران مالی ۲۰۰۸ نقطهٔ عطفی بود که نشان داد سرمایهداری نئولیبرال نهتنها قادر به حفظ ثبات اقتصادی نیست، بلکه نهادهای دموکراتیک را در معرض بحران مشروعیت قرار داده است.
به تعبیر دیوید هاروی، نئولیبرالیسم در ذات خود پروژهای طبقاتی بود برای بازتوزیع ثروت از پایین به بالا. پس از فروپاشی سوسیالیسم دولتی، هیچ آلترناتیو سازمانیافتهای برای مقابله با این روند باقی نماند و نتیجه آن ظهور طبقهای جهانی از «بازندگان» اقتصادی بود. این گروهها که احساس طردشدگی و بیقدرتی میکردند، بهتدریج پذیرای گفتمانهای اقتدارگرا شدند. راستپوپولیسم توانست خشم اجتماعی آنان را از سرمایهداری مالی به سمت دشمنان خیالی مانند مهاجران، اتحادیه اروپا یا لیبرالها منحرف کند.از سوی دیگر، پیوند میان سرمایه و اقتدارگرایی شکل تازهای یافته است. اگر در فاشیسم کلاسیک، سرمایهداران از ترس انقلاب کارگری به حمایت از دیکتاتور ملیگرا برخاستند، در فاشیسم نوین، سرمایه جهانی بهطور فعال با دولتهای اقتدارگرا همزیستی میکند. مدل چین نمونهای گویاست: ترکیب سرمایهداری دولتی و کنترل سیاسی حزب حاکم. این الگو اکنون بهصورت نرمتر در غرب نیز ظاهر میشود، جایی که شرکتهای فناوری بزرگ — بهویژه پلتفرمهای دیجیتال — قدرتی فراتر از دولت یافتهاند و از همکاری با دستگاههای امنیتی و تبلیغاتی ابایی ندارند.در سطح جهانی، سرمایه مالی در حال بازتعریف خود بهعنوان عامل ثبات است؛ در حالیکه دقیقاً همین منطق سود کوتاهمدت بحرانهای اجتماعی را تعمیق میکند. گزارشهای مؤسسات مالی بینالمللی (IMF، بانک جهانی) نشان میدهد که پس از همهگیری کرونا، فاصله طبقاتی در اکثر کشورها افزایش یافته و بدهی دولتها رکورد زده است. چنین شرایطی، به تعبیر نانسی فریزر، نوعی «سرمایهداری اقتدارگرا» پدید میآورد: جایی که برای کنترل نارضایتی تودهها، دولت ناگزیر از ابزارهای نظارتی و سرکوب نرم استفاده میشود.نکتهٔ مهم این است که اقتدارگرایی امروز نه ضدسرمایهداری بلکه مکمل آن است. نئولیبرالیسم برای بقا، به شکلهایی از اقتدار نیاز دارد که بتوانند بیعدالتی را مدیریت کنند بدون آنکه ساختار توزیع ثروت را تغییر دهند. بنابراین، فاشیسم نوین را میتوان پاسخی «سیستمی» به بحران نئولیبرالیسم دانست؛ نه نابودی سرمایهداری بلکه سازوکار جدیدی برای حفظ آن از طریق بسیج احساسات جمعی، ملیگرایی اقتصادی و دشمنسازی مداوم.
بُعد روانـاجتماعی: افول جنبشهای کارگری و پیدایش سوژه جمعی جدید
در سطح رواناجتماعی، دهههای اخیر شاهد تحولات عمیقی در ساختار سوژه سیاسی بوده است. اگر در قرن بیستم، طبقهٔ کارگر و سازمانهای جمعی آن (اتحادیهها، احزاب چپ، جنبشهای رهاییبخش) محور شکلگیری آگاهی طبقاتی بودند، در دوران پسافوردیستی، منطق انفرادیسازی نئولیبرال موجب انحلال آن سوژه جمعی شد. هگل، مارکس و بعدها لوفور از «سوژه در مقام تاریخ» سخن گفته بودند؛ اما امروز، انسانِ نئولیبرال به سوژهای مصرفی و رقابتی بدل شده که خود را پروژهای فردی میبیند.در چنین بستری، روابط اجتماعی مبتنی بر همبستگی جای خود را به روابط مبتنی بر مقایسه و اضطراب دادهاند. جامعهشناسانی چون ریچارد سنِت و زیگمونت بومن این وضعیت را «مدرنیتهٔ سیال» نامیدهاند، که در آن هویتها ناپایدار و پیوندهای جمعی شکنندهاند. نتیجه، احساس بیریشگی و بیقدرتی گسترده است. این خلأ روانی دقیقاً همان جایی است که فاشیسم نوین وارد میشود: وعدهٔ بازگشت به ثبات، هویت، افتخار ملی و معنا.در تحلیل روانکاوانه، میتوان از مفاهیم اریک فروم و ویلهلم رایش استفاده کرد. فروم در کتاب گریز از آزادی توضیح میدهد که انسانِ مدرن، وقتی با آزادی بدون امنیت مواجه میشود، میل دارد به اقتدار پناه برد. رایش نیز فاشیسم را نه فقط پدیدهای سیاسی بلکه «اختلالی در ساختار عاطفی جامعه» میدانست. بر این اساس، فاشیسم نوین پاسخی روانی به اضطراب جمعی است که از بیثباتی اقتصادی، بحران محیط زیستی، و احساس بیمعنایی ناشی از جهان شبکهای تغذیه میکند.در غیاب جنبشهای چپِ سازمانیافته و گفتمانهای رهاییبخش، انسان معاصر تنها میماند؛ از این تنهایی، میل به تعلق، به اجتماع خیالیِ «ملت» یا «قوم» زاده میشود. فاشیسم این میل را تصاحب میکند و آن را در قالب عاطفهای جمعی بازآفرینی مینماید. رسانههای دیجیتال با بازخوردهای فوری و گروههای بسته، این احساس تعلق را تقویت میکنند. به بیان دیگر، فاشیسم امروز یک «پدیدهٔ شبکهای» است؛ نه تجمع در میدان بلکه انباشت عواطف در فضای مجازی.پرسش محوری اینجاست که آیا امکان ظهور سوژه جمعی تازهای وجود دارد که بتواند از دل این بحران برآید؟ نظریهپردازانی مانند آلن بدیو، فدریکو کاپرا و شانتال موف بر این باورند که باید مفهوم «جمع» را بازتعریف کرد؛ نه بهعنوان طبقه یا ملت، بلکه بهمثابه اجتماع کنشگران در افق جهانی عدالت زیستمحیطی و انسانی. بااینحال، تا زمانی که سرمایهداری جهانی منطق انفرادیسازی را بازتولید میکند، هر سوژه جمعی نوظهور در معرض جذب توسط سازوکارهای فاشیستی باقی خواهد ماند.در نهایت، بُعد رواناجتماعی نشان میدهد که فاشیسم معاصر صرفاً نتیجه بحرانهای سیاسی یا اقتصادی نیست، بلکه تبلور بحران درونی انسان مدرن است؛ انسانی که میان میل به آزادی و ترس از تنهایی سرگردان مانده و در جستجوی معنایی جمعی، به سوی اقتدارگرایی نرم سوق داده میشود.
بُعد تکمیلی: همپوشانی سه سطح در ساختار جهانی نو
اگر این سه بُعد را بهصورت همزمان ببینیم، درمییابیم که فاشیسم نوین محصول همافزایی آنهاست: سیاست بهمثابه نمایش، اقتصاد بهمثابه انباشت، و روان بهمثابه میدان کنترل. سرمایهداری نئولیبرال از اقتدارگرایی برای تثبیت خود استفاده میکند؛ اقتدارگرایی از بحران روانی و هویتی تغذیه میشود؛ و جامعهٔ بیریشه، نیاز خود به معنا را در اسطورهٔ ملت یا رهبر میجوید. این همپوشانی، همان چیزی است که برخی نظریهپردازان چون اسلاوی ژیژک آن را «فاشیسم پساایدئولوژیک» مینامند — فاشیسمی که نه از ایمان بلکه از بیمعنایی تغذیه میکند، نه بر اساس خشونت عریان، بلکه از طریق رضایت تولیدشده در نظام رسانهای.در چنین نظامی، مرز میان دموکراسی و اقتدارگرایی بهتدریج محو میشود. جامعه در ظاهر آزاد است، اما آزادی به شکل مصرفی فروکاسته میشود؛ مردم رأی میدهند، اما انتخابها درون دایرهای از منافع اقتصادی و فرهنگی از پیش تعریفشدهاند. فاشیسم نوین، برخلاف گذشته، نیازی به لغو انتخابات ندارد؛ کافی است انتخابات را بیمعنا کند.از منظر اقتصاد سیاسی و رواناجتماعی، خطر کنونی در همین جاست: امکان شکلگیری نظامهایی که همزمان هم از سرمایه جهانی تغذیه میکنند، هم با گفتمانهای ملیگرایانه مشروعیت میگیرند، و هم با مدیریت احساسات جمعی، رضایت پایدار تولید میکنند. این وضعیت را میتوان نه «بازگشت فاشیسم»، بلکه «جهانی شدن فاشیسم نرم» نامید — شکلی از سلطه که در آن میل، هراس، و مصرف در هم تنیدهاند.
پرسش ها
۱. آیا جهان میزبان هجوم دولتهای شبهفاشیستی یا حتی فاشیستی خواهد بود؟
بخش اول: تعریف واژگان و بازخوانی تاریخ
برای اینکه بتوان به این پرسش پاسخ داد، باید ابتدا روشن کنیم منظور از «فاشیسم» یا «شبهفاشیسم» چیست. واژهٔ فاشیسم از دورهٔ میان دو جنگ جهانی سرچشمه دارد و ارجاع دارد به رژیمهایی مانند فاشیسم ایتالیایی تحت رهبری بِنینتو موسولینی یا نازیسم در آلمان. نظریهپردازانی چون راجر گریفین بر این باورند که «فاشیسم» دارای سه مؤلفهٔ حداقلی است: اول، اُلترا-ناسیونالیسم یا ناسیونالیسم بازآفرینانه (به تعبیر گریفین: palingenetic ultranationalism)؛ دوم، پوپولیسم با رهبری کاریزماتیک که ادعای «نوسازی» («باززایش ملی») دارد؛ سوم، نفی کامل لیبرالیسم سیاسی و فردگرایی و غالباً اقدام به تعطیلی یا تضعیف نهادهای دموکراتیک.
همچنین بررسی تاریخی نشان میدهد که فاشیسم صرفاً یک مدل متروپل اروپایی نبوده؛ بلکه مشابهاتی در جاهای دیگر داشته است، اگرچه هر بار دقیقاً همانند شکل کلاسیک نداشته است.
بنابراین وقتی صحبت از «دولت شبه-فاشیستی» میکنیم، منظور آن نیست که دقیقاً همانند ایتالیا یا آلمان دههٔ ۱۹۳۰ شود، بلکه رژیمی است که از عناصر مشابه – ناسیونالیسم افراطی، تمرکز قدرت، تضعیف حقوق اقلیتها، تبلیغات و ارعاب عمومی – برخوردار باشد.شناخت این تعاریف کمک میکند تا ببینیم آیا شرایط جهان امروز این پیشزمینهٔ لازم را دارد یا نه.
بخش دوم: زمینههای ساختاری جهانی و سیاسی
در دهههای اخیر، علوم سیاسی و جامعهشناسی به تحلیل زمینههایی پرداختهاند که میتوانند رشد جریانهای افراطی راست را تسهیل کنند. به عنوان مثال، بحران اقتصادی ۲۰۰۸، جهانیشدن، کاهش نقش دولتهای رفاهی، افزایش نابرابری اقتصادی، مهاجرتهای گسترده و تحولات سریع فرهنگی، همگی عواملیاند که «خشم اجتماعی» ایجاد میکنند و زمینهٔ آمادهای برای شعارهای پوپولیستی فراهم میآورند.
بهطور مشخص، مقالهای با عنوان «The resurgence of fascism in the contemporary world: history, concept and perspective» نشان میدهد که برخی از ساختارهای نظامِ جهانی، مثل بحران لیبرالیسم و نظام سرمایهداری جهانی، امکان ظهور شکلهای جدید فاشیستی را بیشتر کردهاند.
همچنین پژوهشها نشان میدهند که در کشورهای متعددی، احزاب یا رهبران راستگرا که خواستار بازگشت به «تعالی ملی»، کنترل بیشتر بر مرزها، مخالفت با «دیگر» (مهاجر، اقلیت، فرهنگی متفاوت) هستند، توانستهاند رأی قابلتوجهى کسب کنند.
در نتیجه، میتوان گفت که زمینههای ساختاری ـ اقتصادی و فرهنگی که در گذشته هم ظهور فاشیسم را ممکن کرد ـ تا حدی امروز هم حاضرند. اما «امکان» با «حتمیت» متفاوت است.
بخش سوم: شواهد و دینامیکهای معاصر
در سطح عملی، شواهد متعددی وجود دارد که بتوان آن را به موجی از «شبهفاشیسم» یا میل به آن تعبیر کرد. برخی از این مولفهها عبارتاند از:
رشد احزاب راستگرای افراطی یا پوپولیستی در اروپا، آمریکا، آمریکای لاتین.
انحطاط گفتار سیاسی، افزایش خشونت زبانی، کاهش کیفیت گفتوگوی دموکراتیک بین نخبگان سیاسی. مطالعات نشان داده تشدید «سخنرانیهای سمی» (toxic discourse) در پارلمان کشورهای غربی با افزایش حزبهای رادیکال راست همراه است.
باز شدن فضای عمومی به روایتهایی که «دیگری» را مقصر اوضاع میدانند، احیای ناسیونالیسم محلی، منازعه بر سر مرزها، مهاجرت و هویت. پژوهشی که میگوید «فساد تاریخی حافظهٔ جمعی» در اروپا افزایش یافته؛ برای مثال، نفرتپراکنی و انکار هولوکاست در غرب بیشتر شده است، که تحلیلگران آن را هشداردهنده برای بازگشت ایدئولوژیهای افراطی میدانند. بنابراین، شواهد نشان میدهند که «خطرِ ظهور» نه تنها تئوری است بلکه در عمل در برخی نقاط جهان محسوس بوده است. با این حال، این به معنای این نیست که لزوماً دولتهایی کاملاً فاشیستی بهسان دههٔ ۳۰ خواهند آمد.
بخش چهارم: موانع، تفاوتها و شرایط بازدارنده
در این شکل، پلی میان دموکراسی انتخاباتی و اقتدارگرایی میسازد، و از همینرو نظریهپردازانی چون نوریس و اینگلهارت از آن بهعنوان «دموکراسی غیرلیبرال» یاد میکنند.
در این زمینه، بحران نئولیبرالیسم نقشی محوری دارد. از دههٔ ۱۹۸۰ به بعد، اقتصاد سیاسی جهان با محوریت نئولیبرالیسم بازآرایی شد: خصوصیسازی، بازار آزاد، و عقبنشینی دولت از حوزههای اجتماعی. این سیاستها در کوتاهمدت رشد اقتصادی ایجاد کردند، اما در بلندمدت، موجب افزایش نابرابری، فرسایش طبقهٔ متوسط و بیثباتی شغلی شدند. بحران مالی ۲۰۰۸، که از درون نظام بانکی آمریکا آغاز شد، اعتماد عمومی به «عقلانیت بازار» را متلاشی کرد. در پی این بحران، بسیاری از جوامع غربی شاهد رشد احساسات ضدنخبگانی و بدبینی به نظم جهانی شدند. از منظر نظریهٔ بحران، نئولیبرالیسم با از بین بردن امنیت اجتماعی، زمینهٔ فرهنگی و مادی برای ظهور راست پوپولیستی را فراهم کرد. به تعبیر وندی براون، نئولیبرالیسم دموکراسی را از درون تهی ساخت و شهروند را به سوژهٔ اقتصادی تبدیل کرد؛ در چنین جهانی، سیاست به رقابت بازار بدل شد و امر جمعی به امر شخصی. وقتی بحران اقتصادی امنیت فردی را تهدید کرد، مردم در جستجوی بدیلی برآمدند که نه در چپ (که از هم پاشیده بود)، بلکه در راست ملیگرا تجسم یافت. احزاب راست توانستند این خشم طبقاتی را به زبان فرهنگی ترجمه کنند: «مشکل نه سرمایهداری، بلکه مهاجران، بروکسل یا نخبگان جهانیاند.» این سازوکار انتقال خشم از ساختار اقتصادی به دشمن فرهنگی، جوهر پوپولیسم راست است. بدین ترتیب، بحران نئولیبرالیسم نه تنها به رکود اقتصادی بلکه به بحران مشروعیت سیاسی نیز انجامید.
رابطهٔ میان سرمایهداری مالی و اقتدارگرایی در اینجا کلیدی است. سرمایهٔ جهانی، که از دههٔ ۱۹۹۰ بهواسطهٔ جهانیشدن و آزادسازی مالی قدرتی فزاینده یافت، بهطور متناقضی به دولتهای اقتدارگرا نیاز دارد تا نظم انباشت را تضمین کنند. در کشورهایی مانند روسیه، چین یا حتی آمریکا، شاهد نوعی همزیستی سرمایهٔ مالی و اقتدار سیاسی هستیم. نهادهای مالی بزرگ، ثبات را بر آزادی ترجیح میدهند؛ اقتدارگرایی پوپولیستی دقیقاً این ثبات را وعده میدهد. در جنوب جهانی، این رابطه آشکارتر است: دولتهای شبهدموکراتیک با اتکا بر سرمایهٔ خارجی و سرکوب اتحادیهها، رشد اقتصادی را حفظ میکنند. در آمریکای لاتین، ظهور بولسونارو یا مایلئی در آرژانتین، تلاشی برای سازگار کردن سیاست شوکدرمانی نئولیبرال با اقتدارگرایی کاریزماتیک بود. در آفریقا و آسیا نیز، سرمایهداری مالی با اقتدار سیاسی پیوند خورده است. نتیجه، شکلگیری چیزی است که میتوان آن را «سرمایهداری اقتدارگرا» نامید: نظامی که در آن بازار آزاد و کنترل سیاسی همزیستاند، و هر دو بر پایه حذف نیروهای جمعی و تضعیف سازمانهای کارگری عمل میکنند.
بعد روانشناختی این تحولات، لایهای عمیقتر از بحران را آشکار میکند. فاشیسم و راست پوپولیستی تنها در سطح سیاست یا اقتصاد تبیین نمیشوند؛ آنها پاسخی عاطفی به بحران هویت و اضطراب جمعیاند. روانشناسی اجتماعی مدرن، از اریک فروم تا ویلهلم رایش و بعدها ارنستو لاکلائو، نشان داده که فاشیسم زمانی رشد میکند که جامعه احساس بیریشگی و ناامنی کند. در جهان معاصر، سرعت تغییرات فناورانه، بیثباتی شغلی، مهاجرتهای انبوه و فرسایش پیوندهای سنتی، موجب نوعی «اضطراب وجودی» شده است. مردم در جستجوی معنایی برای تعلقاند؛ راست افراطی با وعدهٔ بازگشت به جامعهٔ خیالی ملت، خانواده یا دین، این خلأ را پر میکند. در این فرآیند، دیگریهراسی نقش محوری دارد. ترس از مهاجران، اقلیتهای قومی یا فرهنگی، و حتی از آیندهای ناشناخته، به نیروی انسجامبخش تبدیل میشود. رسانهها و شبکههای اجتماعی این احساس را تشدید میکنند؛ الگوریتمها با تقویت ترس و خشم، مدار بستهای از نفرت میسازند. از منظر روانکاوی جمعی، فاشیسم یک «پناهگاه عاطفی» است: بازگشت به اقتدار پدرانه، انکار پیچیدگی جهان و جستجوی قطعیت.در عین حال، بحران هویت صرفاً فرهنگی نیست، بلکه با تجربهٔ مادیِ نابرابری پیوند دارد. در جوامعی که طبقهٔ متوسط در حال فروریزی است، افراد احساس میکنند شأن اجتماعیشان در خطر است. آنها دیگر به آیندهٔ بهتر باور ندارند و در عوض، به گذشتهای اسطورهای پناه میبرند. همین نوستالژیِ از دسترفته، سوخت روانی فاشیسم است. احساس قربانیبودن و تحقیرشدگی، به خشم و میل به انتقام بدل میشود. رهبر پوپولیست این خشم را به «ما در برابر آنها» ترجمه میکند و در ازای تسلیم در برابر اقتدار، وعدهٔ کرامت ازدسترفته را میدهد. در سطح روانجمعی، این چرخه میان خشم، ترس و تعلق، سازوکار بازتولید فاشیسم نوین را میسازد.اما برای درک کامل این فرآیند، باید بار دیگر به مسئلهٔ طبقه و نابرابری بازگردیم. نئولیبرالیسم با تمرکز سرمایه در دست اقلیت و جهانیسازی بیمهار، فاصلهٔ طبقاتی را در سراسر جهان افزایش داده است. توماس پیکتی در آثار خود نشان داده که سهم ثروت در دست ده درصد بالایی در اغلب کشورها به سطحی بیسابقه رسیده است. در جهان جنوب، این نابرابری اغلب در پیوند با وابستگی ساختاری به سرمایهٔ جهانی است. دولتهای این کشورها، برای جذب سرمایه و وام، ناگزیر از اجرای سیاستهای ریاضتیاند؛ در نتیجه، طبقات فرودست و کارگری تضعیف و بیسازمان میشوند. در چنین فضایی، راست پوپولیستی با شعار استقلال ملی، حاکمیت اقتصادی و مقابله با نخبگان جهانی، میتواند به نیرویی بسیجگر بدل شود، هرچند در عمل، همان سیاستهای نئولیبرال را ادامه میدهد.در کشورهای صنعتی نیز، فروپاشی صنایع سنتی و انتقال تولید به جنوب، احساس بیقدرتی طبقاتی ایجاد کرده است. کارگران سفیدپوست در آمریکا یا اروپا، که زمانی ستون فقرات رفاه اجتماعی بودند، اکنون خود را قربانی جهانیشدن میدانند. راست افراطی با بهرهگیری از این احساس از دسترفتگی، روایت جدیدی از هویت طبقاتی میسازد: طبقهٔ کارگرِ ملی در برابر نخبگان جهانی. این بازتعریف طبقه، ماهیتی فرهنگی دارد و تضاد اصلی را از سرمایه و کار به ملت و بیگانه منتقل میکند. در نتیجه، مبارزهٔ طبقاتی به مبارزهٔ فرهنگی بدل میشود و سرمایهداری از زیر ضرب بیرون میرود. این تغییر محور، نقطهٔ پیوند میان اقتصاد سیاسی و روانشناسی جمعی فاشیسم است.در جهان جنوب، ترکیب نابرابری و وابستگی ساختاری، شکلهای خاصی از راستگرایی را پدید آورده است. در هند، دولت مودی با اتکا بر ملیگرایی هندو و توسعهٔ اقتصادی، اقتدارگرایی را در قالب مردمی جلوه داده است. در برزیل، بولسونارو بر موج خشم طبقات متوسط و مذهبی علیه فساد و فقر سوار شد. در این کشورها، پوپولیسم راست نه بازتاب طبقهٔ سرمایهدار سنتی، بلکه ائتلافی است میان سرمایهٔ جهانی، طبقهٔ متوسط ناامن و تودههای حاشیهنشین. این ائتلاف شکننده اما کارآمد، به دولتهای اقتدارگرا اجازه داده تا نظم نئولیبرال را با گفتمان ملیگرایی بومی تلفیق کنند.در نهایت، این پنج محور نظری نشان میدهند که فاشیسم و راست پوپولیستی را باید در پیوند میان بحران معنا، فروپاشی نهادهای جمعی، بحران نئولیبرالیسم و باززایش اسطورهٔ ملی درک کرد. نظریهٔ گریفین، چارچوب ایدئولوژیک این پدیده را روشن میکند؛ تحلیل پوپولیسم، شکل نهادی آن را توضیح میدهد؛ نظریهٔ بحران نئولیبرالیسم، زمینهٔ مادیاش را نشان میدهد؛ روانشناسی جمعی، بعد عاطفی و هویتی آن را آشکار میسازد؛ و بحث نابرابری و طبقه، ریشهٔ ساختاری آن را بیان میکند. این سطوح به هم پیوسته، تصویری از فاشیسم معاصر میسازند که نه صرفاً بازگشت گذشته، بلکه بازآفرینی اقتدار در دل جهانی نابرابر و مضطرب است
پرسش ها
۱. آیا جهان میزبان هجوم دولتهای شبهفاشیستی یا حتی فاشیستی خواهد بود؟
بخش اول: تعریف واژگان و بازخوانی تاریخ
برای اینکه بتوان به این پرسش پاسخ داد، باید ابتدا روشن کنیم منظور از «فاشیسم» یا «شبهفاشیسم» چیست. واژهٔ فاشیسم از دورهٔ میان دو جنگ جهانی سرچشمه دارد و ارجاع دارد به رژیمهایی مانند فاشیسم ایتالیایی تحت رهبری بِنینتو موسولینی یا نازیسم در آلمان. نظریهپردازانی چون راجر گریفین بر این باورند که «فاشیسم» دارای سه مؤلفهٔ حداقلی است: اول، اُلترا-ناسیونالیسم یا ناسیونالیسم بازآفرینانه (به تعبیر گریفین: palingenetic ultranationalism)؛ دوم، پوپولیسم با رهبری کاریزماتیک که ادعای «نوسازی» («باززایش ملی») دارد؛ سوم، نفی کامل لیبرالیسم سیاسی و فردگرایی و غالباً اقدام به تعطیلی یا تضعیف نهادهای دموکراتیک.
همچنین بررسی تاریخی نشان میدهد که فاشیسم صرفاً یک مدل متروپل اروپایی نبوده؛ بلکه مشابهاتی در جاهای دیگر داشته است، اگرچه هر بار دقیقاً همانند شکل کلاسیک نداشته است.
بنابراین وقتی صحبت از «دولت شبه-فاشیستی» میکنیم، منظور آن نیست که دقیقاً همانند ایتالیا یا آلمان دههٔ ۱۹۳۰ شود، بلکه رژیمی است که از عناصر مشابه – ناسیونالیسم افراطی، تمرکز قدرت، تضعیف حقوق اقلیتها، تبلیغات و ارعاب عمومی – برخوردار باشد.شناخت این تعاریف کمک میکند تا ببینیم آیا شرایط جهان امروز این پیشزمینهٔ لازم را دارد یا نه.
بخش دوم: زمینههای ساختاری جهانی و سیاسی
در دهههای اخیر، علوم سیاسی و جامعهشناسی به تحلیل زمینههایی پرداختهاند که میتوانند رشد جریانهای افراطی راست را تسهیل کنند. به عنوان مثال، بحران اقتصادی ۲۰۰۸، جهانیشدن، کاهش نقش دولتهای رفاهی، افزایش نابرابری اقتصادی، مهاجرتهای گسترده و تحولات سریع فرهنگی، همگی عواملیاند که «خشم اجتماعی» ایجاد میکنند و زمینهٔ آمادهای برای شعارهای پوپولیستی فراهم میآورند.
بهطور مشخص، مقالهای با عنوان «The resurgence of fascism in the contemporary world: history, concept and perspective» نشان میدهد که برخی از ساختارهای نظامِ جهانی، مثل بحران لیبرالیسم و نظام سرمایهداری جهانی، امکان ظهور شکلهای جدید فاشیستی را بیشتر کردهاند.
همچنین پژوهشها نشان میدهند که در کشورهای متعددی، احزاب یا رهبران راستگرا که خواستار بازگشت به «تعالی ملی»، کنترل بیشتر بر مرزها، مخالفت با «دیگر» (مهاجر، اقلیت، فرهنگی متفاوت) هستند، توانستهاند رأی قابلتوجهى کسب کنند.
در نتیجه، میتوان گفت که زمینههای ساختاری ـ اقتصادی و فرهنگی که در گذشته هم ظهور فاشیسم را ممکن کرد ـ تا حدی امروز هم حاضرند. اما «امکان» با «حتمیت» متفاوت است.
بخش سوم: شواهد و دینامیکهای معاصر ملیگرایانه مشروعیت میگیرند، و هم با مدیریت احساسات جمعی، رضایت پایدار تولید میکنند. این وضعیت را میتوان نه «بازگشت فاشیسم»، بلکه «جهانی شدن فاشیسم نرم» نامید — شکلی از سلطه که در آن میل، هراس، و مصرف در هم تنیدهاند.
پرسش ها
۱. آیا جهان میزبان هجوم دولتهای شبهفاشیستی یا حتی فاشیستی خواهد بود؟
بخش اول: تعریف واژگان و بازخوانی تاریخ
برای اینکه بتوان به این پرسش پاسخ داد، باید ابتدا روشن کنیم منظور از «فاشیسم» یا «شبهفاشیسم» چیست. واژهٔ فاشیسم از دورهٔ میان دو جنگ جهانی سرچشمه دارد و ارجاع دارد به رژیمهایی مانند فاشیسم ایتالیایی تحت رهبری بِنینتو موسولینی یا نازیسم در آلمان. نظریهپردازانی چون راجر گریفین بر این باورند که «فاشیسم» دارای سه مؤلفهٔ حداقلی است: اول، اُلترا-ناسیونالیسم یا ناسیونالیسم بازآفرینانه (به تعبیر گریفین: palingenetic ultranationalism)؛ دوم، پوپولیسم با رهبری کاریزماتیک که ادعای «نوسازی» («باززایش ملی») دارد؛ سوم، نفی کامل لیبرالیسم سیاسی و فردگرایی و غالباً اقدام به تعطیلی یا تضعیف نهادهای دموکراتیک.
همچنین بررسی تاریخی نشان میدهد که فاشیسم صرفاً یک مدل متروپل اروپایی نبوده؛ بلکه مشابهاتی در جاهای دیگر داشته است، اگرچه هر بار دقیقاً همانند شکل کلاسیک نداشته است.
بنابراین وقتی صحبت از «دولت شبه-فاشیستی» میکنیم، منظور آن نیست که دقیقاً همانند ایتالیا یا آلمان دههٔ ۱۹۳۰ شود، بلکه رژیمی است که از عناصر مشابه – ناسیونالیسم افراطی، تمرکز قدرت، تضعیف حقوق اقلیتها، تبلیغات و ارعاب عمومی – برخوردار باشد.شناخت این تعاریف کمک میکند تا ببینیم آیا شرایط جهان امروز این پیشزمینهٔ لازم را دارد یا نه.
بخش دوم: زمینههای ساختاری جهانی و سیاسی
در دهههای اخیر، علوم سیاسی و جامعهشناسی به تحلیل زمینههایی پرداختهاند که میتوانند رشد جریانهای افراطی راست را تسهیل کنند. به عنوان مثال، بحران اقتصادی ۲۰۰۸، جهانیشدن، کاهش نقش دولتهای رفاهی، افزایش نابرابری اقتصادی، مهاجرتهای گسترده و تحولات سریع فرهنگی، همگی عواملیاند که «خشم اجتماعی» ایجاد میکنند و زمینهٔ آمادهای برای شعارهای پوپولیستی فراهم میآورند.
بهطور مشخص، مقالهای با عنوان «The resurgence of fascism in the contemporary world: history, concept and perspective» نشان میدهد که برخی از ساختارهای نظامِ جهانی، مثل بحران لیبرالیسم و نظام سرمایهداری جهانی، امکان ظهور شکلهای جدید فاشیستی را بیشتر کردهاند.
همچنین پژوهشها نشان میدهند که در کشورهای متعددی، احزاب یا رهبران راستگرا که خواستار بازگشت به «تعالی ملی»، کنترل بیشتر بر مرزها، مخالفت با «دیگر» (مهاجر، اقلیت، فرهنگی متفاوت) هستند، توانستهاند رأی قابلتوجهى کسب کنند.
در نتیجه، میتوان گفت که زمینههای ساختاری ـ اقتصادی و فرهنگی که در گذشته هم ظهور فاشیسم را ممکن کرد ـ تا حدی امروز هم حاضرند. اما «امکان» با «حتمیت» متفاوت است.
بخش سوم: شواهد و دینامیکهای معاصر
در سطح عملی، شواهد متعددی وجود دارد که بتوان آن را به موجی از «شبهفاشیسم» یا میل به آن تعبیر کرد. برخی از این مولفهها عبارتاند از:
رشد احزاب راستگرای افراطی یا پوپولیستی در اروپا، آمریکا، آمریکای لاتین.
انحطاط گفتار سیاسی، افزایش خشونت زبانی، کاهش کیفیت گفتوگوی دموکراتیک بین نخبگان سیاسی. مطالعات نشان داده تشدید «سخنرانیهای سمی» (toxic discourse) در پارلمان کشورهای غربی با افزایش حزبهای رادیکال راست همراه است.
باز شدن فضای عمومی به روایتهایی که «دیگری» را مقصر اوضاع میدانند، احیای ناسیونالیسم محلی، منازعه بر سر مرزها، مهاجرت و هویت. پژوهشی که میگوید «فساد تاریخی حافظهٔ جمعی» در اروپا افزایش یافته؛ برای مثال، نفرتپراکنی و انکار هولوکاست در غرب بیشتر شده است، که تحلیلگران آن را هشداردهنده برای بازگشت ایدئولوژیهای افراطی میدانند. بنابراین، شواهد نشان میدهند که «خطرِ ظهور» نه تنها تئوری است بلکه در عمل در برخی نقاط جهان محسوس بوده است. با این حال، این به معنای این نیست که لزوماً دولتهایی کاملاً فاشیستی بهسان دههٔ ۳۰ خواهند آمد.
بخش چهارم: موانع، تفاوتها و شرایط بازدارنده
علیرغم این زمینهها و شواهد، چند نکته مهم وجود دارد که میتواند مانع از تبدیل شدن وضعیت کنونی به فاشیسم تمامعیار شود:
ساختارهای دموکراتیک: بسیاری از کشورها دارای نهادهایی هستند (قضاء مستقل، رسانههای آزاد، جامعهٔ مدنی فعال) که اگر فعال بمانند، میتوانند مقابله کنند با روی کار آمدن دولتهای فاشیستی. به عنوان مثال، تحلیلها دربارهٔ نخستوزیر ایتالیا جورجا ملونی میگویند گرچه گرایشات اقتدارگرایانه دارد، اما نهادهای ایتالیایی هنوز مقاوماند.
تجربه تاریخی: تجربهٔ دهههای پیش به مردم، سیاستمداران، نخبگان آموخته است؛ از آن جهت ممکن است واکنشهای سریعتری نسبت به روندهای اقتدارگرایانه ظهور کند.
جهانیشدن و شبکههای ارتباطی: در عصر اینترنت و جهانی شدن، انسداد کامل یا انزواگرایی مطلق سختتر است؛ اطلاعات منتقل میشود، فعالان بینالمللی حضور دارند و فشار افکار عمومی سریعتر انجام میپذیرد.
تفاوت ساختاری با دههٔ۳۰: در دههٔ۳۰ اقتصادی، ساختاری، تکنولوژیکی و اجتماعی متفاوت بود؛ امروز جامعهٔ مدرنتر است، متغیرها متکثرترند، و اقتدارگرایی تمامعیار احتمالاً هزینههای بیشتری میدهد.
تفاوت بین «شبهفاشیستی» و «فاشیستی»: بسیاری از نویسندگان میان دولتهایی که به سمت اقتدارگرایی، ناسیونالیسم افراطی یا تضعیف دموکراسی میروند با رژیمهایی که دقیقاً فاشیسم کلاسیک را بازسازی میکنند، تفاوت قائلاند. با این استدلالها، میتوان گفت که مسیر به سمت فاشیسم «ممکن» است ولی مسیری است با موانع و چالشهای متعدد.
بخش پنجم: احتمال و آیندهنگری کوتاهمدت
با لحاظِ آنچه گفته شد، میتوان سه سطح برای احتمال وقوع بررسی کرد:
سطح اول: احتمالِ ایجاد رژیمهایی که «شبهفاشیستی» یا «اقتدارگرای راست افراطی» باشند — در این سطح، قویترین احتمال دیده میشود. به عبارت دیگر، کشورهایی که نهادهای دموکراتیکشان ضعیفتر، نابرابریشان شدیدتر، و بحرانهای هویتیشان شدیدتر باشند، ممکن است به سمت دولتهایی بروند که ویژگیهایی چون ناسیونالیسم تند، سرکوب آزادی، بازتولید «دیگری» به عنوان تهدید، و تمرکز قدرت را داشته باشند.
سطح دوم: احتمالِ اینکه یکی از این دولتها دقیقاً «فاشیسم کلاسیک» همانند دههٔ۳۰ را بازتولید کند — این احتمال کمتر به نظر میرسد، به دلیل آن موانع و تفاوتهایی که پیشتر ذکر شد.
سطح سوم: احتمالِ اینکه جهان به طور گسترده دچار «هجوم» دولتهای فاشیستی شود (یعنی بسیاری از کشورها یا منطقهها همزمان) — این احتمال از هر دو سطح بالا کمتر است، زیرا ساختارهای جهانی، پیوستگی بینالمللی، و مقاومت نهادها میتوانند مانع شوند.
نگاهی به تحولات فعلی نشان میدهد که بسیاری از کشورها در سطح نخست قرار دارند یا در شُرُف آن: به سمت اقتدارگرایی، محدودسازی آزادیها، تشدید تقسیمات هویتی میروند. به عنوان مثال، نوشتهها دربارهٔ «جریان بازگشت فاشیسم» مطرح شدهاند.
از سوی دیگر، این به معنای نابودی فوری نظم دموکراتیک نیست. بنابراین، پاسخ به پرسش شما این است: بله، جهان ممکن است میزبان دولتهای شبهفاشیستی باشد، ولی اینکه جهان به سمت هجوم گسترده دولتهای فاشیستی برود — هنوز قطعی نیست و شرطها، موانع و مسیرهای بازدارنده وجود دارند.
۲.آیا مدیریت این وضعیت بحرانی برای سرمایه ممکن است؟
قطعی نیست و شرطها، موانع و مسیرهای بازدارنده وجود دارند.
۲.آیا مدیریت این وضعیت بحرانی برای سرمایه ممکن است؟
مدیریت این وضعیت بحرانی برای سرمایه ممکن است، اما نه بدون هزینههای عظیم اجتماعی، سیاسی و زیستمحیطی. سرمایهداری در ذات خود نظامی بحرانزا و در عین حال بحرانمدار است: هر بحرانی هم تهدید است و هم فرصت برای بازسازی ساختار انباشت. از قرن نوزدهم تا امروز، سرمایهداری توانسته است با سازوکارهایی چون استعمار، جنگ، بدهی، و نوآوری فناورانه، خود را از بحران بیرون بکشد. اما بحران کنونی – که ترکیبی از بحران نئولیبرالیسم، بحران زیستمحیطی، بحران معنا و بحران سیاسی است – ویژگیهایی دارد که توان سازگاری سرمایه را بهچالش میکشد. در این وضعیت، پرسش این است که آیا سرمایه میتواند نظمی نوین بسازد که هم نرخ سود را حفظ کند و هم از انفجار اجتماعی جلوگیری نماید.نخست باید به ابزارهای تاریخی مدیریت بحران توسط سرمایه پرداخت. مارکس در سرمایه نشان داد که بحرانهای سرمایهداری نه تصادفی، بلکه ساختاریاند: مازاد تولید، افت نرخ سود و تمرکز سرمایه در دست اقلیت، منجر به رکودهای ادواری میشوند. در قرن بیستم، سرمایه این بحرانها را از طریق مکانیسمهایی چون دولت رفاه، جنگهای بازتوزیعی و گسترش بازار جهانی مهار کرد. کینزیانیسم پس از جنگ جهانی دوم، نوعی مصالحه میان سرمایه و کار بود: با افزایش دستمزدها و مصرف عمومی، انباشت سرمایه تداوم یافت. اما این مصالحه از دههٔ ۱۹۷۰ به بعد، با بحران تورم و رکود، از بین رفت و نئولیبرالیسم جای آن را گرفت. نئولیبرالیسم بحران را به بیرون از متروپلها – به جنوب جهانی – صادر کرد و با خصوصیسازی و مالیسازی، انباشت را از طریق بدهی و سفتهبازی ممکن ساخت. اکنون اما این ابزارها خود به منبع بحران بدل شدهاند. نظام مالی جهانی بهشدت شکننده است، بدهی عمومی در سطح بیسابقهای قرار دارد، و بخشهای وسیعی از جمعیت از امنیت اقتصادی محروماند.
در پاسخ به این وضعیت، سرمایه در دههٔ اخیر به دو مسیر همزمان متوسل شده است: مسیر اقتدارگرایی سیاسی و مسیر فناوری. مسیر نخست شامل بازسازی اقتدار دولتهای ملی، تقویت کنترل اجتماعی، و محدود کردن آزادیهای سیاسی است. سرمایهداران بزرگ و نهادهای مالی، برخلاف تصور لیبرالها، الزاماً مخالف اقتدارگرایی نیستند؛ آنها به ثبات نیاز دارند، نه دموکراسی. در نتیجه، همزیستی میان سرمایه و اقتدارگرایی روزبهروز عمیقتر شده است. در مجارستان، ترکیه، روسیه، چین و حتی آمریکا، نمونههای آشکار از این روند وجود دارد. دولتهای اقتدارگرا توانستهاند در شرایط بحران مشروعیت، با ابزار سرکوب و کنترل رسانه، نظم سرمایهداری را حفظ کنند. آنها هم از ملیگرایی بهعنوان گفتمان بسیج استفاده میکنند و هم از حمایت سرمایهٔ جهانی برای حفظ رشد اقتصادی.
اما این مدل، محدودیتهای خود را دارد. اقتدارگرایی شاید نظم کوتاهمدت ایجاد کند، اما تضادهای طبقاتی را رفع نمیکند؛ بلکه آنها را پنهان میسازد. در غیاب رشد واقعی دستمزدها و خدمات اجتماعی، فشار از پایین دیر یا زود فوران میکند. از سوی دیگر، سرمایهداری مالی به جهانی باز و شفاف نیاز دارد؛ اقتدارگرایی سیاسی با بستن مرزها و ملیسازی گفتمان، در بلندمدت مانع گردش آزاد سرمایه میشود. در نتیجه، سرمایه در موقعیتی پارادوکسیکال قرار گرفته است: برای مهار بحران اجتماعی به اقتدار نیاز دارد، اما برای حفظ انباشت به جهانیشدن. این دو گرایش متضاد، سرمایهداری را به سوی نوعی «اقتدارگرایی نئولیبرال» سوق داده است – نظمی که در آن بازار آزاد و کنترل سیاسی همزیستاند، اما نه به شکلی پایدار.
مسیر دوم، فناوری و اتوماسیون است. سرمایه در واکنش به بحران نیروی کار و کاهش بهرهوری، بر گسترش فناوریهای هوش مصنوعی، رباتیک و پلتفرمهای دیجیتال تکیه کرده است. این روند در ظاهر، راهی برای کاهش هزینهٔ نیروی کار و افزایش کارایی است، اما در عمق خود بحران را تشدید میکند. اتوماسیون گسترده، بیکاری ساختاری و تمرکز ثروت در دست شرکتهای فناوری را افزایش میدهد. پلتفرمهای دیجیتال مانند آمازون، متا یا تسلا، نه تنها ساختار اقتصادی، بلکه ساختار ذهنی انسان را بازسازی کردهاند: مصرفکنندهای منزوی، نیروی کاری بیثبات و دادهای که به کالایی سودآور بدل شده است. این مدل «سرمایهداری نظارتی» – به تعبیر شوشانا زوبوف – نوعی مدیریت بحران از طریق کنترل ذهنی و روانی است. با جمعآوری دادهها و هدایت رفتار مصرفی، سرمایه میکوشد بیثباتی اجتماعی را به شکل مدیریتپذیر درآورد. اما این کنترل فراگیر نیز با بحران مشروعیت روبهرو است؛ در جهانِ آکنده از نظارت و دستکاری، اعتماد اجتماعی فرو میپاشد و سوژهٔ مدرن احساس بیقدرتی مطلق میکند.سرمایه در تلاش است تا با تلفیق فناوری، مالیسازی و اقتدار سیاسی، شکل جدیدی از نظم جهانی را تثبیت کند. برخی نظریهپردازان از آن به عنوان «فئودالیسم دیجیتال» یاد میکنند: ساختاری که در آن، شرکتهای فراملی جای دولتهای کلاسیک را گرفتهاند و مردم به رعایای پلتفرمها بدل شدهاند. این نظم جدید میتواند تا حدی کارکرد اقتصادی نظام را حفظ کند، اما از منظر اجتماعی و زیستسیاسی، پایدار نیست. با افزایش نابرابری، تخریب محیط زیست، و فرسایش اعتماد، سرمایه به مرزهای درونی خود نزدیک میشود. بحران اقلیم، که محصول مستقیم منطق انباشت بیپایان است، تهدیدی است که دیگر نمیتوان آن را به حاشیه راند. سرمایه ممکن است بتواند با سرمایهگذاری در «سبزسازی» اقتصاد و تجارت کربن، موقتاً بحران را به فرصتی برای سودآوری بدل کند، اما طبیعت تابع منطق بازار نیست. تخریب زیستمحیطی مرز نهایی بازتولید سرمایه است.در کنار این، سرمایه برای حفظ مشروعیت نیازمند بازسازی روایت خود است. ایدئولوژی نئولیبرال، که بر فردگرایی و رقابت استوار بود، دیگر توان اقناع ندارد. گفتمانهای جدیدی مانند «سرمایهداری مسئول»، «اقتصاد سبز»، «سرمایهداری ذینفعان» یا «رشد فراگیر» تلاشهایی هستند برای بازسازی وجه اخلاقی نظام. شرکتهای بزرگ با استفاده از زبان عدالت اجتماعی و محیط زیست، در واقع همان منطق انباشت را با چهرهای نرمتر بازتولید میکنند. اما این بازسازی ایدئولوژیک نیز شکننده است؛ چون شکاف میان گفتار و واقعیت هر روز آشکارتر میشود.عامل دیگری که مدیریت بحران را دشوار میکند، چندقطبیشدن نظام جهانی است. سرمایه در دورهٔ جهانیسازی نئولیبرال، به نظم تکقطبی آمریکا و نهادهای بینالمللی وابسته بود. اکنون با افول هژمونی غرب و ظهور چین، روسیه و جنوب جهانی، نظم سرمایهداری در حال تقسیمشدن به بلوکهای رقیب است. سرمایهداری چینی با ترکیب اقتدار سیاسی و بازار آزاد، الگویی متفاوت از غرب لیبرال ارائه میدهد. این چندپارگی، هم فرصت است و هم تهدید برای سرمایه: از یکسو رقابت میان بلوکها میتواند نوآوری و رشد ایجاد کند، اما از سوی دیگر، ریسک جنگهای تجاری و نظامی را بالا میبرد. سرمایه میتواند در کوتاهمدت از این شکافها سود ببرد، اما در بلندمدت، بیثباتی ژئوپلیتیکی انباشت را تهدید میکند.از منظر درونی، مهمترین تهدید برای مدیریت بحران، فرسایش سوژهٔ کار و فروپاشی همبستگی اجتماعی است. سرمایهداری برای بازتولید خود، نیازمند نیروی کار منضبط و نظام ارزشی مشترک است. نئولیبرالیسم با تخریب اتحادیهها و ترویج فردگرایی افراطی، این پایهها را سست کرده است. در نتیجه، جامعه به اتمهای جدا از هم تبدیل شده که دیگر قادر به کنش جمعی نیستند. این وضعیت در کوتاهمدت به نفع سرمایه است، زیرا مقاومت را کاهش میدهد، اما در بلندمدت خطرناک است، چون بدون انسجام اجتماعی، هیچ نظام اقتصادی پایداری ممکن نیست. فروپاشی اعتماد، افزایش خشونت نمادین، و گسترش بیمعنایی، سرمایه را از درون فرسوده میکند.در مجموع، میتوان گفت که مدیریت بحران کنونی برای سرمایه ممکن است، اما نه بهصورت مطلق و پایدار. سرمایهداری توان تاریخی خود را در بازسازی از دل بحرانها نشان داده، اما بحران کنونی ماهیتی چندوجهی و درهمتنیده دارد که هیچ سازوکار کلاسیکی بهتنهایی قادر به حل آن نیست. ترکیب اقتدارگرایی، فناوری و بازسازی ایدئولوژیک، شاید بتواند چند دهه نظم را حفظ کند، اما با تشدید نابرابری، بحران اقلیم، و فرسایش مشروعیت، سرمایه به نقطهای نزدیک میشود که دیگر نه میتواند خود را بازتولید کند و نه بدیلش شکل گرفته است. این وضعیت تعلیق تاریخی، همان چیزی است که گرامشی آن را «بحران هژمونی» مینامید: دوران میان مرگ نظم قدیم و تولد نظم نو، که در آن هیولاها زاده میشوند.
۳. چرا جنبشهای کارگری و آلترناتیو انقلابی-کمونیستی تا این حد سقوط کردهاند که حتی حفظ حداقل ساختارشان دشوار شده است؟
اما از سوی دیگر، ریسک جنگهای تجاری و نظامی را بالا میبرد. سرمایه میتواند در کوتاهمدت از این شکافها سود ببرد، اما در بلندمدت، بیثباتی ژئوپلیتیکی انباشت را تهدید میکند.از منظر درونی، مهمترین تهدید برای مدیریت بحران، فرسایش سوژهٔ کار و فروپاشی همبستگی اجتماعی است. سرمایهداری برای بازتولید خود، نیازمند نیروی کار منضبط و نظام ارزشی مشترک است. نئولیبرالیسم با تخریب اتحادیهها و ترویج فردگرایی افراطی، این پایهها را سست کرده است. در نتیجه، جامعه به اتمهای جدا از هم تبدیل شده که دیگر قادر به کنش جمعی نیستند. این وضعیت در کوتاهمدت به نفع سرمایه است، زیرا مقاومت را کاهش میدهد، اما در بلندمدت خطرناک است، چون بدون انسجام اجتماعی، هیچ نظام اقتصادی پایداری ممکن نیست. فروپاشی اعتماد، افزایش خشونت نمادین، و گسترش بیمعنایی، سرمایه را از درون فرسوده میکند.در مجموع، میتوان گفت که مدیریت بحران کنونی برای سرمایه ممکن است، اما نه بهصورت مطلق و پایدار. سرمایهداری توان تاریخی خود را در بازسازی از دل بحرانها نشان داده، اما بحران کنونی ماهیتی چندوجهی و درهمتنیده دارد که هیچ سازوکار کلاسیکی بهتنهایی قادر به حل آن نیست. ترکیب اقتدارگرایی، فناوری و بازسازی ایدئولوژیک، شاید بتواند چند دهه نظم را حفظ کند، اما با تشدید نابرابری، بحران اقلیم، و فرسایش مشروعیت، سرمایه به نقطهای نزدیک میشود که دیگر نه میتواند خود را بازتولید کند و نه بدیلش شکل گرفته است. این وضعیت تعلیق تاریخی، همان چیزی است که گرامشی آن را «بحران هژمونی» مینامید: دوران میان مرگ نظم قدیم و تولد نظم نو، که در آن هیولاها زاده میشوند.
۳. چرا جنبشهای کارگری و آلترناتیو انقلابی-کمونیستی تا این حد سقوط کردهاند که حتی حفظ حداقل ساختارشان دشوار شده است؟
افول جنبشهای کارگری و آلترناتیوهای انقلابی-کمونیستی را نمیتوان صرفاً با یک عامل توضیح داد؛ این پدیده حاصل برهمخوردن مجموعهای از شرایط تاریخی، اقتصادی، ایدئولوژیک و فرهنگی است که از اواخر قرن بیستم تا امروز، بستر اجتماعیِ شکلگیری آگاهی طبقاتی را از میان برده است. جنبش کارگری در قرن بیستم توانست نه تنها به نیرویی سیاسی، بلکه به نوعی فرهنگ جمعی و اخلاق اجتماعی بدل شود. اما از دهه ۱۹۷۰ به بعد، فرایندهایی چون جهانیشدن سرمایه، نئولیبرالیسم، فروپاشی بلوک شرق، انحطاط اتحادیهها و تغییر در ماهیت کار، این بنیانها را تخریب کردهاند.
در سطح نظری، تحلیلهای گوناگونی در توضیح این فروپاشی ارائه شده است. از منظر مارکسیسم کلاسیک، جنبش کارگری زمانی رشد میکند که تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید به نقطهای بحرانی برسد. مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست پیشبینی کردند که تمرکز سرمایه و تشدید استثمار، آگاهی طبقاتی را در میان پرولتاریا تقویت خواهد کرد. اما تاریخ نشان داد که سرمایهداری نهتنها قادر به سازگاری است، بلکه با بازسازی ساختار تولید و مصرف، توانست آگاهی طبقاتی را در سطح فرهنگی و روانی خنثی کند. نظریهپردازانی چون آنتونیو گرامشی، این امر را با مفهوم «هژمونی فرهنگی» توضیح دادند: سرمایهداری نه صرفاً از طریق زور، بلکه از طریق رضایت اداره میشود. رسانهها، آموزش، و فرهنگ مصرفی ابزارهایی شدند که ارزشهای بورژوایی را درونی کردند. در نتیجه، طبقهٔ کارگر دیگر خود را نه بهعنوان سوژهای تاریخی، بلکه بهعنوان بخشی از نظم موجود تعریف میکند.نئولیبرالیسم از دهه ۱۹۸۰، نقطهٔ عطفی در این فرایند بود. به تعبیر دیوید هاروی، نئولیبرالیسم نه فقط سیاست اقتصادی، بلکه «پروژهای برای بازسازی ذهنیت انسانی» بود. این ایدئولوژی، فردگرایی رقابتی را جایگزین همبستگی طبقاتی کرد. شهروندان به «کارآفرینان خود» بدل شدند؛ هر فرد مسئول موفقیت یا شکست خویش معرفی شد. در چنین فضایی، ایدهٔ مبارزهٔ جمعی علیه نظام، غیرعقلانی جلوه میکرد. اتحادیهها به موانع رشد اقتصادی و آزادی بازار متهم شدند و بسیاری از اعضای طبقهٔ کارگر، خود را با گفتمانهای راستگرایانه، ناسیونالیستی یا فرهنگی تعریف کردند. نتیجه، «پراکندهسازی» سوژهٔ طبقاتی بود؛ بهجای کارگر صنعتی همبسته، مجموعهای از کارگران موقت، فریلنسرها، مهاجران و کارکنان بخش خدمات شکل گرفت که منافع و شرایط زیستیشان بهسختی قابل جمع است.
نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، بهویژه هربرت مارکوزه، از زاویهای فرهنگیتر به این مسئله پرداختند. مارکوزه در انسان تکساحتی توضیح میدهد که چگونه سرمایهداری پیشرفته توانسته است تضادهای طبقاتی را از طریق ادغام فرهنگی مهار کند. طبقهٔ کارگر در مصرف، تبلیغات و رفاه نسبی حل شده است؛ نیازهای واقعی جای خود را به نیازهای کاذب دادهاند. او استدلال میکند که سرمایهداری مدرن توانسته حتی میل به رهایی را کالایی کند؛ موسیقی اعتراضی، مد، و سبک زندگیِ ظاهراً ضدسیستم، خود بخشی از بازار شدهاند. بدین ترتیب، انرژی انقلابی در مدار مصرف بازچرخیده است.از منظر سیاسی، فروپاشی بلوک شرق تأثیر تعیینکنندهای داشت. نظامهای موسوم به «سوسیالیستی» اگرچه در عمل از آرمانهای مارکسیستی فاصله گرفته بودند، اما حضورشان در جهان به جنبشهای چپ مشروعیت و امید میداد. با سقوط شوروی، نهفقط یک دولت، بلکه کل تصور از امکان بدیل فرو ریخت. فرانسوا فُر در نظریه «پایان ایدئولوژی» و بعدها فرانسیس فوکویاما در نظریه «پایان تاریخ» این گفتمان را تثبیت کردند که دموکراسی لیبرال و سرمایهداری بازار آزاد، تنها گزینهٔ ممکناند. چنین فضایی، افق تخیل سیاسی را محدود کرد. نسلهای جدید در جهانی رشد یافتند که در آن، بدیلهای سوسیالیستی یا کمونیستی با ناکارآمدی، سرکوب و شکست تداعی میشدند.
تغییر در ماهیت کار نیز عامل مهمی است. تولید صنعتی، که زمانی مرکز ثقل مبارزهٔ طبقاتی بود، جای خود را به خدمات، اقتصاد دیجیتال و کار غیرمادی داده است. هارت و نگری در امپراتوری از ظهور «پرولتاریای شبکهای» سخن میگویند؛ طبقهای پراکنده از کارگران دانشی، مهاجران و کارگران غیررسمی. اما این طبقه فاقد سازمانیافتگی سنتی است. ابزارهای تولید در فضای دیجیتال، در دست پلتفرمهای انحصاری است و کارگران، بیشتر در قالب کاربران یا پیمانکاران مستقل تعریف میشوند. در نتیجه، رابطهٔ استثمار دیگر آشکار نیست. خودبهرهکشی جایگزین استثمار مستقیم شده است؛ فرد تصور میکند آزاد است، در حالیکه تابع الگوریتمهای پلتفرمی است. این وضعیت، امکان شکلگیری آگاهی طبقاتی مشترک را دشوار میسازد.در همین راستا، نظریه «پساکار» نیز مطرح شده است. اندیشمندانی چون آندره گورتز و نیک سرنچک معتقدند که سرمایهداری متأخر با اتوماسیون گسترده و هوش مصنوعی، نیروی کار انسانی را به حاشیه میراند. در چنین شرایطی، پرولتاریا دیگر نه نیروی مولد تاریخی، بلکه تودهای حاشیهنشین است. جنبش کارگری سنتی که بر محور کارخانه و سازمان کار فیزیکی بنا شده بود، در این ساختار جایی ندارد. اما برخی نظریهپردازان چپ نو – مانند جودی باتلر یا ارنستو لاکلائو – معتقدند که سوژهٔ سیاسی نوینی در حال شکلگیری است؛ سوژهای نه مبتنی بر طبقه بلکه بر همپوشانی مبارزات جنسیتی، نژادی، زیستمحیطی و ضدسرمایهداری. با اینحال، این پراکندگی نیز تا کنون نتوانسته است نیروی منسجم و انقلابی پدید آورد.از منظر اقتصادی، جهانیشدن و جابهجایی تولید به جنوب جهانی، نقش تعیینکنندهای داشته است. سرمایه با انتقال کارخانهها به کشورهای کمدستمزد، هم از فشار اتحادیهها کاست و هم رقابت میان کارگران جهانی را افزایش داد. آرژون آپادورای و ساسکیا ساسن این فرایند را «زدایی از ملیتِ کار» مینامند. کارگر دیگر نه در قالب یک ملت، بلکه در شبکهای جهانی و ناپایدار قرار دارد. این وضعیت، امکان همبستگی بینالمللی را که مارکس آرزو میکرد، بهشدت تضعیف کرده است. در عوض، ملیگرایی و هویتگرایی جای آن را گرفتهاند؛ بسیاری از کارگران سفیدپوست در غرب، بهجای مبارزه با سرمایه، علیه مهاجران شوریدند و به دام پوپولیسم راست افتادند.از سوی دیگر، تغییر در شیوههای سرکوب و کنترل نیز اهمیت دارد. دولتهای مدرن با استفاده از تکنولوژی نظارتی، فضای سازماندهی جمعی را بهصورت سیستماتیک محدود کردهاند. فوکو در نظارت و تنبیه نشان میدهد که قدرت مدرن، دیگر بر سرکوب فیزیکی استوار نیست، بلکه بر درونیسازی انضباط از طریق نهادهای آموزشی، اداری و رسانهای تکیه دارد. در عصر دیجیتال، این مکانیسمها پیچیدهتر شدهاند؛ کارگران زیر نظر الگوریتمها و سامانههای ارزیابی دائمی هستند. شورش و همبستگی در چنین فضایی، هزینهای سنگین دارد. از همینرو، مبارزات کارگری بیشتر به شکلهای پراکنده و کوتاهمدت – مانند اعتراضات آنلاین یا اعتصابهای نمادین – محدود میشود.در حوزه روانشناسی اجتماعی، نظریهپردازانی مانند اریک فروم و ویلهلم رایش تحلیل میکنند که چگونه اضطراب، ترس و انزوای انسان مدرن، میل به اقتدار را جایگزین میل به رهایی کرده است. در دنیایی که ناامنی شغلی و وجودی بر آن سایه افکنده، مردم بهجای مبارزه برای تغییر نظام، به دنبال پناه در نظم هستند. این وضعیت را میتوان نوعی «خستگی تاریخی» نامید: ناتوانی سوژهٔ مدرن از تخیل بدیل. آلن تورن و زیگمونت بومن نیز بر این نکته تأکید دارند که در عصر مدرنیتهٔ سیال، پیوندهای جمعی از بین رفته و انسانها به مصرفکنندگان هویت تبدیل شدهاند. هویت، جایگزین طبقه شده است؛ سیاست از منطق اقتصادی به منطق فرهنگی انتقال یافته است. در چنین بستر روانیای، شعارهای انقلابی بیاثر میشوند، زیرا سوژه دیگر خود را در نسبت با ساختار تولید تعریف نمیکند، بلکه در نسبت با سبک زندگی و انتخاب فردی میبیند.
باتلر یا ارنستو لاکلائو – معتقدند که سوژهٔ سیاسی نوینی در حال شکلگیری است؛ سوژهای نه مبتنی بر طبقه بلکه بر همپوشانی مبارزات جنسیتی، نژادی، زیستمحیطی و ضدسرمایهداری. با اینحال، این پراکندگی نیز تا کنون نتوانسته است نیروی منسجم و انقلابی پدید آورد.از منظر اقتصادی، جهانیشدن و جابهجایی تولید به جنوب جهانی، نقش تعیینکنندهای داشته است. سرمایه با انتقال کارخانهها به کشورهای کمدستمزد، هم از فشار اتحادیهها کاست و هم رقابت میان کارگران جهانی را افزایش داد. آرژون آپادورای و ساسکیا ساسن این فرایند را «زدایی از ملیتِ کار» مینامند. کارگر دیگر نه در قالب یک ملت، بلکه در شبکهای جهانی و ناپایدار قرار دارد. این وضعیت، امکان همبستگی بینالمللی را که مارکس آرزو میکرد، بهشدت تضعیف کرده است. در عوض، ملیگرایی و هویتگرایی جای آن را گرفتهاند؛ بسیاری از کارگران سفیدپوست در غرب، بهجای مبارزه با سرمایه، علیه مهاجران شوریدند و به دام پوپولیسم راست افتادند.از سوی دیگر، تغییر در شیوههای سرکوب و کنترل نیز اهمیت دارد. دولتهای مدرن با استفاده از تکنولوژی نظارتی، فضای سازماندهی جمعی را بهصورت سیستماتیک محدود کردهاند. فوکو در نظارت و تنبیه نشان میدهد که قدرت مدرن، دیگر بر سرکوب فیزیکی استوار نیست، بلکه بر درونیسازی انضباط از طریق نهادهای آموزشی، اداری و رسانهای تکیه دارد. در عصر دیجیتال، این مکانیسمها پیچیدهتر شدهاند؛ کارگران زیر نظر الگوریتمها و سامانههای ارزیابی دائمی هستند. شورش و همبستگی در چنین فضایی، هزینهای سنگین دارد. از همینرو، مبارزات کارگری بیشتر به شکلهای پراکنده و کوتاهمدت – مانند اعتراضات آنلاین یا اعتصابهای نمادین – محدود میشود.در حوزه روانشناسی اجتماعی، نظریهپردازانی مانند اریک فروم و ویلهلم رایش تحلیل میکنند که چگونه اضطراب، ترس و انزوای انسان مدرن، میل به اقتدار را جایگزین میل به رهایی کرده است. در دنیایی که ناامنی شغلی و وجودی بر آن سایه افکنده، مردم بهجای مبارزه برای تغییر نظام، به دنبال پناه در نظم هستند. این وضعیت را میتوان نوعی «خستگی تاریخی» نامید: ناتوانی سوژهٔ مدرن از تخیل بدیل. آلن تورن و زیگمونت بومن نیز بر این نکته تأکید دارند که در عصر مدرنیتهٔ سیال، پیوندهای جمعی از بین رفته و انسانها به مصرفکنندگان هویت تبدیل شدهاند. هویت، جایگزین طبقه شده است؛ سیاست از منطق اقتصادی به منطق فرهنگی انتقال یافته است. در چنین بستر روانیای، شعارهای انقلابی بیاثر میشوند، زیرا سوژه دیگر خود را در نسبت با ساختار تولید تعریف نمیکند، بلکه در نسبت با سبک زندگی و انتخاب فردی میبیند.
نظریهپردازان پسامارکسیست مانند نانسی فریزر و اتین بالیبار این ایده را طرح کردهاند که جنبشهای چپ سنتی، با تمرکز بیشازحد بر اقتصاد و غفلت از ستمهای جنسیتی، نژادی و زیستمحیطی، نتوانستند خود را با تحولات اجتماعی سازگار کنند. فریزر در مفهوم «بحران بازتولید اجتماعی» توضیح میدهد که سرمایهداری نئولیبرال نهتنها کار مزدی، بلکه کار مراقبتی و خانگی را نیز به بحران کشانده است. از دید او، جنبشهای کارگری اگر نتوانند این حوزهها را در مبارزهٔ خود ادغام کنند، محکوم به زوالاند. در مقابل، نظریهپردازانی چون آلن بدیو یا ژاک رانسیر هنوز بر امکان بازگشت سیاست رهاییبخش تأکید دارند، اما نه از طریق حزب یا اتحادیه، بلکه از طریق لحظههای استثنایی کنش جمعی، که در آن سوژهٔ سیاسی از نو زاده میشود.
در نهایت، برخی دیدگاهها معتقدند که افول جنبشهای کارگری نه مرگ سیاست رهاییبخش، بلکه دگرگونی آن است. جنبشهایی مانند Occupy Wall Street، Yellow Vests در فرانسه، یا اعتراضات زیستمحیطی جوانان در اروپا و آمریکای لاتین، نشان میدهند که خشم طبقاتی هنوز وجود دارد، اما زبان و سازمان سنتی خود را از دست داده است. نگری و لافونتین از «کمونیسم شبکهای» سخن میگویند؛ شکلی از همبستگی غیرمتمرکز که در جهان دیجیتال شکل میگیرد. با این حال، این جنبشها اغلب از فقدان راهبرد، برنامه و تداوم رنج میبرند.در جمعبندی نظری – بدون نتیجهگیری صریح – میتوان گفت تئوریهای گرامشی، مارکوزه، فوکو، هاروی و فریزر هر یک بخشی از واقعیت را نشان میدهند: افول جنبشهای کارگری ناشی از ادغام فرهنگی، پراکندگی اقتصادی، شکست سیاسی و بحران روانی است. اما همین نظریهها در عین حال راههایی برای بازاندیشی در امکان سازمانیابی نو نیز پیشنهاد میکنند. شاید مسئله نه مرگ آلترناتیو، بلکه ضرورت تولد شکل تازهای از سوژهٔ جمعی باشد – سوژهای که هنوز در دل همین بحران در حال شکلگیری است
در کنار این سه پرسش محوری ، چند پرسش فرعی نیز مطرح است:
شکل امروزی «فاشیسم» چگونه متفاوت از فاشیسم کلاسیک است؟
فاشیسم امروزی با فاشیسم کلاسیک تفاوتی بنیادی در شکل، اما نه در ماهیت دارد. اگر فاشیسم کلاسیک (در ایتالیا، آلمان، اسپانیا و ژاپن دهه ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰) آشکارا بر قدرت دولت مطلقه، ملیگرایی افراطی، نژادپرستی بیپرده، و خشونت سازمانیافته تکیه داشت، فاشیسم امروز – که در نظریههای معاصر «نئوفاشیسم»، «فاشیسم پستمدرن»، یا «فاشیسم نولیبرال» نامیده میشود – در پوشش دموکراسی، مصرفگرایی، و رسانه عمل میکند.
فاشیسم کلاسیک
در نظریههای کلاسیک، از جمله آثار هاناه آرنت (ریشههای توتالیتاریسم)، ارنست نولته و جنتالو، فاشیسم بهعنوان واکنش سرمایهداری ملی به بحران مدرنیته و تهدید انقلاب سوسیالیستی تحلیل شد. فاشیسمِ موسولینی و نازیسمِ هیتلر، دو پایه داشت:
دولت مطلقهی کاریزماتیک (رهبرمحور)
بسیج تودهها از طریق ایدئولوژی وحدت ملی، دشمنسازی، و خشونت مقدس.
در این مدل، فرد در جمع حل میشود و «ملت» یا «نژاد» بدل به سوژهی تاریخی میشود. ابزار کنترل، ارتش، پلیس، حزب واحد و سانسور آشکار است.
فاشیسم امروزی یا «نئوفاشیسم نرم»
فاشیسم امروز، به تعبیر نظریهپردازانی مانند امیلیو جنزینی، انزو تراورسو، جیسون استنلی (How Fascism Works) و پیر پائولو پازولینی، فاشیسمی «بدون یونیفورم» است. این فاشیسم دیگر از طریق کودتا یا جنگ، بلکه از درون فرهنگ و اقتصاد نئولیبرال رشد میکند. تفاوتهای کلیدی آن با فاشیسم کلاسیک چنین است:
الف.ابزار سلطه
کلاسیک: سرکوب مستقیم، پلیس سیاسی، سانسور، حذف فیزیکی مخالفان.
امروزی: کنترل رسانهای، الگوریتمی و فرهنگی؛ «نظارت از طریق رضایت». مردم خود داوطلبانه دادهها و آزادیشان را واگذار میکنند.
→ نظریهپرداز کلیدی: میشل فوکو (مفهوم «زیستقدرت» و «حکومتمندی»).
ب) شکل دولت
کلاسیک: دولت متمرکز و کاریزماتیک.
امروزی: دولت ظاهراً دموکراتیک با محتوای اقتدارگرایانه؛ انتخابات آزاد اما بدون بدیل واقعی.
→ نظریه: وِندی براون در Undoing the Demos و پیِر روزانوالون دربارهی «پوپولیسم اقتدارگرا».
ج) دشمنسازی
کلاسیک: دشمن مشخص (یهودی، کمونیست، اقلیت قومی).
امروزی: دشمن مبهم و متغیر – مهاجر، تروریست، پناهنده، “نخبهی فرهنگی”، “روشنفکر جهانیگرا”.
→ نظریه: جیسون استنلی – فاشیسم مدرن از «سیاست ترس و هویت» تغذیه میکند.
د) اقتصاد و سرمایه
کلاسیک: کنترل دولتی بر سرمایه همراه با ملیگرایی اقتصادی.
امروزی: پیوند کامل با نئولیبرالیسم؛ بازار آزاد و اقتدارگرایی همزیستاند.
→ نظریه: وِندی براون، دیوید هاروی – فاشیسم امروز پوشش ایدئولوژیک برای بقای سرمایهداری متأخر است.
رسانه و فرهنگ
کلاسیک: تبلیغات متمرکز از طریق حزب و رادیو.
امروزی: رسانههای اجتماعی، اخبار جعلی، جنگ روایتها، و سرگرمی. اقتدارگرایی از راه «نمایش» عمل میکند.
→ نظریه: گی دوبور در جامعه نمایش – قدرت از طریق تصویر و مصرف هویت بازتولید میشود.
و) رابطه با تودهها
کلاسیک: بسیج تودهای از بالا.
امروزی: مشارکت داوطلبانهی کاربران و شهروندان در بازتولید فاشیسم دیجیتال (اشتراکگذاری نفرت، حمایت از پوپولیستها، تئوری توطئه).
→ نظریه: بیونگچول هان در جامعه فرسوده و روانسیاست – فاشیسم جدید درونیشده است؛ فرد خود را کنترل میکند.
تئوریهای تحلیلی کلیدی
الف) فاشیسم پسامدرن (انزو تراورسو)
تخریب نهادهای دموکراتیک، بهطور ساختاری زمینهساز فاشیسم است. فردگرایی رقابتی، نابودی همبستگی و ناامنی اقتصادی، میل به رهبر اقتدارگرا را بازمیگرداند.
ج) فاشیسم فرهنگی (اسلاوی ژیژک)
ژیژک فاشیسم معاصر را نه در خیابان، بلکه در «ناخودآگاه ایدئولوژیک» جوامع میبیند: میل به نظم، نفرت از دیگری، و پنهان شدن خشونت در پشت چهرهی لیبرال.
د) پوپولیسم اقتدارگرا (کاس مود، چانتال موف)
جنبشهای راست افراطی امروز (ترامپ، بولسونارو، اوربان، لوپن، مِلودی، و غیره) نمونههای «فاشیسم نرم» هستند که از طریق صندوق رأی قدرت میگیرند و سپس نهادهای دموکراتیک را از درون میفرسایند.
فاشیسم دیجیتال
در عصر هوش مصنوعی و دادهکاوی، فاشیسم به شکلی کاملاً نو ظاهر شده است:
کنترل از طریق داده (Data Fascism): شرکتهای بزرگ با نظارت و تحلیل رفتار جمعی، انضباط اجتماعی را جای پلیس میگذارند.
نظریه: شوشانا زوبُف در سرمایهداری نظارتی – سرمایهداری نظارتی همان فاشیسم تکنولوژیک است که آزادی را به انتخابهای پیشبینیپذیر تقلیل میدهد.
فاشیسم امروز نه در قالب رژههای نظامی، بلکه در ساختار روانی و فرهنگیِ جوامع مدرن عمل میکند. به تعبیر ژیژک، «دیگر نیازی نیست فاشیسم فریاد بزند؛ اکنون میخندد، شو میسازد و لایک میگیرد.»
عامل اقتصادی، فرهنگی، روانی و اجتماعی در تقویت جریانهای راست چه نقشی دارند؟
پرسش از نقش عاملهای اقتصادی، فرهنگی، روانی و اجتماعی در تقویت جریانهای راست، یکی از بنیادیترین پرسشهای زمانه ماست. زیرا در دهههای اخیر شاهد خیزش دوبارهی راستهای پوپولیستی، اقتدارگرا و گاه آشکارا نژادپرست در سراسر جهان بودهایم؛ از ایالات متحدهی ترامپ تا مجارستانِ اوربان، از هندِ مودی تا ایتالیا و فرانسهی لوپن. درک سازوکار این صعود نه صرفاً برای تحلیل سیاست روز، بلکه برای شناخت روندهای عمیق جامعهی مدرن ضروری است؛ چرا که این جریانها پاسخی وارونه و انحرافی به بحرانهای جهان معاصرند — بحرانهایی که ریشه در شکاف طبقاتی، بحران هویت، فرسایش دموکراسی و فروپاشی همبستگی اجتماعی دارند. در ادامه، نقش چهار عامل اقتصادی، فرهنگی، روانی و اجتماعی در شکلگیری و تقویت راست افراطی و اقتدارگرا به تفصیل بررسی میشود.
عامل اقتصادی: نئولیبرالیسم، بحران معیشت و خشم طبقاتی
رشد جریانهای راست پوپولیستی بدون درک زمینهی اقتصادی قرن بیستویکم ناممکن است. نظریهپردازانی مانند دیوید هاروی، نَنسِی فریزر و توماس پیکتی تأکید کردهاند که نئولیبرالیسم، با خصوصیسازی گسترده، انحلال خدمات عمومی، و تمرکز بیسابقهی ثروت، زیربنای اجتماعی دموکراسی لیبرال را فرسوده کرده است. این نظام با وعدهی «آزادی بازار»، در واقع قدرت را از دولتهای ملی به شرکتهای چندملیتی و سرمایهی مالی منتقل کرده است. نتیجه آن چیزی است که فریزر آن را «بحران بازتولید اجتماعی» مینامد: طبقهی کارگر و طبقهی متوسطِ در حال سقوط، احساس بیپناهی و بیعدالتی میکنند.
در چنین شرایطی، راست پوپولیستی با شعارهایی ساده اما مؤثر وارد میدان میشود: «اول ملت خودمان»، «شغلها را پس بگیریم»، «مهاجران را بیرون کنیم». این شعارها خشم طبقاتی را – که در ذات خود میتواند ریشه در آگاهی ضدسرمایهداری داشته باشد – به سوی دشمنان خیالی هدایت میکنند.
نظریه کلیدی: در تحلیل نئوفاشیسم نولیبرال، پژوهشگرانی چون وِندی براون و کوین دوینی نشان میدهند که سرمایهداری متأخر برای ادامهی حیات خود نیازمند شکلهای اقتدارگرای سیاسی است. دولتهای راستگرا از دل بحران اقتصادی برمیخیزند تا نظم سرمایه را با سرکوب، ملیگرایی و کنترل فرهنگی حفظ کنند.
بنابراین، فقر، ناامنی شغلی و نابرابری، نه صرفاً مشکلات اجتماعی، بلکه عوامل مولد اقتدارگراییاند. طبقهای که دیگر از «چپ» امیدی ندارد، به رهبرِ پوپولیستی پناه میبرد تا از او انتقام نمادین از نخبگان بگیرد.
عامل فرهنگی: بحران هویت، ناسیونالیسم و «نوستالژی تمدن از دست رفته»
در بعد فرهنگی، رشد راست افراطی را باید در واکنش به جهانیشدن، مهاجرت، و دگرگونیهای فرهنگی جستوجو کرد. جهانیشدن، در عین گسترش ارتباطات، مرزهای فرهنگی را سیال کرده و احساس تعلق سنتی به «ملت»، «دین» یا «قوم» را تضعیف نموده است. در واکنش، بسیاری از جوامع بهویژه در غرب، دچار نوعی اضطراب هویتی شدهاند. این اضطراب خود را در قالب ناسیونالیسم فرهنگی و دفاع از «سبک زندگی بومی» نشان میدهد.
نظریهی Roger Griffin دربارهی فاشیسم بهعنوان پالینژنز (باززایش) دقیقاً به همین بعد فرهنگی اشاره دارد: فاشیسم در لحظهای متولد میشود که ملت خود را «در انحطاط» میبیند و میخواهد از طریق پاکسازی فرهنگی، خود را احیا کند.
در جهان امروز، این باززایش در قالب «نوستالژی» تجلی یافته است: شعارهایی مانند Make America Great Again یا «دفاع از مسیحیت در برابر مهاجرت اسلامی» بیانگر میل به بازگشت به نظمی خیالی است که هرگز واقعاً وجود نداشته است.همچنین نظریهپردازانی چون استوارت هال و اریک هابسبام از اصطلاح «اختراع سنت» یاد کردهاند: راستهای معاصر از گذشتهای خیالی بهره میگیرند تا در برابر آشوب فرهنگی مدرن، حس ثبات و معنا بیافرینند.
در واقع، فاشیسم فرهنگی امروز نه از جهل، بلکه از اضطراب فرهنگی مدرنیتۀ متأخر تغذیه میکند — اضطرابی که در میان طبقات متوسط سفیدپوست یا سنتگرایان مذهبی بیشتر نمود دارد.
عامل روانی: ترس، دیگریهراسی و میل به اقتدار
در حوزهی روانشناسی سیاسی، آثار کلاسیکی چون «شخصیت اقتدارگرا» از آدورنو، اریک فروم (گریز از آزادی) و پژوهشهای جدیدتر کارن استِنِر (Authoritarian Dynamic) نشان میدهند که در دورههای بحران و ناامنی، بسیاری از افراد تمایل به اطاعت از نظم اقتدارگرا پیدا میکنند.انسان در لحظهی تهدید، بهجای پذیرش پیچیدگی، به سمت پاسخهای ساده، دشمنان مشخص و رهبران قاطع گرایش مییابد. این میل روانی، زمینهساز بازگشت فاشیسم به شکلهای نرم و روزمره است.
اریک فروم در تحلیل معروفش نوشت که انسان مدرن از «آزادی منفی» – یعنی آزادی از قید سنت – میگریزد، زیرا نمیتواند با تنهایی و مسئولیت فردی کنار بیاید. این گریز، میل به بازگشت به اقتدار پدرانه را برمیانگیزد. فاشیسم مدرن دقیقاً همین نیاز را برآورده میکند: رهبر مقتدر، نماد نظم در جهانی آشفته است.
همچنین باید به نظریهی بیونگچول هان اشاره کرد که در روانسیاست و جامعهی فرسوده نشان میدهد فاشیسم امروز نه از بیرون، بلکه از درون روان انسان مدرن عمل میکند. نظام نئولیبرالی، فرد را بهگونهای پرورش میدهد که خود را استثمار کند و از این استثمار احساس «آزادی» داشته باشد. در نتیجه، میل به نظم و اقتدار از درون سوژه میجوشد، نه از تحمیل بیرونی.در این چارچوب، ترس از آینده، دیگریهراسی، احساس ازدسترفتن کنترل بر زندگی و میل به «بازگشت به قطعیت» مهمترین سوخت روانی راستگرایی است.
عامل اجتماعی: فروپاشی همبستگی، اتمیزهشدن جامعه و بحران نهادهای مدنی
جامعهشناسانی چون رابرت پاتنام (Bowling Alone) و پیِر بوردیو نشان دادهاند که سرمایهی اجتماعی – یعنی شبکههای اعتماد، همیاری و مشارکت مدنی – در دهههای اخیر به شدت تضعیف شده است. نئولیبرالیسم افراد را به واحدهای منفرد رقابتجو بدل کرده است. با از بین رفتن اتحادیهها، احزاب تودهای و نهادهای جمعی، افراد منزوی و بیصدا میشوند. در چنین خلأیی، جنبشهای راست پوپولیستی بهسرعت توانستهاند «احساس تعلق» و «ما بودن» را بازسازی کنند، هرچند بر پایهی نفرت از دیگری.
نظریهی جامعهی نمایش (گی دوبور) و نیز تحلیلهای زیگمونت باومن (مدرنیته سیال) نشان میدهند که روابط انسانی در جامعهی معاصر سطحی و موقتی شدهاند. فرد احساس میکند تنهاست و در برابر پیچیدگی جهان، نیاز به تعلق دارد. راست پوپولیستی با روایت سادهی «ملت واحد»، «دشمن مشترک»، و «ارزشهای سنتی» این خلأ را پر میکند.از سوی دیگر، رسانههای اجتماعی نیز نقشی دوگانه دارند: از یک سو ابزار دموکراتیکاند، اما از سوی دیگر، با الگوریتمهای قطبیساز خود، فضای عمومی را به حبابهای نفرت تقسیم میکنند. شوشانا زوبوف در نظریهی سرمایهداری نظارتی توضیح میدهد که این پلتفرمها با تغذیهی احساس خشم و تهدید، توجه کاربران را میفروشند – و این دقیقاً همان محیطی است که راست افراطی در آن رشد میکند.
پیوند میان چهار عامل
چهار عامل اقتصادی، فرهنگی، روانی و اجتماعی بهصورت جداگانه عمل نمیکنند، بلکه در تعامل با یکدیگر بحران مدرنیتۀ متأخر را میسازند.
بحران اقتصادی، احساس بیثباتی روانی میآفریند.
بحران فرهنگی، ترس از دیگری را تشدید میکند.
بحران اجتماعی، فرد را تنها و آسیبپذیر میکند.
در نهایت، بحران روانی، میل به اقتدار و بازگشت به نظم را برمیانگیزد.
در این چرخهی بازتولید، راست پوپولیستی خود را بهعنوان «پاسخ» به تمام این بحرانها معرفی میکند. وعدهی امنیت، هویت و ثبات، همان چیزی است که سوژهی خستهی نئولیبرال میطلبد.
به تعبیر انزو تراورسو، راست افراطی امروز نه بازگشت به گذشته، بلکه «مدرنیتهای دیگر» است: مدرنیتهای که به جای آزادی، کنترل؛ به جای تنوع، خلوص؛ و به جای گفتوگو، فریاد مینشاند.
نمونههای تطبیقی
در ایالات متحده، بحران صنعتی و افول طبقهی کارگر سفیدپوست، همراه با ترس از مهاجران، بستر رشد ترامپیسم را فراهم کرد.
در اروپا، مهاجرت از خاورمیانه و آفریقا، همراه با رکود اقتصادی پس از بحران ۲۰۰۸، منجر به صعود احزاب راست افراطی شد.
در هند، ناسیونالیسم هندو در واکنش به مدرنیتهی جهانی و شکاف طبقاتی شکل گرفته است.
در برزیل، ترکیب فساد سیستماتیک و بحران اقتصادی، بولسونارو را به قدرت رساند.
در تمام این موارد، ترکیبی از اضطراب اقتصادی، نوستالژی فرهنگی و احساس بیقدرتی روانی، زمین حاصلخیز فاشیسم نرم را ساخته است.
در مجموع، تقویت جریانهای راست حاصل درهمتنیدگی چند بحران همزمان است:
اقتصادی (ناامنی، نابرابری، فروپاشی رفاه)،
فرهنگی (بحران هویت و بیمعنایی)،
روانی (میل به اقتدار در برابر اضطراب)،
و اجتماعی (فروپاشی همبستگی و مشارکت جمعی).
اینها نه پدیدههایی موقتی، بلکه ویژگیهای ساختاری سرمایهداری متأخرند. اگر فاشیسم کلاسیک از «فقر و تحقیر» زاده شد، فاشیسم مدرن از «اضطراب، رقابت و تنهایی» تغذیه میکند.
و شاید بتوان گفت، در جهان امروز، دشمن آزادی نه در بیرون، بلکه در درون روان و فرهنگ جوامع دموکراتیک لانه کرده است.
چگونه میتوان بدیلی برای این وضعیت ساخت؟
پرسش از امکان ساختن «بدیل» برای وضعیت کنونی جهان – جهانی گرفتار در نئولیبرالیسم، اقتدارگرایی، و انزوای انسان مدرن – از بنیادیترین و در عین حال سنگینترین پرسشهایی است که از زمان مارکس تا امروز همواره مطرح بوده است. از همان زمانی که سرمایهداری بهعنوان نیرویی رهاییبخش از فئودالیسم پدید آمد، همزمان، بذرهای ازخودبیگانگی، نابرابری و استثمار را نیز در دل خود کاشت. قرن بیستم با دو تجربهی بزرگ به این پرسش پاسخ داد: نخست تجربهی احزاب سوسیالدموکرات در اروپا که میخواستند با اصلاح سرمایهداری، عدالت اجتماعی ایجاد کنند؛ دوم تجربهی «حزب آهنین» یا همان حزب پیشاهنگ انقلابی که در روسیه و دیگر کشورها قدرت را به نام پرولتاریا در دست گرفت؛ و سوم تجربهی رادیکالتر، یعنی «کمونیسم شورایی» که میخواست بدون حزب، با اتکای مستقیم به شوراهای کارگری، قدرت را به دست مردم بازگرداند. امروز، با شکست هر سه تجربه در شکل تاریخیشان، پرسش «بدیل» دوباره با شدتی تازه مطرح است: چگونه میتوان در جهانی دیجیتال، مالیشده و جهانیشده، نیرویی ضدسیستمیک ساخت؟
ضرورت این پرسش در دوران کنونی
از بحران مالی ۲۰۰۸ تا پاندمی کووید-۱۹، از جنگهای جدید تا موج اقتدارگرایی جهانی، سرمایهداری نئولیبرال نشان داده که نهتنها قادر به تأمین سعادت بشر نیست، بلکه خود منبع اصلی بیثباتی و ناامنی است. در عین حال، نیروهای چپ سنتی توانایی سازماندهی مقاومت مؤثر را از دست دادهاند. جنبشهای کارگری در بحراناند، احزاب سوسیالدموکرات در دام سازش گرفتارند، و تجربههای کمونیستی قرن بیستم با برچسب تمامیتخواهی به حاشیه رانده شدهاند. اما فقدان بدیل، به معنای پایان تاریخ نیست. بلکه به تعبیر فرِدریک جِیمسون، نشانهی بحران تخیل سیاسی است: ما امروز تصور پایان جهان را آسانتر از تصور پایان سرمایهداری مییابیم. از همینرو بازاندیشی سه سنت بزرگِ بدیلسازی — سوسیالدموکراسی، حزب آهنین و کمونیسم شورایی — ضرورتی نظری و تاریخی دارد.
سوسیالدموکراسی: اصلاحگرایی درونسیستمی
الف) ریشهها و مبانی نظری
سوسیالدموکراسی بهعنوان شاخهای از مارکسیسم در اواخر قرن نوزدهم، با ادوارد برنشتاین و سپس با تجربهی احزاب کارگری اروپا (بهویژه SPD آلمان و حزب کارگر بریتانیا) شکل گرفت. در برابر لنینیسم که انقلاب قهرآمیز را لازم میدانست، برنشتاین گفت:
«هدف نهایی هیچ چیز نیست، حرکت همه چیز است.»
او معتقد بود که از طریق انتخابات، اتحادیهها، و اصلاحات تدریجی میتوان به عدالت اجتماعی دست یافت.
ب)دستاوردها
در نیمهی قرن بیستم، سوسیالدموکراسی با اتکا به رشد اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم، دولت رفاه را بنیان گذاشت: بیمه بیکاری، آموزش رایگان، خدمات درمانی همگانی و مالیات تصاعدی. تجربهی کشورهای اسکاندیناوی، بریتانیا و آلمان نشان داد که میتوان سرمایهداری را تا حدی «اهلی» کرد.
ج) بحران و زوال
اما از دههی ۱۹۸۰ به بعد، با گسترش جهانیسازی و قدرتیافتن سرمایهی مالی، مدل دولت رفاه به بحران رسید. نئولیبرالیسم تاچریستی و ریگانی عملاً سوسیالدموکراسی را وادار کرد تا با نظام بازار سازگار شود. احزاب کارگری، از حزب سوسیالیست فرانسه تا «نیو لِیبر» تونی بلر، به جناح راست متمایل شدند. نتیجه آن شد که طبقات کارگر احساس کردند «نمایندهای ندارند» و بخشی از آنها به راست پوپولیستی گرایش یافتند.
د) ارزیابی نظری
از دید نظریهپردازانی چون نَنسِی فریزر و ولفگانگ اشتریک، سوسیالدموکراسی در شکل تاریخیاش دو ضعف بنیادی داشت:
اتکای بیش از حد به رشد اقتصادی و بازتوزیع درآمد، بدون تغییر ساختار مالکیت.
تصور نادرست از دولت بهعنوان ابزار بیطرف.با فرسایش پایههای طبقاتی و جهانیشدن سرمایه، امکان احیای سوسیالدموکراسی در شکل کلاسیکش بسیار محدود است. با این حال، پروژههایی مانند «نیو گرین دیل» در اروپا و آمریکا تلاش کردهاند بازتعریفی اکولوژیک و فمینیستی از سوسیالدموکراسی ارائه دهند.
حزب آهنین: لنینیسم و قدرت پیشاهنگ
الف) نظریهی لنین و ضرورت حزب
دومین نحله، با لنین و بلشویسم گره خورده است. لنین در چه باید کرد؟ (۱۹۰۲) استدلال کرد که طبقهی کارگر بهتنهایی قادر به تولید آگاهی انقلابی نیست؛ آگاهی باید از بیرون و از سوی حزب پیشاهنگ وارد شود. حزب، سازمانی آهنین، منسجم و دارای انضباط انقلابی است که میتواند در لحظهی بحران، دولت بورژوایی را سرنگون کند.
ب) تجربهی تاریخی
انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و تأسیس اتحاد جماهیر شوروی، این مدل را بهعنوان بدیل واقعی در برابر سرمایهداری مطرح کرد. در دهههای بعد، احزاب کمونیست در چین، ویتنام، کوبا و جاهای دیگر بر اساس همین الگو قدرت گرفتند. این مدل در عمل نشان داد که میتوان مناسبات سرمایهداری را لغو و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از میان برد.
ج) تناقضها و فروپاشی
اما تجربهی حزب آهنین در عمل به توتالیتاریسم انجامید. تمرکز قدرت در حزب و سرکوب دگراندیشی، دیوانسالاری و فاصلهگرفتن از تودهها، نظامی پدید آورد که از روح رهاییبخش اولیه دور شد. فروپاشی شوروی در ۱۹۹۱، مرگ تاریخی این مدل بود.از دید نظریهپردازانی چون کورش میهایلوویچ، آنتونیو نگری و اسلاوی ژیژک، مشکل حزب آهنین در این بود که انقلاب را نه بهعنوان فرایند خودآگاهی جمعی، بلکه بهعنوان تصرف دولت تصور کرد. بدیل شوروی بهجای لغو دولت، دولت را مطلق کرد.
د) درسهای نظری
با این حال، لنینیسم هنوز بهعنوان تئوری سازمانیابی و ضدسرمایهداری اهمیت دارد. ایدهی «حزب پیشاهنگ» در شرایط بحران میتواند شکل شبکهای و افقی جدیدی به خود بگیرد – آنچه امروزه برخی از آن با عنوان لنین دیجیتال یاد میکنند. در جهان پر از اطلاعات و پراکندگی، سازمان سیاسی منسجم هنوز یکی از شروط مقاومت است، هرچند شکل آن باید از حزب عمودی به شبکهی مشارکتی تبدیل شود.
کمونیسم شورایی: خودگردانی و دموکراسی مستقیم
الف) خاستگاه نظری
گرایش کمونیسم شورایی، برخلاف لنینیسم، بر این باور بود که رهایی کارگران فقط از طریق سازمانیابی مستقیم آنان در محل کار و زندگی ممکن است، نه از طریق حزب یا دولت. چهرههایی مانند آنتون پانِکُک، هرمان گورتر، و کارل کُرش این نظریه را بسط دادند. بهزعم آنان، شوراها (Soviets) نه ابزار گذرا، بلکه شکل نهایی قدرت مردمیاند.
ب) تجربههای تاریخی
در انقلاب روسیه، شوراهای واقعی کارگری در سالهای ۱۹۱۷-۱۹۱۸ نقش اساسی داشتند، اما با قدرتگیری حزب بلشویک کنار زده شدند. بعدتر، در آلمان ۱۹۱۹، مجارستان ۱۹۵۶ و حتی در فرانسه ۱۹۶۸، شوراها بهصورت موقتی بازپدیدار شدند.
ج) تحلیل نظری
کمونیسم شورایی به نقد بنیادین حزب و دولت پرداخت. به تعبیر پانِکُک، هر نوع حزب سیاسی – حتی حزب کارگری – بازتولیدکنندهی سلسلهمراتب است. شوراها برعکس، ابزار دموکراسی مستقیماند، جایی که کارگران خود تصمیم میگیرند، نه نمایندگانشان.
در نظریههای جدید، از جمله در اندیشهی هاردت و نگری (Empire و Multitude)، ایدهی شورا به شکل نوینی بازگشته است: بهصورت شبکههای افقی مقاومت جهانی، جنبشهای دیجیتال، مجامع شهروندی و خودگردانی محلی.
د) محدودیتها
اما کمونیسم شورایی نیز در عمل با دشواریهای جدی روبهرو بود. شوراها در برابر دستگاه متمرکز سرمایه و دولت دوام نیاوردند. پراکندگی، فقدان استراتژی مشترک، و ناتوانی در هماهنگی، نقاط ضعف این مدل بود. از این رو بسیاری از نظریهپردازان چپ امروزی (از جمله دیوید گریبِر و الکساندر کولینیکوس) بر آناند که باید نوعی تلفیق میان افقیبودن شورایی و سازمانیافتگی حزبی پیدا شود.
۵. چشمانداز مقایسهای سه نحله
مؤلفه سوسیالدموکراسی حزب آهنین کمونیسم شورایی
هدف اصلاح درون سرمایهداری انقلاب و تصرف دولت الغای دولت و خودگردانی
ابزار انتخابات، دولت رفاه حزب متمرکز، انضباط انقلابی شوراهای کارگری و دموکراسی مستقیم
رابطه با طبقه کارگر نمایندگی از بالا رهبری از بالا خودرهبری از پایین
دستاورد تاریخی دولت رفاه، دموکراسی اجتماعی لغو مالکیت خصوصی، صنعتیسازی دموکراسی شورایی، خودسازماندهی
بحران ادغام در نظام سرمایه بوروکراسی و استبداد پراکندگی و ناپایداری
امکان احیای امروزی بازسازی سبز و دیجیتال شبکههای ضدسیستمیک جدید شوراهای دیجیتال و محلی
خوانش معاصر از بدیل
امروزه هیچکدام از این سه نحله بهتنهایی پاسخ کامل نیستند. چپ جدید در قرن بیستویکم، به تعبیر نَنسِی فریزر، نیازمند «سنتز سهگانه» است:
1.عدالت اجتماعی سوسیالدموکراسی
2.نقد قدرت و انضباط حزب آهنین؛
3.افق خودگردانی کمونیسم شورایی.
در قالب این سنتز، بدیل باید بر چند محور استوار شود:
بازتوزیع اقتصادی: مهار سرمایهی مالی، مالیات بر ثروت و تضمین معیشت پایه.
بازشناسی فرهنگی: مقابله با نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و استعمارزدایی فرهنگی.
بازآفرینی سیاسی: دموکراسی مشارکتی، شوراهای محلی و شفافیت دیجیتال.
بازسازی اکولوژیک: گذار از رشد بیپایان به پایداری زیستمحیطی.
جنبشهایی مانند Occupy Wall Street، Podemos، Syriza و Green New Deal در اروپا و آمریکا، یا شوراهای محلی در آمریکای لاتین، هرچند ناقص و شکننده، نشانههایی از همین تلاش برای بازترکیب سنتهای سهگانهاند.
از «بدیل» به «رهایی»
در نهایت، بدیل واقعی شاید نه در شکل نهادی، بلکه در بازتعریف مفهوم سیاست نهفته باشد. اگر فاشیسم و نئولیبرالیسم بر ترس، رقابت و انزوا بنا شدهاند، بدیل باید بر عشق، همکاری و همبستگی استوار باشد. به تعبیر ارنست بلوخ در اصل امید، سیاست رهایی یعنی سازمان دادن به امید جمعی؛ امیدی که در برابر ساختارهای انقیاد، به امکانِ دیگر بودن ایمان دارد.بنابراین، ساختن بدیل به معنای بازگشت به هیچیک از الگوهای گذشته نیست، بلکه بازاندیشی آنها در شرایط جدید جهانی است: جهانی شبکهای، هوشمصنوعیمحور، و در آستانهی بحرانهای زیستمحیطی. بدیل آینده احتمالاً ترکیبی از شوراهای خودگردان محلی، دولت رفاه جهانی، و شبکههای دیجیتال مشارکتی خواهد بود ،-جایی که انسان دوباره بر ساختارهای اقتصادی و تکنولوژیک خود چیره میشود.
بدینسان، اگر از مارکس تا امروز سه نحلهی اصلی هر یک بخشی از حقیقت را در خود داشتند، وظیفهی اندیشهی معاصر آن است که آن حقیقتهای جزئی را در کلیتی تازه ادغام کند؛ کلیتی که هم عدالت اقتصادی را طلب کند، هم آزادی سیاسی را، و هم کرامت انسانی را در عصر تکنولوژی بازتعریف نماید.
و شاید همین، نخستین گام در ساختن «بدیل» باشد: بازگرداندن امید به تخیل سیاسی انسان.
نتیجهگیری نهایی: بحران جهان معاصر و افق بدیل
آنچه در تحلیل تمام پرسشهای پیشین آشکار شد، این است که جهان معاصر در حال گذار از مرحلهای بحرانی است؛ بحرانی که صرفاً اقتصادی یا سیاسی نیست، بلکه وجودی، تمدنی و حتی روانی است. ما در جهانی زندگی میکنیم که ساختارهای پیشین معنا، عدالت، و همبستگی فرو ریختهاند و نیروهای تازهای – عمدتاً با چهرهای راستگرای پوپولیستی، شبهفاشیستی و اقتدارطلب – در حال پر کردن خلأ ناشی از آن هستند. پرسش محوری این پژوهش، در تمام وجوهش، از همین بحران برمیخیزد: آیا جهان بهسوی فاشیسمی جهانی و نرم پیش میرود؟ و اگر چنین است، چه بدیلی میتوان برای آن ساخت؟
تمام تحلیلهای انجامشده نشان میدهند که آنچه امروز بهعنوان بازگشت راست افراطی، اقتدارگرایی، یا ملیگرایی نو دیده میشود، درواقع بازتاب مستقیمِ بحران درونی سرمایهداری نئولیبرال است. نظامی که با وعدهی آزادی و رفاه آغاز شد، اما در عمل به نابرابری، ناامنی، و ازهمگسیختگی اجتماعی انجامید. شکست نئولیبرالیسم در تأمین عدالت اقتصادی، بحران زیستمحیطی و فروپاشی دموکراسیهای نمایندگی، بستری فراهم کرده که در آن، نیروهای راست افراطی خود را بهعنوان «منجیان ملت» معرفی میکنند. این نیروها، همانگونه که نظریهی راجر گریفین میگوید، از ایدۀ «باززایش ملت» تغذیه میکنند؛ وعدۀ بازگرداندن عظمت ازدسترفته، اما با ابزاری مبتنی بر حذف دیگری، سرکوب دگراندیش و نفرت از بیگانه.در چنین شرایطی، سه بعد عمدهی بحران که در پرسشهای پیشین تحلیل شد، در این جمعبندی به یک کلیت تبدیل میشود: بعد سیاسی (ظهور دولتهای شبهفاشیستی)، بعد اقتصادی (بنبست مدیریت سرمایهداری)، و بعد روان-اجتماعی (ازهمگسیختگی سوژه جمعی). هر یک از این ابعاد، نه بهصورت جدا، بلکه در پیوندی ارگانیک با دیگری عمل میکند. فاشیسم جدید، برخلاف فاشیسم کلاسیک، دیگر لزوماً با یونیفورم، رژه و نمادهای نظامی ظاهر نمیشود؛ بلکه در لباس دموکراسی و از طریق رسانهها، دادهها و فناوری کنترل ذهن عمل میکند. این همان چیزی است که برخی نظریهپردازان معاصر مانند ژیژک و بیونگچول هان آن را «اقتدارگرایی لیبرال» یا «فاشیسم نرم» مینامند: نظامی که آزادی را بهظاهر حفظ میکند اما در عمل، ذهن و خواست انسان را از درون شکل میدهد.در بُعد اقتصادی، دیدیم که بحران ساختاری سرمایهداری دیگر با ابزارهای سنتی (دولت رفاه، مالیات تصاعدی، یا کنترل پولی) قابل مهار نیست. سرمایه به سطحی از تمرکز و مالیسازی رسیده که دیگر هیچ دولت ملی توان مدیریت آن را ندارد. نظام جهانی، همانگونه که دیوید هاروی و ولفگانگ اشتریک تحلیل کردهاند، در چرخهای از بحرانهای پیدرپی گرفتار است که تنها با تزریق بیپایان بدهی و تخریب طبیعت ادامه مییابد. از اینرو، هرگونه ثبات سیاسی بر بستری از بیثباتی دائمی اقتصادی بنا شده است. در چنین وضعی، «اقتدارگرایی» نه صرفاً انتخاب ایدئولوژیک، بلکه مکانیزمی برای بقاست؛ تلاشی از سوی نظام برای کنترل نارضایتیهای اجتماعی.اما مهمتر از همه، بعد روان-اجتماعی است: فقدان سوژهی جمعی. جنبشهای کارگری و آلترناتیوهای انقلابی که زمانی حامل امید بودند، امروز به حاشیه رانده شدهاند. فروپاشی احزاب کمونیست، افول اتحادیهها، و ادغام سوسیالدموکراسی در نظام نئولیبرال، منجر به خلأ سیاسی عظیمی شده است. انسان معاصر، که بهظاهر آزاد است، در عمل در انزوا و بیقدرتی زیست میکند. شبکههای اجتماعی، که میتوانستند ابزار همبستگی باشند، اغلب تبدیل به سازوکارهای پراکندگی و نمایش شدهاند. این همان چیزی است که میتوان آن را «ازخودبیگانگی دیجیتال» نامید: بازتولید انزوا در قالب ارتباط.از دل این بحران سهگانه، بازخوانی نظریهها و تجربههای تاریخی اهمیت مییابد. بازنگری در فاشیسم، نئولیبرالیسم، و بحران آلترناتیو، تنها برای فهم گذشته نیست، بلکه برای ترسیم مسیر آینده است. تحلیل نشان داد که فاشیسم نوین دیگر در پی بازتولید نژاد یا ملت به معنای کلاسیک نیست، بلکه در پی بازسازی اقتدار در جهانی بیثبات است؛ اقتداری که بر اساس کنترل اطلاعات، مدیریت ترس و بازاریابی سیاسی شکل میگیرد. این «فاشیسم پساایدئولوژیک» خطرناکتر از نوع کلاسیک است، زیرا در لفافهی دموکراسی عمل میکند.در برابر این وضعیت، پرسش پایانی – یعنی چگونه میتوان بدیلی برای این وضعیت ساخت – در واقع جمعبندی تمامی پرسشهاست. پاسخ، همانگونه که دیدیم، نه در بازگشت به یکی از سنتهای گذشته، بلکه در بازترکیب خلاقانهی آنهاست. سوسیالدموکراسی نشان داد که عدالت اجتماعی ممکن است، اما بدون دگرگونی مالکیت، ناپایدار است. حزب آهنین ثابت کرد که انقلاب ممکن است، اما بدون دموکراسی، به استبداد میانجامد. کمونیسم شورایی اثبات کرد که خودگردانی ممکن است، اما بدون سازمان، به پراکندگی فرو میریزد. امروز، بدیل واقعی تنها میتواند از درهمآمیزی این سه تجربه پدید آید: عدالتِ سوسیالدموکراتیک، انضباط و آگاهیِ انقلابی، و دموکراسیِ شورایی.در این افق، سیاست دیگر نه صرفاً تصرف دولت، بلکه بازآفرینی رابطهی میان انسان، جامعه و طبیعت است. چپ معاصر –اگر بخواهد بدیلی واقعی باشد – باید سه محور را همزمان دنبال کند:
۱. بازسازی اقتصادی: کنترل سرمایهی مالی، ایجاد نظام معیشت پایه و بازتوزیع ثروت.
۲. بازسازی اجتماعی و فرهنگی: مبارزه با نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و بازگرداندن معنا به زندگی جمعی.
۳. بازسازی اکولوژیک و تکنولوژیک: سازگاری با زمین و دموکراتیزهکردن فناوری.
بدین ترتیب، هدف نهایی نه تنها جلوگیری از بازگشت فاشیسم، بلکه ساختن جهانی است که در آن انسان از ترس و انزوا رها شود. سیاست رهایی در قرن بیستویکم یعنی سازمان دادن به امید؛ امیدی که نه رمانتیک است و نه سادهلوحانه، بلکه مبتنی بر شناخت دقیق بحرانها و جسارت در تخیل است.
اگر جهان امروز میزبان هجوم فاشیسم نرم و اقتدارگرایی جهانی است، پاسخ به آن نمیتواند صرفاً اخلاقی یا نظری باشد. این پاسخ باید در سازمانیابی دوبارهی سوژه جمعی نهفته باشد — در بازسازی پیوند میان انسانها در برابر منطق سرد بازار و دولت. شاید وظیفهی اندیشه امروز، بازگرداندن معنای سیاسی به زندگی روزمره است: از دل روابط انسانی، از دل مراقبت، از دل همبستگی.
این پژوهش، در نهایت، به یک هدف اشاره دارد: فهمیدن اینکه چرا جهان در آستانهی تکرار فاجعهای تاریخی است و چگونه میتوان این چرخه را شکست. ما در عصری ایستادهایم که فاشیسم دیگر با چکمه نمیآید، بلکه با لبخند دیجیتال بازمیگردد؛ و مقابله با آن تنها در صورتی ممکن است که انسان دوباره به توانایی جمعی خود ایمان بیاورد.
بدیل، در معنای عمیقش، یعنی بازگرداندن «انسانیت» به سیاست. اگر هدف همهی این تحلیلها را در یک جمله خلاصه کنیم، آن جمله شاید چنین باشد:
جهان را نمیتوان تنها با نفی فاشیسم نجات داد، بلکه باید دوباره امکان عشق، امید و عدالت را در درون ساختارهای اجتماعی بازآفرینی کرد.
امیر آذر
۵نوامبر ۲۰۲۵