دیالکتیک مقاومت و تحول: تحلیل تاریخ و آگاهی جمعی در ایران معاصر/وفا مهرپرور
03-12-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
24 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
دیالکتیک مقاومت و تحول: تحلیل تاریخ و آگاهی جمعی در ایران معاصر
نقطهنظرِ کلیّت در دیالکتیک ماتریالیستی، چیزی متفاوت است از تمنای بورژوازی پریشان و دلمشغولِ اقتصاد برای هماهنگی، برای نظمی خودبسنده، برای حقایق جاودان و برای فلسفهای فراگیر دربارهٔ «کل» که در نهایت به «مطلق» ختم میشود. از نظر مارکسیسم، هیچ چیزْ بسته و قطعی نیست. همهٔ مفاهیم و همهٔ شناخت، به معنای آن است که در تعامل مادی میان انسان و طبیعت، انسانِ اجتماعی یک عامل فعال است؛ و توسعهٔ تاریخی نه تنها از روابط اجتماعیای که از دلِ طبیعت برمیخیزند، بلکه به همان اندازه از لحظاتِ اجتماعی ــ ذهنی نیز مشروط میشود. درست به همین دلیل که دیالکتیک ماتریالیستی مناسبات اقتصادی را بنیاد توسعهٔ تاریخی میداند، پذیرفتن یک فلسفهٔ بورژوایی، و ناگزیر متافیزیکی، از ابدیت ناممکن میشود. جامعهای که هستی و آگاهی انسان را شکل میدهد، پیوسته دگرگون میشود و بنابراین، پاسخهای مطلق را برنمیتابد. فرایند دیالکتیکیِ توسعه هیچ عامل ثابتی را، چه زیستی و چه اجتماعی، به رسمیت نمیشناسد؛ این عوامل خودْ بهطور مستمر دگرگون میشوند، تا جایی که هرگز نمیتوان آنها را واقعاً از هم جدا کرد و ناگزیر باید هرگونه ثباتی را از آنها سلب نمود. از اینرو، نگرش دیالکتیکی و فراگیر، یعنی در نظر گرفتن «کل»، بدین معنا است که هرگونه جدایی میان عوامل تاریخیِ عینی و ذهنی نفی میشود، زیرا این عوامل همواره بر یکدیگر تأثیر میگذارند و خود نیز در این تأثیرگذاری دگرگون میشوند. هیچیک را نمیتوان بدون دیگری فهمید. برای علم، این بدان معناست که مفاهیم نه فقط اموری عینیاند، بلکه به عوامل ذهنی نیز بستگی دارند و این عامل ذهنی نیز به نوبهٔ خود روشها و اهداف علمی را تعیین میکند.
دقت کنیم که پل ماتیک از چه میگوید و ربطش به امروز جامعه چه میتواند باشد:
مقاله پل ماتیک،تحت عنوان (اجتناب ناپذیری کمونیسم) در واقع توضیحی است بر نگاه مارکسیستی به «شناخت»، «تحول تاریخی» و «رابطه انسان با طبیعت». https://www.shoraha.net/Home/Detail/4221
او میگوید:
بورژوازی دنبال نوعی نظمِ ثابت، حقیقتهای ابدی و فلسفهای جامع است که در نهایت به نوعی «مطلق» ختم شود. دلیلش هم روشن است: بورژوازی، برای حفظ وضعیت موجود و مالکیت، نیازمند ثبات است. اما دیالکتیک ماتریالیستی (نگاه مارکسیستی) برعکس، میگوید هیچچیز ثابت نیست؛ همهچیز در حرکت، تغییر و شدن است: هم طبیعت، هم جامعه، هم آگاهی انسان.
خلاصهٔ مفهوم اصلی شناخت و مفاهیم نه فقط از جهان بیرون میآیند، بلکه حاصل تعامل انسان با طبیعتاند.انسانِ اجتماعی (نه انسانِ مجرد و انتزاعی) در تولید شناخت فعال است.تحول تاریخ فقط نتیجهٔ وضعیت اقتصادی–اجتماعی نیست، بلکه لحظات ذهنی – یعنی اندیشه، آگاهی، میل و تصمیم جمعی – نیز در همین فرایند نقش دارند.هیچ عنصر تاریخی (چه زیستی، چه فکری، چه اقتصادی) ثابت نیست، بلکه خودش هم محصول تغییر است.نباید عوامل «عینی» (شرایط مادی–اقتصادی) را از عوامل «ذهنی» (اندیشه، خواست، تصمیم انسانها) جدا کرد؛ زیرا مدام روی هم اثر میگذارند.
در دیالکتیک ماتریالیستی، تاریخ نه همچون جریانی از پیشتعیینشده و کاملاً وابسته به ساختارهای اقتصادی فهم میشود و نه صرفاً محصول اراده، آگاهی یا اخلاق انسانی. آنچه پل ماتیک با دقت توضیح میدهد، این است که تحول اجتماعی حاصل تنش زنده و پویاییست میان واقعیت مادی و ذهنیت انسانی؛ میان آنچه هست و آنچه میتواند باشد. این نگاه، تفاوت بنیادی با رویکرد کسانی دارد که تاریخ را به یک عنصر تقلیل میدهند؛ چه آنهایی که همهچیز را در اقتصاد میبینند و چه آنهایی که بر نیروی ذهن، ایده یا اخلاق تکیه افراطی دارند. در این منظومهی فکری، شرایط عینی و ذهنی در هم تنیدهاند، یکی دیگری را میزاید و سپس دستخوش دگرگونی میکند. انسان در بطن مناسبات تولیدی و ساختارهای مادی قرار دارد، اما آگاهیای که از خلال همین مناسبات شکل میگیرد میتواند در لحظهای به نیرویی تبدیل شود که مناسبات را جراحی میکند. هیچکدام از این دو را نمیتوان جداگانه و همانگونه که هستند فهمید، چرا که با درهمتنیدگیشان معنا پیدا میکنند، و در لحظهی تعامل، هر دو تغییر میکنند. آنچه امروز ما «واقعیت» میپنداریم، حاصل انباشتی تاریخی از چنین برخوردهاییست؛ و آنچه «آگاهی» مینامیم، همان نیروی بالقوهایست که هر لحظه میتواند مسیر واقعیت را دگرگون کند.
برای روشن شدن، تصور کنیم، - یک دهقان در اروپای قرن نوزدهم در ساختاری فئودالی زندگی میکند. زمین و زندگیاش تحت مالکیت زمیندار است، ابزارش ابتداییست، مالیات فشار میآورد، و او باوری دارد که از ازل دهقان بوده و تا ابد چنین خواهد ماند. این تصویر ذهنی از خودش، در بستر مناسبات اقتصادیای شکل گرفته که به او نقش «دهقان» را دادهاند. اما همین انسان اگر بنا به فشار اقتصادی مجبور شود به شهر مهاجرت کند، با کارگران کارخانه آشنا شود، با ایدههای جدید روبهرو گردد یا در معرض تجربهٔ متفاوتی از همسرنوشتی اجتماعی قرار گیرد، آگاهیاش تغییر میکند. ممکن است دیگر خود را «دهقان ابدی» نبیند، بلکه عضوی از طبقهای بداند که توان تغییر دارد. همین تغییر ذهنی، میتواند او را در راه کنش جمعی قرار دهد؛ اعتصاب، تشکیل اتحادیه، مبارزه سازمانیافته. و همین کنش اجتماعی – که از دل تحول آگاهی بیرون آمده – میتواند مناسبات تولید، شکل مالکیت یا ساختار قدرت را تغییر دهد. یعنی شرایط مادی آگاهی را ساختهاند؛ آگاهی تغییر کرده، و اکنون شرایط مادی را تغییر میدهد. آنچه ماتیک میگوید، همین نفی جدایی میان ذهنیت و عینیت است.در جهان امروز هم همین منطق زنده است. ظهور هوش مصنوعی و اقتصاد دادهمحور، بیثباتی شغلی و تمرکز قدرت در دست شرکتهای بزرگ، شرایط عینیاند. در سوی دیگر، ترس از جایگزین شدن توسط ماشین، امید به رهایی از کار تکراری، و میل به زندگی آزادتر، شرایط ذهنیاند. اگر انسانها در برابر این روند منفعل بمانند و تکنولوژی را همچون تقدیر ناگزیر بپذیرند، نتیجهاش حذف گستردهٔ شغلها، تسلط غولهای تکنولوژیک و افزایش شکاف طبقاتی خواهد بود. اما اگر آگاهی جمعی شکل گیرد، اگر مردم و نیروهای اجتماعی خواستار کنترل دموکراتیک بر مسیر تکنولوژی شوند، آنگاه مالکیت جمعی بر داده، مالیات بر اتوماسیون یا حتی طرحهایی همچون درآمد پایهٔ همگانی میتواند جریان اصلی شود. در این صورت، تکنولوژی که ابتدا آگاهی را دگرگون کرده بود، اکنون به واسطهٔ آگاهی تغییر یافته، مسیر خود را تغییر میدهد. چیزی که در ابتدا تهدید بود، آغازگر تحول در ساختار رفاه و عدالت اجتماعی میشود. این، جوهر دیالکتیک است؛ نه ماده بر ذهن سلطه دارد، نه ذهن بر ماده. هر دو در یک فرآیند تاریخی زنده، همدیگر را میسازند و میزدایند.بنابراین، وقتی ماتیک میگوید، مارکسیسم واقعی، نه اقتصاد را «همهچیز» میداند و نه ذهنیت را کافی، دارد از همین پویایی تاریخی حرف میزند. هر تلاشی برای یافتن اصول جاودان، نظم ثابت، یا حقیقت مطلق، نوعی بازگشت به فلسفهای بورژوایی و متافیزیکی است که جهان را آنگونه که هست نمیبیند، بلکه آنگونه که میل به ثبات دارد تصویر میکند. جامعه، لحظهای از حرکت باز نمیایستد؛ هیچ پاسخ ابدی، هیچ الگوی دائمی و هیچ نظم نهایی وجود ندارد. آنچه ضروریست، شناخت پویایی این تنش و پذیرش اینکه تاریخ با هر تجربه بشری دوباره نوشته میشود. در همین معناست که ماتیک بر نفی هرگونه جدایی میان عوامل عینی و ذهنی تأکید میکند: هر مفهومی که بهظاهر «عینی» است، در حقیقت در تعامل با آگاهی شکل گرفته، و خود آگاهی نیز در دل همین فرایند تاریخی متولد شده است.در سیاست امروز ایران نیز، تحلیل همین وضعیت بدون فهم این دیالکتیک، ناقص خواهد بود. شرایط عینی – از بحران اقتصادی، فرسایش ساختار قدرت، فشار تحریمها، تا گسترش ابزار ارتباطی – محیطی را ساخته که در آن آگاهی اجتماعی به سمت مقاومت روزمره تغییر میکند. این مقاومت، نه الزاماً در شکلهای کلاسیک مبارزه، نه در قالب حزب و سازمان و رهبری مرکزی، بلکه در شیوههایی سیال و پراکنده، در عمق زندگی روزمره بروز پیدا میکند. کنشهایی کوچک، گهگاه بینام و بیشعار، در حوزهٔ سبک زندگی، در امتناعها، در بازتعریف روابط، در شکلدادن شبکههای پنهان و در مقاومت آرام در برابر نظم موجود، در حال شکل دادن به کیفیت تازهای از آگاهی جمعیاند؛ آگاهیای که هنوز بهکلام درنیامده، اما در عمل هرروزه حضور دارد. این نوع مقاومت، کند است اما پایدار، بیرهبر اما خودسازمانده، غیرمتمرکز اما در همتنیده، و در لایههای زندگی روزمره خود را تکثیر میکند. احزاب سیاسی سنتی که به قالبهای کلاسیک مبارزه خو کردهاند، قادر به فهم این نوع تحول نیستند، چون دنبال صحنهٔ نبردند، اما نبرد به خانهها، روابط، زبان بدن، شیوهٔ تربیت، نوع مصرف، انتخاب رسانه و حتی نحوهٔ حضور در فضای عمومی منتقل شده است. آنها انتظار طغیان یا قیام در قالبهای آشنا را دارند، حال آنکه مبارزه به درون زیست اجتماعی فرو رفته و به شکل موجی خزنده در حال تغییر آرایش صحنهٔ تاریخی است.اینجاست که دیالکتیک ماتریالیستی زنده میشود: شرایط اقتصادی مردم را به سمت انفعال یا گریز سوق نمیدهد، بلکه در ترکیب با تجربه زیسته، با مشاهدهٔ مقاومت دیگران، با گسترش امید در لایههای پنهان جامعه، آگاهی را به سمت کنشهایی سوق میدهد که شاید خود بازیگرانش نیز هنوز نامی برای آن نیافتهاند.
همانگونه که دهقان قرن نوزدهم در لحظهای به مزدبگیر صنعتی بدل شد و توانست زمینهٔ رفتن به سمت مبارزه سازمانیافته را بیابد، امروز نیز اجتماع ایرانی در حال جابهجایی در سطوح آگاهیست؛ نه به سمت تئوریهای فراگیر کلاسیک، نه در چارچوب نظم سیاسی متداول، بلکه در قالب اشکالی از زیست مقاومتمحور که در آینده ممکن است ناگهان به کنش جمعی صریح و تغییر ساختاری منجر شود.این لحظهٔ تاریخی، خود نفی هرگونه قطعیت است. اگر کسی بگوید تاریخ تنها ادامهٔ اقتصاد است، واقعیت کنونی ایران نقضش میکند؛ و اگر کسی تصور کند تنها اراده و ذهنیت کافیست، فرسایش مواد و نیروهای اجتماعی یادآوری میکند که اراده بدون بستر مادی نمیتواند مؤثر باشد. تغییر در ایران، همچون همهٔ لحظات تاریخیِ مهم، لحظهای خواهد بود که در آن بیثباتی ساختار اقتصادی و بلوغ آگاهی اجتماعی به یکدیگر برسند. نه کنش یکجانبهٔ ذهنی و نه فشار صرفاً عینی؛ بلکه تولید آگاهی از دل تجربهٔ زیسته و تبدیل شدن آن به نیرویی که ساختار را هدف میگیرد.در این معنا، ماتیک تنها یک تحلیل انتزاعی ارائه نمیدهد؛ او تیغی به دست میدهد که بتوان جهان را شکافت. هر مقاومتی که امروز به چشم نیاید، میتواند فردا محور تحول باشد؛ همانگونه که تکنولوژی میتواند هم ابزار سلطه باشد و هم امکان رهایی، و همانگونه که دهقان دیروز میتوانست، حتی بیآنکه بداند، حامل آینده باشد. هیچ حقیقتی جاودان نیست، هیچ شکل مبارزهای جاوید نمیماند، و هیچ نظامی تا ابد دوام ندارد. تاریخ، حاصل گفتوگوی بیپایان میان آنچه هست و آنچه میتواند باشد است؛ و انسان، همان موجودی که در این گفتوگو زاده میشود، هر لحظه آماده است تا اگر آگاهیاش به نقطهٔ جهش رسید، در نقش عامل تغییر وارد میدان شود. و اما در تحلیل سیاست امروز، انقلابها (که البته کمتر شکل کلاسیک دارد، مثلا اتفاقی که در نپال رخ داد همین چند هفته پیش )و همچنین روانشناسی جمعی! رابطه آن را چگونه باید تبیین کرد؟
اگر نگاه دیالکتیکیِ ماتریالیستی را جدی بگیریم، بیشتر تحلیلهایی که امروز در رسانهها، محافل سیاسی یا حتی دانشگاهها درباره «تحولات جهانی» ارائه میشود، یا خاماندیشی است یا گرفتار وسوسهٔ ابدیتطلبی بورژوایی؛ یعنی دنبال نسخههای ثابت، پیشبینیهای قطعی، و مدلهای «توضیحدهندهی همهچیز» هستند. همین جا اولین انحراف شکل میگیرد.برای بسط بحث پل ماتیک در سیاست امروز، انقلابها و روانشناسی جمعی باید سه اصل دیالکتیکی را جدی بگیریم:
۱.هیچ وضعیت تاریخیای ثابت نیست – حتی اگر چنین بهنظر برسد.
۲.عامل عینی (اقتصاد، ساختار قدرت، تکنولوژی) و عامل ذهنی (آگاهی، اراده، امید، ترس) در تعامل دائمیاند.
۳-انقلاب امروز الزاماً مدل ۱۹۱۷ یا ۱۹۷۹ نیست؛ ممکن است بدون «فتح کاخ زمستانی» رخ دهد.
بیایید این موارد را از نزدیک مورد برسی قرار دهیم.
سیاست امروز – بحران نظم قدیم:
نظم سیاسی جهانی، چه در قالب دولت-ملتهای مدرن و چه در ساختارهای سرمایهداری، هنوز دنبال همان «هماهنگی خودبسنده» است که ماتیک گفته بود: حفظ چارچوب، اصلاحات سطحی، کنترل روانی جمعیت.اما سرمایهداری امروز (سرمایهٔ دیجیتال و داراییهای نامرئی) بر پایه بیثباتی بنا شده.اقتصاد دائماً در حال تغییرات درونی است (نوآوری، تغییر تکنولوژی، سرعت).سیاست حاکم، حاکمیت بورزوازی و سرمایه برعکس، ثبات میخواهد.این همان تناقض اصلی دوران معاصر است.در نتیجه، هرچه فشار برای ثبات بیشتر میشود، امکان انفجارهای ناگهانی نیز افزایش مییابد.مثال:
شورشهای فرانسه ۲۰۲۳،تظاهرات سراسری ایران ۱۴۰۱،جنبش زاپاتیستا در مکزیک
و همین تغییر قدرت و سیاست در نپال، بنگلادش، ماداگاسکار، مراکش و جاهای دیگر که بدون یک انقلاب کلاسیک رخ داده است، از تغییر در بنیان ذهنی مردم بعلاوه شرایط عینی سیاسی شکل گرفت.
انقلابها – به شکلهای جدید، بدون «تصرف قدرت» شاید در مارکسیسم کلاسیک، انقلاب = تصرف قدرت سیاسی توسط طبقهٔ جدید.اما واقعیت امروز میگوید: «تصرف قدرت» نه الزاماً هدف است، نه همیشه ممکن.«جابجایی کانون قدرت» اما ممکن است حتی بدون تصرف قدرت سیاسی.نمونه نپال:
نه یک انقلاب مسلحانه کلاسیک،نه کودتای نظامی،بلکه تغییر در ذهنیت جمعی، فرسایش مشروعیت ساختار قدیم و تمایل اجتماعات به الگوی نوین قدرت محلی/اجتماعی.یعنی: عامل ذهنی این بار جلوتر حرکت کرد از عامل عینی.
در ایران نیز سالهاست این اتفاق آهسته رخ میدهد: فروپاشی مشروعیت در ذهن جامعه پیش از فروپاشی ساختاری.انقلابهای امروز بیشتر شبیه تغییر فاز هستند تا انفجار؛ نقطهجوش ذهنی وقتی برسد، مایع (سیستم) حتی بدون تکان بیرونی میپاشد.
روانشناسی جمعی – میدان نبرد اصلی:
سرمایهداری متأخر متوجه شده که کنترل آگاهی مهمتر از کنترل ابزار تولید است.به همین دلیل: شبکههای اجتماعی = مهندسی واکنش، رسانهها = تولید احساس (نه صرفاً خبر)، الگوریتمها = شکلدهی میل.،به طور دایم در حال تاثیرگذاری هستند.اما این فرآیند متضاد است:
سعی در کنترل ذهن،همزمان تشدید بحران ذهنی را به دنبال دارد؛ و فشار برای سازگاری په ایجاد فرسایش روانی، دلزدگی، میل به گسست منجر می گردد.همینجاست که دیالکتیک وارد میشود: کنترلی که برای تثبیت وضع موجود طراحی شده، تبدیل میشود به نیروی تولید تغییر. شبکههای اجتماعی همزمان: ابزار تفرقهاند، و لحظههای اتصال رادیکال خلق میکنند (مثل لحظهٔ «زن، زندگی، آزادی» که بیهیچ رهبری کلاسیک شکل گرفت). به عبارتی نه اقتصاد تنها تعیینکنندهٔ آینده است، نه ذهنیت روشنفکران یا شعارهای اجتماعی.تغییر، زمانی رخ میدهد که:
«عامل مادی» به نقطه فشار برسد و «عامل ذهنی» ظرفیت عبور را پیدا کند.در سیاست امروز،اقتصاد جهانی فشار را فراهم میکند.ذهنیت جمعی (بهویژه نسلهای جدید) دیگر با روایتهای قدیمی سازگار نیست.بنابراین،
ما دقیقاً در دورهٔ پیشا-تحولی هستیم.
فشار عینی آماده است، ذهنیت جمعی در حال تکوین است.انقلابها مثل گذشته رخ نمیدهند؛ بلکه ناگهان «دیگر نمیشود در چارچوب قبل زندگی کرد». همین.
حال بیینیم بصورت متمرکز تر، در رابطه با ایران این وضعیت را چگونه باید تبیین کرد:
درک وضعیت ایران امروز بدون اتکا به دیالکتیک ماتریالیستی عملاً تحلیل را یا به سطح پیشبینیهای مکانیکی میکشاند یا به ورطه توهمات ارادهگرایانه. آنچه اکنون در ایران جریان دارد، نه صرفاً بحران سیاسی، نه فقط بحران اقتصادی، و نه فقط فروپاشی نظام مشروعیت، بلکه برهمخوردن توازن میان «عینیت» و «ذهنیت» است. ساختار اقتصادی، که سالها بر پایه کنترل منابع و توزیع رانت شکل گرفته بود، دیگر قادر به بازتولید و حفظ مناسبات اجتماعی نیست و این ناتوانی نه فقط در شاخصهای اقتصادی که در کیفیت روانی و عاطفی جامعه نیز خود را نشان میدهد. فشارهای ساختاری حاصل از تحریمها، ناکارآمدی مدیریتی، فرسایش نهادها، فساد مزمن و ناتوانی حکومت در بازتعریف خود، جامعه را به سمت نوعی آگاهی از «ناممکنی تداوم وضع موجود» سوق داده است. اما این آگاهی — در معنای مارکسی آن و نه صرفاً آگاهی روشنفکرانه — محصول فرایندهای مادی است؛ یعنی انسانها در تجربه زیسته خود از بحرانهای زندگی، از ناتوانی در تأمین نیازهای اولیه تا محدود شدن لحظات ساده زیست، درمییابند که ساختار نهتنها به آنها امیدی نمیدهد، بلکه حتی امکان تنفس را هم محدود کرده است. اینجاست که عامل ذهنی، نه بهعنوان ایدهای تحمیلشده از بیرون، بلکه بهعنوان واکنشی از دل واقعیت، شکل میگیرد.
تحول در ذهنیت ایرانی، که طی سالیان اخیر شدت گرفته، الزاماً در زبان سیاسی کلاسیک بیان نمیشود. آنچه بهعنوان گسترش بیاعتمادی، تمایل به مهاجرت، گرایش به زندگی فردی، و حتی اقبال به اَشکال نوین بیان جمعی دیده میشود، در واقع بخشی از همین تحول دیالکتیکی است. جامعه ایرانی در حال گذار از مرحلهای است که در آن ساختار قدرت بهعنوان «بستر اجتنابناپذیر زیست» پذیرفته میشد، به مرحلهای که در آن ساختار دیگر به رسمیت شناخته نمیشود، حتی اگر همچنان در ظاهر حاکم باشد. به زبان دقیق: مشروعیت پیش از ساختار فروریخته است. این همان چیزی است که رخدادهایی چون «زن، زندگی، آزادی» به روشنی آشکار کردند؛ نه بهمثابه یک خیزش صرفاً سیاسی، بلکه بهعنوان لحظهای که در آن ذهنیت جمعی، زندگی را نه در چارچوب موجود، بلکه در نفی آن تعریف کرد. همین امر نشان داد که انقلاب در ایران، اگر بخواهد رخ دهد، بیش از آنکه شبیه مدلهای کلاسیک باشد، به انقلاب در سطح رابطه جامعه با امکان زیست بدل خواهد شد. یعنی مردم نه برای تصرف قدرت، بلکه برای خروج از منطق قدرت قیام خواهند کرد؛ این همان تغییری است که در نپال نیز صورت گرفت، با این تفاوت که ایران از نظر تاریخی و روانی پیچیدهتر و چندلایهتر است.فشار اقتصادی، که گاه در تحلیلها صرفاً به عنوان شاخصی عددی مطرح میشود، در واقع در سطح روان جمعی اثر میگذارد؛ فرسایش امید، اضطراب نسبت به آینده، احساس بیپناهی، و حس تحقیرشدگی، بخشی از عوارض همین فشار است. اما همین فرسایش اگر به نقطه معینی برسد، میتواند از انفعال به «تصمیم برای تغییر» بدل شود. اینجاست که تعامل عوامل عینی و ذهنی، به معنای دیالکتیکی، به نقطه جوش نزدیک میشود. ساختار سیاسی میکوشد ثبات را بازتولید کند، اما ابزارهایش خود منجر به تشدید ناپایداری میشوند. کنترل اجتماعی، محدودیت رسانهای، ایجاد هراس، و بازنمایی مداوم «فروپاشی در صورت تغییر»، در عوض آنکه مردم را به پذیرش وضع موجود وادارند، آرامآرام احساس ناتوانی ساختار را برملا میکنند. اینجاست که ذهنیت جمعی به این نتیجه میرسد که «خطر ادامه وضع موجود بیش از خطر تغییر است». و این نقطه، آغاز تحول واقعی است، هرچند ممکن است سالها در زیر پوست جامعه جاری باشد.بنابراین آینده ایران را نه با پیشبینیهای شتابزده میتوان فهمید و نه با تکیه بر مدلهای انقلاب کلاسیک. وضعیت ایران از جنس «فاز تغییر» است، نه لحظه تغییر. در چنین مرحلهای، جامعه نه الزاماً راهحل سیاسی مشخص دارد، نه رهبری سنتی و نه حتی ساحت نظری منسجم، اما یک حس فراگیر مشترک دارد: «در این چارچوب نمیتوان زیست». اگر این حس به سطح کنش برسد، شکل تحول نه قیام علیه قدرت، بلکه خروج جمعی از منطق قدرت خواهد بود.
این خروج میتواند به اشکال مختلف رخ دهد: فرسایش کامل اقتدار، عدم همکاری اجتماعی، ایجاد ساختارهای موازی زیست، یا لحظات خیزش، اگر زمینه فراهم شود. اما هرچه هست، دیگر بازگشت به «قبل از تغییر» ممکن نیست. این نه بیان آرزومندانه، بلکه حاصل تحلیل دیالکتیکی شرایط ایران است: عوامل عینی به نقطه انفجار نزدیک میشوند و عوامل ذهنی، با همه پیچیدگیها و تعارضاتشان، خود را در حال جدا شدن از ساختار موجود مییابند. این تفکیک در سطح ذهنی، مقدمه تفکیک در سطح مادی است. در این معنا، مسئله اصلی نه زمان تحول، بلکه شکل آن است؛ و این شکل را نه تحلیلگران، نه حکومت، و نه حتی رهبران آینده، بلکه لحظه دیالکتیکی میان زندگی و امکان زیست تعیین خواهد کرد.
در اینجا نیمه نگاهی به احزاب و سازمانهای چپ ایران خواهیم داشت که قادر به درک شرایط امروزین نیستند:
ادامه طبیعی تحلیل دقیقاً ما را به این نقطه میرساند که: چرا ساختارهای سنتی سیاسی ــ بهویژه احزاب مارکسیستی -بلشویکی و …..! قادر به درک این وضعیت نیستند و همچنان در چارچوبهایی میاندیشند که از نظر تاریخی منقضی شده است؟
در اینجا باید اعتراف کرد که مسئله فقط عقبماندگی نظری نیست؛ بلکه اساساً این احزاب بر بستر فهمی از انقلاب و تحول بنا شدهاند که بهکلی متفاوت است از آنچه امروز در ایران (و بسیاری جوامع دیگر) رخ میدهد. آنها جهان را هنوز بر مبنای پارادایم «تصرف قدرت»، «رهبری پیشاهنگ» و «تعریف سوژه تاریخی از بیرون» تحلیل میکنند؛ در حالیکه تحولات معاصر در ایران دقیقاً علیه این مدل رخ میدهد.این گروهها فرض میگیرند که جامعه برای تغییر نیازمند مرکز فرماندهی و حزب است؛ اما وضعیت امروز ایران نشان میدهد:
سوژه تاریخی نه در اثر هدایت ساختار حزبی، بلکه در اثر تجربه زیسته مشترک و عبور روانی-اجتماعی از کلیت نظام متولد میشود.آنچه آنان نمیفهمند این است که «سوژه» دیگر نه «طبقه» به معنای کلاسیک است و نه «پیشاهنگ» سیاسی، بلکه مجموعهای از انسانهاست که حول مطالبه زیست انسانی و رهایی از منطق سلطه شکل میگیرند.احزاب سنتی همچنان تاریخ را خطی میبینند و تصور میکنند که تحول اجتماعی با «تجمع نیرو»، «آمادهسازی مرحلهای» و «تصرف قدرت دولتی» حاصل میشود. اما در ایران امروز، بحران نه در سطح «دولت» بلکه در سطح «امکان زیست» تعریف شده است. بنابراین در جامعه لحظهای خواهد رسید که به جای تلاش برای تسخیر دولت، اصل قدرتمندی دولت را رد خواهد کرد. درست همین جاست که احزاب سنتی از درک خودویژگی این وضعیت جا میمانند، زیرا هنوز دولت را نقطه مرکزی تحول میدانند؛ در حالیکه انسان امروز، پس از تجربه زیست در ساختارهای تمامیتخواه، دیگر نمیخواهد خود را در قالب دولت جدید بازتولید کند.در مدلهای کلاسیک، انقلاب زمانی رخ میدهد که نیروی معترض «قدرت را از آنِ خود کند»؛ اما در مدل نوین، انقلاب زمانی رخ میدهد که جامعه «دیگر قدرت را نمیپذیرد»، حتی اگر جابهجایی در رأس رخ دهد. این دقیقاً همان تفاوت «انقلاب اجتماعی» با «تغییر سیاسی» است. احزاب مارکسیستی سنتی، به دلیل ساختار ایدئولوژیک خود، نمیتوانند بپذیرند که تحول امروز بیش از آنکه نیازمند کلان روایت یا رهبری کاریزماتیک باشد، نیازمند ایجاد شکل نوین رابطه اجتماعی است که در آن انسان نخست زندگی را تجربه کند و نه مبارزه برای قدرت را.در دیالکتیک ماتریالیستی، آگاهی محصول شرایط عینی است، نه محصول آموزش ایدئولوژیک. اما احزاب سنتی، برعکس، آگاهی را محصول مداخله حزبی میدانند و به همین دلیل قادر به فهم این نیستند که اکنون شرایط به نقطهای رسیده که جامعه خود، بینیاز از دستگاه ایدئولوژیک، به فهم ضرورت عبور از ساختار رسیده است. در عمل، جامعه جلوتر از حزب قرار دارد.این احزاب همچنین گرفتار یک تناقض بنیادیناند: آنها ادعای نفی قدرت را دارند، اما خود سازمانی بر پایه فرماندهی و فرمانپذیری، مرکزیت، انضباط و سلسلهمراتب هستند. در حالیکه شکل تحول امروز نیازمند الگویی افقی، خودسامان، پیوندی و مبتنی بر خواست زیست است. نمیتوان انسان قرن بیستویکمی را با مدل سازماندهی قرن بیستمی آزاد کرد. وقتی سوژه امروز از ساحت روانی–وجودی با ساختار عمودی در تضاد است، هرگونه تلاش برای بازسازی رهبری عمودی به شکست یا تکرار مستبدانه وضعیت موجود منجر خواهد شد.
از سوی دیگر، احزاب مارکسیستی کلاسیک انقلاب را حاصل تضادهای طبقاتی میدانند، اما در ایران امروز تضادهای زیستپذیری و وجودی از تضاد طبقاتی پیشی گرفته است. انسانها نه ابتدا بهعنوان «کارگر» یا «بورژوا»، بلکه نخست بهعنوان فردی که امکان داشتن آینده، عشق، آرامش و کرامت را از دست داده، وارد میدان میشوند. این همان نقطهای است که در آن انقلاب، پیش از آنکه سیاسی باشد، انسانی است. دقیقاً به این دلیل، شعارهای سال ۱۴۰۱ نه اقتصادی بودند و نه برنامهمحور، بلکه هستیشناختی بودند: «زن، زندگی، آزادی» آغاز تحول بود، نه با برنامهریزی حزبی، بلکه با کنش حسی و تجربی.در واقع، احزاب و طیف گسترده ای از باورمندان به این بتوارگی نمیفهمند که جامعه امروز نه به دنبال «حق حکومت کردن» است، بلکه به دنبال «حق زیستن خارج از منطق حکومت» است. این تفاوت بنیادین، آنها را از درک لحظه دیالکتیکی بازمیدارد. به همین دلیل است که در بزنگاههای تاریخی اخیر، نهتنها نقش پیشبرندهای نداشتهاند، بلکه گاه حتی با اصرار بر مدلهای قدیمی، به مانعی فکری برای جامعه بدل شدهاند. بحران امروز ایران را فقط میتوان در شرایطی فهمید و پذیرفت، که سوژه تاریخی در حال تغییر کیفیت است و در لحظهای است که – به تعبیر ماتیک – پاسخهای مطلق را برنمیتابد. بههمین دلیل، هر تلاش برای تحمیل نسخههای آماده، چه از سوی قدرت و چه از سوی مخالفان سنتی قدرت، محکوم به شکست است.تحول پایه ای و رهایی بخش در ایران زمانی واقعاً رخ خواهد داد که جامعه بتواند شکل زیست نوینی را بیافریند که در آن قدرت نه بهعنوان هدف، بلکه صرفاً بهعنوان بخشی از تنظیم جمعی مورد بازتعریف قرار گیرد. این تحول نه ریشه در الگوی بلشویکی دارد، نه در مدل لیبرالی و نه در پارادایم باستان گرایی نظام پادشاهی-که همه سر در حلقه و دایره نظام طبقاتی و جهان سرمایه داری امروز را دارند؛بلکه در لحظهای که انسان ایرانی تصمیم بگیرد «دیگر نمیخواهد در جهان ساختهشده برای او زندگی کند»، بلکه میخواهد «جهان متناسب با امکان بودن» را بسازد. این تصمیم، لحظه انقلاب خواهد بود.
درک ما از شرایط امروز ایران اینگونه خودش را بیان میکند: در واقع ما با نوعی از مبارزه ترکیبی روبرو هستیم ؛ ترکیبی از جنبش مقاومت مدنی و جنبش اعتراضی وار که میرود، خصلت نمای شرایط کنونی بشود.اگر بخواهیم دقیقتر نگاه کنیم، این نوع مبارزه ترکیبی و جنبش اعتراضیوار، نه فقط «خصلت نمای شرایط کنونی»، بلکه خود شکل تاریخی نوین مبارزه است. این شکل از مبارزه، نه انقلاب کلاسیک است، نه اصلاحات، نه مقاومت مدنی صرف، نه کنش نافرمانی صرف، نه جنبش تودهای سازمانیافته، نه اپوزیسیون رسمی. بلکه چیزی میان اینها و فراتر از همهٔ آنهاست. در واقع، شکل مبارزه امروز در ایران و بسیاری جوامع مشابه، «جنبشی است که نمیخواهد خود را جنبش تعریف کند»؛ میخواهد بماند، جریان داشته باشد، فرسایش ایجاد کند، هژمونی را آهسته بشکند، ولی به هیچ ساختار رسمی یا رهبری قابل شناسایی تن ندهد.این وضعیت را میتوان نوعی کنش دیالکتیکی ممتد نامید؛ نه لحظهای، نه دفعی، بلکه سیال، فرسایشی، انباشتی و زیستمحور. آنچه وضعیت را از جنبشهای کلاسیک جدا میکند این است که سوژه تاریخی امروز همزمان دارد مبارزه میکند و زندگی میکند. مبارزهاش نه در خیابان صرفاً، بلکه در سبک زندگی، در شبکه ارتباطی، در میدان زبان، در بازتعریف رابطه زن–مرد، در شیوه تربیت فرزند، در نپذیرفتن آپاراتوسهای فرهنگی و آموزشی رسمی. در این حالت، مقاومت، عمل سیاسی نیست، بلکه عمل زیستی است. به همین دلیل قدرت قادر به شناسایی، مهار و سرکوب کامل آن نیست؛ چون این مقاومت نه در قالب سازمان، بلکه در قالب «روش بودن» گسترش مییابد.
همینجا باید میان «اعتراض» و «جنبش» و «تحول» تمایز گذاشت. در مدل کلاسیک، اعتراض یک حادثه موقتی بود که باید به جنبش پایدار تبدیل میشد؛ جنبش هم باید به انقلاب ختم میشد. اما امروز، اعتراض نه میخواهد کاملاً پایان یابد، نه لزوماً میخواهد به جنبش منسجم تبدیل شود. بلکه میخواهد در حد بینابینی بماند و ساختار را فرسایش دهد. درست مثل آب که بر سنگ جریان دارد؛ نه با یک ضربه، بلکه با تداوم.قدرت سیاسی معمولاً با شورش و طغیان آشناست و بلد است سرکوبش کند؛ اما نمیتواند با مقاومتی کنار بیاید که نه مرکز دارد، نه چهرهای برای هدف گرفتن؛ مقاومتی که تدریجی رشد میکند، در رفتارهای روزمره پراکنده است، پیوسته تغییر شکل میدهد و در همتنیدگی اجتماعی نفس میکشد این همان چیزی است که در ایران تجربه میشود. برخی نامش را «انقلاب خزنده»، برخی «جامعه در حال جدایی»، برخی «فاز فروپاشی نرم قدرت» میگذارند. اما در منطق دیالکتیکی، این مرحله گذار آگاهی جمعی است؛ مرحلهای که در آن جامعه از ساختار موجود، هم در ذهن و هم در زندگی، فاصله میگیرد، پیش از آنکه از نظر سیاسی اعلام جدایی کند.احزاب سنتی و ساختارهای ایدئولوژیک وضعیت را چنین نمی بینند؛چون برای آنها، مبارزه یعنی کنش سازمانیافته، خط سیاسی، استراتژی، رهبری، تسخیر پایگاهها و نهایتاً تصرف قدرت اجرایی. اما در واقع جامعه امروز دنبال تصرف قدرت نیست؛ دنبال خروج از منطق قدرت است. این وضعیت را میتوان «مبارزه از طریق نپذیرفتن» نامید؛ یعنی جامعه نه میجنگد تا قدرت را بگیرد، بلکه آرامآرام «دست از بازی قدرت میشوید». در ایران این را واضح میبینیم: جوانان نه باور به ساختار قدرت دارند، نه باور به جایگزینی از همان جنس. نه انقلاب کلاسیک میخواهند، نه بازتولید نسخهای دیگر از دولتِ مقتدر. آنان به دنبال چیزیاند که در ادبیات فلسفی به آن میگویند: خروج (Exodus) نه فتح.
این نوع مبارزه اگرچه پراکنده، عاطفی، تدریجی و فاقد ساختار کلاسیک است، اما قدرت انفجاری دارد؛ زیرا عملاً هژمونی را از درون تهی میکند. مشروعیت قدرت مستبد نه با حمله مستقیم، بلکه با ترک شدن از سوی جامعه میمیرد. این مرگ از درون، بسیار ژرفتر و بنیادیتر است. مهمتر اینکه، نه قابل مذاکره است، نه قابل خرید، نه قابل سرکوب کامل. چون کنش پراکنده است، ولی مجهز به آگاهی مشترک جمعی.در نهایت میتوان گفت: ایران امروز، نه در آستانه یک انقلاب، نه در مسیر اصلاحات، و نه در رکود سیاسی است. ایران در حال تجربه شکل جدیدی از تحول است؛ تحولی که نه رهبر دارد، نه حزب، نه قطعیت، نه لحظه آغاز روشن، نه پایان مشخص. اما دارد رخ میدهد. در سکوت، در زندگی، در زبان، در روان جمعی. و اگر این تحلیل درست باشد، آینده نه شبیه ۵۷ خواهد بود، نه شبیه بهار عربی، نه شبیه انقلاب مخملی؛ بلکه چیزی از جنس «تغییر کیفیت زندگی» و «تولد سوژه جدید» می باشد.انچه در ابران از سوی حکومت اسلامی در حال رخ دادن هست نیز هم چنان «کلاسیک»،کهنه،تکراری و بی تاثیر است.قدرت سیاسی عادت دارد با اعتراضهای روشن، صریح، قابل شناسایی و دارای رهبر روبهرو شود؛ مثلاً تظاهرات مشخص، تجمعات با شعارهای واحد، حرکاتی که بتوان آنها را نامگذاری کرد، رهبرانشان را دستگیر کرد، یا با مذاکره به نتیجه رسید. اما آنچه امروز در جامعه جریان دارد، مبارزهای است که شکل کلاسیک ندارد: نه مرکز دارد، نه رهبر، نه زمان و مکان مشخص. به جای آن، بهصورت آرام و تدریجی در رفتارها، انتخابهای روزمره، زبان، روابط اجتماعی، تربیت فرزندان، سبک پوشش، شیوه اندیشیدن و حتی نوع لذتبردن از زندگی گسترش مییابد. یعنی مردم به جای اینکه مستقیماً بجنگند، کمکم منطق نظام را از زندگی خود حذف میکنند.این نوع مقاومت اعلان نمیشود، اتفاق میافتد؛ سازماندهی نمیشود، شکل میگیرد؛ از بالا هدایت نمیشود، از پایین رشد میکند.حاکمیت با چنین مقاومتی مشکل دارد، چون: نمیتواند رهبرانش را پیدا کند؛ نمیداند دقیقاً کجا باید واکنش نشان دهد؛ نمیتواند زمان شروع یا پایانش را تعیین کند؛ حتی متوجه نمیشود چه زمانی جامعه از نظر روانی از آن جدا شده است.به زبان خیلی مستقیم، قدرت برای خاموش کردن اعتراض، نیاز به نقطهی مشخصی برای ضربه زدن دارد. اما وقتی اعتراض به صورت سبک زندگی گسترش پیدا میکند، دیگر نقطهای برای ضربه وجود ندارد.این یعنی جامعه، کمکم بدون جنگیدن، دارد از منطق حکومت خارج میشود.
حال با این پرسش اساسی مواجه میشویم:
این شکل از مقاومت چگونه میتواند در آینده به لحظهٔ تغییر ساختاری تبدیل شود، نه از طریق انفجار، بلکه مثل لحظهای که یک سد از درون فرو میپاشد؟
دقیقاً همین تصویر «فروپاشی از درون»، کلید فهم آیندهٔ تحول است. وقتی مقاومت در سطحی گسترده پخش، آرام و غیرمتمرکز عمل میکند، معمولاً برای ناظران بیرونی «غیرسیاسی» یا «کماثر» جلوه میکند؛ چون الگوهای کلاسیک مبارزه – رهبر، برنامه، جبهه، تقابل مستقیم – را ندارد. اما درست همان چیزی که آن را برای ساختار قدرت قابلشناسایی و قابلسرکوب نمیکند، میتواند بعدها به لحظهای از جابهجایی تاریخی منجر شود، نه از جنس انفجار ناگهانی یک بمب، بلکه شبیه لحظهای که سد عظیمی که سالها زیر فشار آب، ذرهذره تحلیل رفته، ناگهان بدون اعلام قبلی از درون فرو میپاشد.
در این شکل از تحول، نقطهٔ جهش معمولاً نه محل فرماندهی است و نه محصول فراخوان سیاسی؛ بلکه نتیجهٔ رسیدن سطحی از آگاهی و تجربهٔ زیسته به مرحلهایست که جامعه دیگر نمیتواند به شیوهٔ پیشین ادامه دهد. از بیرون شاید تنها «یک واقعه» دیده شود، اما آن لحظه، جمع جبریِ هزاران رفتار کوچک، خُرد، پراکنده و ظاهراً غیرسیاسی است؛ انباشتِ امتناعها، جاخالیدادنها، بازتعریفها و مقاومتهای آرامی که هر روز در لایههای زندگی عادی جریان داشته است.
در ایران امروز، این مقاومت آرام را میتوان در چند سطح دید: در تغییر روابط جنسیتی و فرهنگی میان نسلهای جدید، در بازتعریف مفهوم «حضور اجتماعی» – از نحوهٔ پوشش تا سبک ارتباط، از شیوهٔ مصرف تا انتخاب رسانه – و در ساختن نوعی زیست موازی که در آن نظم رسمی، بیآنکه مستقیماً زیر سؤال برده شود، به تدریج بیاعتبار و بیاثر میگردد. ساختار رسمی تصور میکند با کنترل کردن نمادها، زبان و شکلهای آشکار اعتراض میتواند صحنه را حفظ کند؛ اما در واقعیت، صحنه تغییر کرده است. نبرد دیگر در کف خیابان نیست، بلکه در نظم معنا، در سیستم ارزشگذاری، در انتخابهای خرد روزمره، در ساختن شبکههایی از اعتماد و همراهی که نه سر، نه مرکز و نه نام دارند.همین شبکهها هستند که لحظهٔ فروپاشی را ممکن میکنند. در لحظهٔ انفجار کلاسیک، یک حرکت یا یک رهبر یا یک شعار میتواند جرقه باشد؛ اما در مدل «فروپاشی از درون»، جرقه مهم نیست، وزن آب مهم است. وقتی دیوار سد خسته شد، هر اتفاق کوچک – حتی بیاهمیتترین رخداد – میتواند رفتار جمعی را از حالت پخششده به حالت همجهت تبدیل کند. چیزی که تا دیروز صرفاً همحسی-حس مشترک- بود، تبدیل به همحرکتی-عمل مشترک- میشود. مردم ناگهان درمییابند آنچه احساس فردی میپنداشتند، از مدتها پیش واقعیتی جمعی بوده؛ فقط هنوز هیچکس نه دیده بود، نه نامیده بود.این لحظهٔ انتقال، نیازمند شرطی است که اغلب احزاب و نیروهای سیاسی کلاسیک به آن توجهی اندک دارند: بلوغ آگاهی جمعی بدون سازمان، همزمان با فرسایش توان ساختار برای مدیریت زندگی روزمره. گاهی ممکن است فراخوان مستقیم سیاسی نتیجه معکوس بدهد، چون جامعه هنوز به سطح لازم همآوایی درونی نرسیده؛ اما در لحظهٔ مناسب، حتی یک رفتار ساده میتواند نقش فراخوان ایفا کند ــ بیآنکه کسی آن را صادر کرده باشد. در اعتراضات ۱۴۰۱ هیچ رهبری متمرکزی وجود نداشت، اما کنشها یکدیگر را بازتاب دادند، شبیه موجهایی در آب. گرچه جنبش سرکوب شد، اما نشان داد جامعه از حیث توان اتصال خُرد، وارد مرحلهای شده که در آن سازماندهی میتواند از خود بستر زندگی روزمره سرچشمه بگیرد، نه از بیرون.آنچه امروز در لایههای مقاومت خاموش در جریان است، میتواند فردا به گونهای از کنش سیاسی بدل شود که نه شباهتی با انقلابهای کلاسیک دارد، نه با اصلاحات از بالا. در نمونهٔ اخیر نپال ما با همین الگو روبهرو بودیم: سالها جابهجایی آرام در ساختار اجتماعی و ذهنیت مردم، نارضایتی عمیق اما غیرمتمرکز را پدید آورد و ناگهان به نوعی تغییر شکلیافتهٔ قدرت تحول یافت بدون آنکه مدل شورش کلاسیک صحنهگردان باشد. انقلاب، نه به معنای تصرف کاخ قدرت، بلکه به معنای تغییر شرایطی است که در آن قدرت باید تعریف شود. این دقیقاً همان فرایند دیالکتیکی است: تغییر در آگاهی، تغییر در روابط اجتماعی را به دنبال میآورد، و ساختار قدرت-والبته قدرت جایگزین هم- مجبور میشود خود را با واقعیت تازه تطبیق دهد، حتی اگر نخواهد.در ایران، نیروهای سنتی چپ و راست و احزاب کلاسیک بلشویکی قادر به فهم این روند نیستند، چون منطق تحول برای آنها همچنان در چارچوب «مرکز، رهبری، برنامه، بسیج» تعریف میشود. آنها با مقاومت کند، بیرهبر، شبکهای و درهمتنیده در زندگی روزمره بیگانهاند، زیرا این مقاومت از منطق حزب و ساختار عبور کرده و بر منطق زیست تکیه دارد. قدرت میخواهد با تهدید و نظم رسمی، زندگی را به خودش بازگرداند؛ اما زندگی روزمره، آرامآرام بدون اعلام، خود را از نظم رسمی خارج میکند. و همین خروج تدریجی، روزی که به تودهای جمعشونده برسد، نقطهٔ فروپاشی خواهد بود.
در نهایت، لحظهٔ تحول نه لزوماً «لحظهٔ حرکت»، بلکه میتواند لحظهای باشد که حرکت دیگر نیاز به لحظه ندارد. مثل وقتی که سد دیگر سد نیست. دیالکتیک ماتریالیستی دقیقاً همین را میگوید: هر شکل تاریخی، حتی مستحکمترین آن، فقط تا زمانی دوام دارد که آگاهی جمعی هنوز راهی برای عبور پیدا نکرده باشد. اما وقتی آگاهی عبور کرد، ساختار ناگزیر باید فروریزد ــ حتی اگر هیچ سنگی پرتاب نشده باشد.
حال با پرسشی دیگر مواجه میشویم و ان اینکه چه نوع سیاستی میتواند درون این روند نقش ایفا کند، بدون اینکه به شکلهای قدیمی برگردد؟ و اینکه چگونه میتوان از این مقاومت پخششونده، به مرحلهٔ سازماندهی پس از فروپاشی رسید، بدون پیشی گرفتن از زمان؟
در تحلیل دیالکتیک ماتریالیستی، مفهوم تحول اجتماعی، نه صرفاً برآمده از ساختار اقتصادی است و نه تنها محصول اراده، ذهنیت یا اخلاق انسانی؛ بلکه نتیجهٔ تنشی زنده و پویاست میان شرایط مادی و آگاهی انسانی. آنچه پل ماتیک با دقت به آن اشاره میکند این است که تاریخ از برخورد و تعامل دائمی میان واقعیتهای عینی و ذهنیت انسانی شکل میگیرد و هیچیک از این دو را نمیتوان جدا از دیگری تحلیل کرد. شرایط عینی، مانند مناسبات تولید، مالکیت منابع، تکنولوژی و ساختار اقتصادی، انسان را در چارچوبی مشخص قرار میدهد و نقش او را تعریف میکند، اما آگاهیای که از دل همین شرایط شکل میگیرد، میتواند به عاملی برای تغییر همان شرایط بدل شود. هیچ وضعیت تاریخی و هیچ ساختار اجتماعی، نمیتواند ثابت فرض شود، زیرا هر دو عامل، هم شرایط مادی و هم ذهنیت انسانی، در جریان پویایی دائمی هستند و در اثر تعامل با یکدیگر تغییر میکنند. بنابراین، هر گونه فلسفهای که به دنبال نظم ابدی، حقیقت ثابت یا مطلق باشد، در تضاد با ماهیت واقعی تاریخ و جامعه است و نمیتواند جهان را چنان که هست بفهمد.
برای روشن شدن این موضوع میتوان به یک مثال تاریخی بازگشت. تصور کن یک دهقان در اروپای قرن نوزدهم زندگی میکند. زمین تحت مالکیت زمیندار است، ابزار کشاورزی ساده است، فشار مالیات سنگین است و زندگی اقتصادی او محدود و تحت کنترل ساختار فئودالی است. این شرایط عینی، تصویر ذهنی او را شکل میدهد و او خود را به عنوان «دهقان از ازل تا ابد» میبیند. باورهای دینی و ترس از تغییر، به این تصویر ذهنی دامن میزند و او نقش خود را در مناسبات اجتماعی همانگونه میپذیرد که ساختار اقتصادی تعریف کرده است. اما وقتی این دهقان در معرض تجربههای تازه قرار میگیرد؛ مهاجرت به کارخانه، آشنایی با کارگران دیگر، مواجهه با ایدههای جدید یا مشاهدهٔ زندگی متفاوت، آگاهیاش تغییر میکند. این تغییر ذهنی ممکن است او را به کنش جمعی سوق دهد؛ تشکیل اتحادیه، اعتصاب یا مبارزه سازمانیافته نمونههایی از این کنشاند که از دل تجربهٔ زیسته و تغییر آگاهی بیرون میآیند. و همین کنش اجتماعی خود میتواند مناسبات تولید و روابط اقتصادی را دگرگون کند. بنابراین شرایط مادی آگاهی را میسازد و آگاهی تغییر یافته، شرایط مادی را تغییر میدهد. این همان نفی جدایی میان ذهنیت و عینیت است که ماتیک بر آن تأکید دارد.
این منطق دیالکتیکی در جهان امروز نیز کاملاً زنده است. ظهور هوش مصنوعی، اقتصاد دادهمحور، بیثباتی شغلی و تمرکز قدرت در دست شرکتهای بزرگ، شرایط عینیاند. در سوی دیگر، ترس از جایگزین شدن توسط ماشین، امید به آزادی از کار تکراری و میل به زندگی آزادتر، شرایط ذهنیاند. اگر افراد منفعل باشند و تکنولوژی را همچون تقدیر ناگزیر بپذیرند، شرکتهای بزرگ بر اقتصاد مسلط میشوند و بسیاری از شغلها حذف میشوند. اما اگر آگاهی جمعی شکل گیرد و مردم بخواهند مسیر توسعهٔ تکنولوژی را دموکراتیک کنند، این آگاهی میتواند به سیاستهایی مانند مالکیت جمعی بر داده، مالیات بر اتوماسیون یا درآمد پایه همگانی منجر شود. تکنولوژی که ابتدا آگاهی را دگرگون کرده بود، اکنون به واسطهٔ آگاهی تغییر یافته، مسیر خود را تغییر میدهد. این همان پویایی دیالکتیکیست که نشان میدهد تحول اجتماعی نه صرفاً نتیجهٔ شرایط اقتصادی و نه تنها محصول ارادهٔ انسانی است، بلکه محصول تعامل میان این دو است.
در ایران امروز نیز میتوان چنین تحلیلی را به کار گرفت. شرایط عینی از بحران اقتصادی و فرسایش ساختار قدرت گرفته تا فشار تحریمها و ظهور شبکههای ارتباطی گسترده، محیطی ایجاد کردهاند که آگاهی اجتماعی به سمت مقاومت تدریجی و روزمره حرکت میکند. این مقاومت، برخلاف مدلهای کلاسیک مبارزه، نه الزاماً سازمانیافته است، نه دارای رهبر مشخص و نه محدود به مکان و زمان خاص. کنشهای کوچک، پراکنده، بینام و بدون شعار، که در سبک زندگی، روابط اجتماعی، بازتعریف ارزشها و نحوهٔ حضور در فضای عمومی جریان دارند، به تدریج آگاهی جمعی را شکل میدهند. این نوع مقاومت، اگرچه کند است، اما پایدار و در همتنیده است و در لایههای زندگی روزمره خود را تکرار میکند. احزاب سیاسی سنتی و نیروهای مارکسیستی کلاسیک قادر به فهم این روند نیستند، زیرا منطق آنها همچنان بر محور رهبر، برنامه، سازمان و تصرف قدرت متمرکز است و نمیتوانند تغییرات زیست اجتماعی و روانی را که از درون زندگی روزمره سرچشمه میگیرد، درک کنند. مقاومت امروز در ایران به جای آنکه مستقیم با قدرت مقابله کند، آرامآرام قدرت را از درون تهی میکند و مشروعیت آن را کاهش میدهد.
این فرآیند، همان لحظهٔ فروپاشی از درون است. وقتی مقاومت پراکنده و بیرهبر در سطح زندگی روزمره جریان دارد، قدرت سیاسی قادر به شناسایی نقطهٔ ضربه نیست، زیرا اعتراض دیگر در قالب صحنهٔ آشکار، تجمع یا شورش کلاسیک وجود ندارد. لحظهٔ جهش تاریخی، زمانی رخ میدهد که سطحی از آگاهی و تجربهٔ زیسته جمعی به مرحلهای برسد که جامعه دیگر نتواند به شیوهٔ پیشین ادامه دهد. آنچه تا دیروز همحسی فردی بود، ناگهان به همحرکتی جمعی بدل میشود. کنشهای پراکنده و کوچک که سالها در زندگی روزمره جریان داشتهاند، به یکدیگر میپیوندند و نقطهٔ تحول را ایجاد میکنند. نمونههایی از این وضعیت را میتوان در اعتراضات سال ۱۴۰۱ ایران دید؛ کنشهایی که بدون رهبر مرکزی، بدون برنامهٔ مدون و بدون سازمان رسمی، همدیگر را بازتاب دادند و نشان دادند جامعه از حیث توان اتصال خرد، وارد مرحلهای شده که سازماندهی میتواند از خود بستر زندگی روزمره و تجربهٔ زیسته سرچشمه بگیرد، نه از بیرون.
این شکل از تحول، نه انفجاری و ناگهانی است و نه قابل پیشبینی به سبک انقلابهای کلاسیک. تغییر نه از طریق تسخیر دولت، نه با شورش یکپارچه، بلکه از طریق بازتعریف زیست اجتماعی و گسترش آگاهی جمعی رخ میدهد. مقاومت بینام، آرام و پراکنده در زندگی روزمره، زمینهٔ فروپاشی ساختاری را فراهم میآورد، همانگونه که یک سد سالها تحت فشار آب تحلیل رفته و بدون هشدار ناگهان میشکند. این لحظهٔ فروپاشی، محصول جمع جبری هزاران کنش خرد و ظاهراً غیرسیاسی است، اما زمانی که آگاهی جمعی به نقطهٔ بحرانی رسید، کل ساختار ناگزیر تغییر خواهد کرد.
در این روند، احزاب سنتی و نیروهای سیاسی که هنوز به مدلهای قدیمی رهبری و سازماندهی تکیه دارند، قادر به فهم حرکت واقعی نیستند. آنها انتظار دارند انقلاب یا تغییر ساختاری از طریق شورش آشکار، رهبر مشخص و برنامهٔ مدون رخ دهد، در حالی که تحول واقعی در جریان زندگی روزمره، در سبک زندگی، در بازتعریف ارزشها، در شبکههای موازی اجتماعی و در انتخابهای خرد جریان دارد. لحظهٔ تغییر، همان نقطهای است که این آگاهی جمعی، بدون نیاز به رهبری رسمی، مسیر ساختار اجتماعی را دگرگون میکند و قدرت ناگزیر میشود خود را با واقعیت تازه تطبیق دهد. این تغییر، برخلاف مدلهای کلاسیک، از درون میآید و نه از بیرون؛ از تجربهٔ زیسته و مقاومت خرد، و نه از فرماندهی یا اعلام رسمی.
در نهایت، آنچه ماتیک نشان میدهد این است که تاریخ حاصل گفتوگوی بیپایان میان شرایط عینی(مادی) و آگاهی انسانی است، و هیچ یک از این دو بدون دیگری نمیتواند مسیر خود را تعیین کند. مقاومت پراکنده، آرام، بیرهبر و در همتنیده در زندگی روزمره، اگر به نقطهٔ بحرانی برسد، میتواند شکل جدیدی از کنش جمعی و تغییر ساختاری ایجاد کند، نه از طریق انفجار، بلکه همچون لحظهای که یک سد از درون فرو میپاشد. این لحظهٔ تحول، ناشی از بلوغ آگاهی جمعی و فرسایش قدرت ساختاری است؛ لحظهای که هر کنش خرد، هر تغییر در رفتار و هر امتناع کوچک، به نیرویی جمعی بدل میشود و ساختار قدرت را وادار به بازتعریف موقعیت خود میکند. تاریخ، در این نگاه، نه خطی و نه ثابت است، بلکه محصول تعامل همیشگی میان انسان و شرایط زیستی اوست؛ محصول تنش دیالکتیکی که در نهایت توان تغییر جهان را در دست انسان میگذارد و هیچ حقیقت مطلق یا پاسخ ابدیای را باقی نمیگذارد.
حال میتوانیم از منظر روانشناسی تودهها و حاکمیت به بررسی وضعیت ایران امروز بپردازیم، اما برای شروع، پرسشی اساسی لازم است: چرا جامعه در سطح جمعی به سمت مقاومت خرد، پراکنده و بیرهبر حرکت میکند و در همان حال، حاکمیت دچار سردرگمی و درماندگی میشود؟ پاسخ به این پرسش مستلزم نگاه دقیق به روانشناسی اجتماعی و روانشناسی قدرت است، زیرا درک انگیزهها، ترسها، امیدها و الگوهای رفتاری هر دو طرف، به ما امکان میدهد جریانهای پنهان تاریخی و امکان تحول ساختاری را تحلیل کنیم. رفتار جمعی محصول ترکیب تجربه زیسته، انتظارات تاریخی، فشارهای اجتماعی و ظرفیت آگاهی فردی و جمعی است. در جامعهای مانند ایران، تودهها سالها تحت فشار اقتصادی، سیاسی و فرهنگی زندگی کردهاند. این تجربهها موجب شکلگیری نوعی حس مشترک از نارضایتی و عجز سیستماتیک شده است، اما این نارضایتی نه به شکل انفجار یکباره، بلکه به صورت جریانهای پراکنده و خرد در زندگی روزمره بروز میکند. مردم دیگر به دنبال رهبری مطلق، حزب مرکزی یا یک برنامهٔ از پیش تعیینشده نیستند، زیرا تجربهٔ تاریخی نشان داده که این نوع سازماندهی غالباً به سرکوب، بیاعتمادی یا جایگزینی یک نظم اقتدارگرای دیگر منجر میشود. آنچه مردم میخواهند، در سطح روانی و جمعی، احساس توانایی عمل، بازگرداندن کنش به زندگی روزمره، داشتن آزادی در انتخاب و تجربهٔ ارزشهای انسانی است، بدون اینکه به ساختار قدرت سنتی تن دهند. این خواستهها در قالب رفتارهای خرد، سبک زندگی، انتخاب رسانه، نحوهٔ ارتباط با دیگران، امتناع از اجرای دستورات غیرمنطقی و حتی بازتعریف ارزشها و روابط اجتماعی ظهور میکند. به عبارت دیگر، مردم در جستجوی قدرت زیستی و قدرت آگاهی هستند، نه صرفاً قدرت سیاسی.این یک نوزایی و آفرینش اجتماعی و فرهنگ سیاسی است.
در کنار این، روانشناسی حاکمیت وضعیت کاملاً متفاوتی را نشان میدهد. قدرت سیاسی در ایران، مانند بسیاری از حکومتهای مستبد، عادت دارد با اعتراضهای آشکار، قابل شناسایی، سازمانیافته و دارای رهبر مقابله کند(در قبل میگفتند: منافقین، بقایای طاغوت، اشرار مسلح، استکبار جهانی، - ولی مدتی است میگویند: دژمن (دشمن)، ، موریانههای نفوذی …به عبارتی یک وضعیت مبهم، استراتژی کور ودستگیری های جمعی و سرکوبها اتفاقی ).ابزارهای سرکوب، فشار، تبلیغات و مدیریت رسانه برای مواجهه با چنین اعتراضهایی طراحی شدهاند. اما مقاومت امروز جامعه در زندگی روزمره، پراکنده و سیال است و هیچ مرکز مشخص یا رهبر آشکاری ندارد. این امر موجب میشود حاکمیت احساس گیجی، درماندگی و ابهام در تحلیل وضعیت کند. ابزارهای کلاسیک پاسخگویی بیاثر میشوند، زیرا نمیتوان نقطهای برای ضربه زدن یا توقف موجهای پراکنده یافت.خصلت نمای این ناتوانی توسل حکومت و دستگاه سرکوب آن به دستگیری نزدیک به صدهزار نفر! از حاضران در خیابان در جنبش زن زندگی آزادی بود که هیچ تناسبی با شمار شرکت کنندگان در این جنبش نداشت. هر اقدام حاکمیت برای کنترل یا سرکوب، به شکل ناخواستهای به افزایش هوشیاری و مقاومت خرد و پراکنده جامعه دامن میزند. این همان چرخهای است که روانشناسی قدرت آن را به عنوان عجز ناشی از همتراز نبودن ابزارها و شرایط واقعی توصیف میکند: حاکمیت میخواهد نظم ایجاد کند، اما جامعه مسیر خود را تغییر داده و دیگر نمیتواند با همان منطق سنتی، کنترل شود.
وقتی این دو بعد، روانشناسی تودهها و روانشناسی حاکمیت، برابر هم گذاشته شود، تصویر جالبی از لحظه تاریخی پدید میآید: مردم به دنبال احیای توانایی زیست، بازگرداندن کنش به زندگی و تجربهٔ ارزشهای انسانی هستند، اما بدون سازماندهی کلاسیک و بدون رهبر واحد. حاکمیت در مقابل، تلاش می ورزد ساختار را حفظ و کنترل کند، اما با شکل سیال مقاومت مواجه است که ابزارهای سنتی مقابله با آن کارساز نیست. نتیجه، نوعی کشاکش دیالکتیکی غیرمستقیم است: جامعه مقاومت خود را آرام و پراکنده ادامه میدهد و قدرت در تلاش برای مهار این جریانها، خود را ناتوان و سردرگم مییابد.این وضعیت را میتوان با مثالهای ملموس توضیح داد. تصور کنید در محلهای، مردم شروع به تغییر سبک زندگی میکنند؛ پوشش، نحوهٔ ارتباط، سبک مصرف و رسانههای مورد استفاده تغییر میکنند. این تغییرات کوچک و پراکنده، برای خود افراد هرگز به عنوان «اعتراض» ظاهر نمیشود، بلکه بخشی از زندگی روزمره است. اما وقتی این رفتارهای خرد در سطح جمعی اتفاق میافتد، یک جریان پنهان اما قدرتمند شکل میگیرد که بر ارزشها، هنجارها و قواعد زندگی اجتماعی اثر میگذارد. حاکمیت، حتی اگر بخواهد این جریان را سرکوب کند، نمیتواند آن را نشانهگذاری، رهبر آن را شناسایی یا نقطهٔ مرکزی برای مقابله پیدا کند. در این لحظه، روانشناسی تودهها و روانشناسی قدرت با هم در یک وضعیت دیالکتیکی قرار میگیرند: مقاومت خرد جامعه به تدریج ساختار قدرت را تهی میکند، و قدرت هر اقدام آشکار را تهدیدی برای خود میبیند، زیرا نمیتواند نقطهٔ مرکزی برای ضربه پیدا کند.این روند نشان میدهد که لحظهٔ تغییر تاریخی در ایران، برخلاف انقلابهای کلاسیک، نه با انفجار ناگهانی، بلکه با انباشت تدریجی رفتارهای خرد، تجربههای زیسته و آگاهی جمعی رخ میدهد. لحظهٔ فروپاشی ساختاری همانند فروپاشی سد از درون است: هیچ عامل خارجی، هیچ رهبر مشخص و هیچ اقدام سازمانیافتهای لازم نیست. تنها کافیست آگاهی جمعی به سطح بحرانی برسد و مقاومت خرد جمعی، که سالها در زندگی روزمره جریان داشته، ناگهان به همحرکتی جمعی و تغییر محسوس در شرایط اجتماعی تبدیل شود. این لحظه، محصول تعامل پیوسته میان روانشناسی تودهها، خواستههای انسانی و تجربه زیسته، و روانشناسی قدرت، ناتوان از مقابله با سیالیت و پراکندگی مقاومت است.
با توجه به این تحلیل، میتوان نتیجه گرفت که آیندهٔ ایران نه در قالب انقلاب کلاسیک، نه اصلاحات از بالا، و نه شورشهای آنی تعریف میشود، بلکه در لحظهای ظهور خواهد کرد که تودهها توانسته باشند آگاهی جمعی خود را به سطحی برسانند که رفتارهای خرد پراکنده، قدرت را از درون تهی کند و به طور ایجابی ساختار اقتصادی-اجتماعی و فرهنگی مسلط را وادار به بازتعریف کند. روانشناسی تودهها و روانشناسی حاکمیت، هر دو، کلید فهم این تحولاند: یکی انگیزه، خواسته و ظرفیت عمل جمعی را نشان میدهد و دیگری محدودیت و عجز قدرت را در مواجهه با این جریان پراکنده و سیال آشکار میکند. لحظهٔ تاریخی زمانی رخ میدهد که این دو پویایی، به یک نقطهٔ بحرانی مشترک برسند و تغییر ساختاری بدون انفجار، اما با فروپاشی از درون، رخ دهد.
این تصویر یکدست و یکپارچه، از منظر روانشناسی اجتماعی و روانشناسی قدرت، نشان میدهد که فهم دقیق تاریخ و سیاست امروز ایران بدون در نظر گرفتن تعامل میان خواستههای تودهها و عجز حاکمیت، ناقص خواهد بود. هر گونه تحلیل صرفاً اقتصادی، صرفاً سیاسی یا صرفاً ایدئولوژیک، توانایی توضیح رفتار واقعی جامعه و پیشبینی لحظهٔ تغییر ساختاری را ندارد، زیرا این لحظه محصول تعامل زیست جمعی، آگاهی خرد و تجربهٔ روانشناختی تودههاست که با محدودیتها و سردرگمی حاکمیت مواجه شده است و تنها در تقاطع این دو نیرو، امکان وقوع دارد.
جعمبندی:
متن پل ماتیک، با تأکید بر ماهیت دیالکتیکی تحول اجتماعی، چارچوبی نظری فراهم میکند که میتواند فهم رفتار تاریخی و اجتماعی جوامع را به شکلی پویا و زنده ممکن سازد. او نشان میدهد که تاریخ و تحولات اجتماعی نه محصول یک عامل منفرد، نه صرفاً اقتصادی و نه تنها نتیجه اراده و ذهنیت انسانی است، بلکه محصول تعامل مداوم و زنده میان شرایط عینی و آگاهی انسان است. هیچ وضعیت تاریخی و هیچ ساختار اجتماعی نمیتواند مستقل و ثابت فرض شود، زیرا شرایط مادی و ذهنیت انسانی در حال تغییر دائمی هستند و هر یک دیگری را تحت تأثیر قرار میدهد. این نگرش، ستون فقرات تحلیل مقاله است و پایهٔ فهم رفتار تودهها، شکلگیری مقاومت خرد و پراکنده، و سردرگمی حاکمیت را تشکیل میدهد. ماتیک نشان میدهد که شرایط اقتصادی و مناسبات تولید، انسان را در چارچوب مشخصی قرار میدهند و نقش او را در جامعه تعریف میکنند، اما آگاهی انسانی نیز میتواند مسیر شرایط عینی را دگرگون کند و به عاملی برای تحول اجتماعی بدل شود. این دیالکتیک، نفی جدایی میان ذهنیت و عینیت است و تأکید میکند که هیچ نظم ابدی، حقیقت ثابت یا پاسخ نهایی وجود ندارد و فلسفهای که به دنبال اینهاست، در تضاد با واقعیت زنده تاریخ قرار دارد.
در متن مقاله ما، این چارچوب نظری با مثالهای تاریخی و معاصر تشریح شد. دهقان اروپای قرن نوزدهم نمونهای بود که نشان داد چگونه شرایط عینی، مانند مالکیت زمین، فشار مالیاتی، ابزارهای کشاورزی ساده و ساختار فئودالی، تصویر ذهنی و نقش اجتماعی فرد را شکل میدهد و آگاهی او را محدود میکند. باورهای دینی، ترس از تغییر و پذیرش نقش تثبیتشده، آگاهی دهقان را تثبیت میکنند، اما مواجهه با تجربههای تازه و تغییرات ذهنی میتواند او را به کنش جمعی سوق دهد. این کنش جمعی، مانند اعتصاب یا تشکیل اتحادیه، خود به تغییر مناسبات اقتصادی و ساختار اجتماعی منجر میشود. به این ترتیب، شرایط عینی آگاهی را شکل میدهند و آگاهی تغییر یافته، شرایط عینی را دگرگون میکند؛ این همان نفی جدایی میان ذهنیت و عینیت است که ماتیک بر آن تأکید میکند و تحلیل مقاله بر پایهٔ آن شکل گرفته است.همین منطق در شرایط امروز ایران نیز قابل مشاهده است. ظهور هوش مصنوعی، اقتصاد دادهمحور، بحرانهای اقتصادی و فشارهای بینالمللی شرایط عینی جدیدی ایجاد کردهاند، در حالی که ترس از جایگزینی توسط ماشین، امید به آزادی از کار تکراری، میل به زندگی بهتر و تجربه زیستهٔ شکستهای تاریخی، شرایط ذهنی جامعه را شکل میدهد. نتیجهٔ این تعامل، شکلگیری مقاومت خرد، پراکنده و بیرهبر است که در زندگی روزمره جریان دارد و در سبک زندگی، روابط اجتماعی، بازتعریف ارزشها و انتخابهای فردی نمود پیدا میکند. این نوع مقاومت، کند اما پایدار و درهمتنیده است و نشان میدهد که تحول اجتماعی نه با انفجار ناگهانی، نه با رهبر واحد و نه با برنامهٔ مدون رخ میدهد، بلکه از دل زندگی روزمره، رفتارهای خرد و آگاهی جمعی حاصل میشود.از سوی دیگر، روانشناسی قدرت نشان میدهد که حاکمیت در مواجهه با مقاومت پراکنده و سیال دچار سردرگمی و درماندگی میشود. ابزارهای سنتی مانند سرکوب، تهدید، تبلیغات و مدیریت رسانه که برای کنترل اعتراضات سازمانیافته طراحی شدهاند، در مواجهه با مقاومت خرد کارآمد نیستند. هر اقدام آشکار حاکمیت اغلب به افزایش آگاهی و تقویت مقاومت خرد جامعه منجر میشود. به این ترتیب، تعامل میان روانشناسی تودهها و روانشناسی قدرت، تصویر واضحی از روند تحول اجتماعی ارائه میدهد: جامعه خواهان توانایی عمل، بازگرداندن کنش به زندگی روزمره و تجربه ارزشهای انسانی است، در حالی که قدرت در مواجهه با سیالیت و پراکندگی مقاومت، درمانده و سردرگم میماند. لحظهٔ تحول تاریخی زمانی رخ میدهد که این مقاومت خرد و آگاهی جمعی به سطح بحرانی برسد و ساختار قدرت ناگزیر به بازتعریف و تطبیق با شرایط تازه شود.لحظهٔ تحول تاریخی، برخلاف انقلابهای کلاسیک، انفجاری نیست و نیازمند رهبر واحد یا برنامهٔ مدون نیست. تغییر محصول انباشت تدریجی رفتارهای خرد و آگاهی جمعی است که سالها در زندگی روزمره جریان داشته است. همانند فروپاشی سد از درون، رفتارهای پراکنده، امتناعها، بازتعریفها و مقاومتهای کوچک، ناگهان به هم میپیوندند و نقطهٔ بحرانی را ایجاد میکنند. جامعه درمییابد که آنچه تجربه فردی به نظر میرسید، واقعیت جمعی است و رفتار خرد، به همحرکتی جمعی بدل میشود که ساختار قدرت را وادار به بازتعریف و سازگاری با شرایط تازه میکند.متن پل ماتیک و بحث مقاله حاضر به ما نشان میدهند که آیندهٔ ایران نه در قالب انقلاب کلاسیک، نه اصلاحات از بالا و نه شورشهای آنی تعریف میشود، بلکه در لحظهای ظهور خواهد کرد که تودهها توانسته باشند آگاهی جمعی خود را به سطحی برسانند که رفتارهای خرد پراکنده، قدرت را از درون تهی کند. روانشناسی تودهها، خواستهها و ظرفیتهای عمل جمعی را آشکار میسازد، در حالی که روانشناسی قدرت محدودیت و سردرگمی حاکمیت را در مواجهه با این مقاومت پراکنده و سیال نشان میدهد. لحظهٔ تاریخی، محصول تعامل این دو نیروست؛ بلوغ آگاهی جمعی و فرسایش قدرت ساختاری، که بدون نیاز به انفجار، اما با فروپاشی از درون، تحول ساختاری ایجاد میکند.
در جمعبندی نهایی، میتوان گفت که متن پل ماتیک، با تأکید بر دیالکتیک میان شرایط عینی و ذهنیت انسانی، چارچوب نظری محکمی برای تحلیل تحول اجتماعی فراهم میکند و مقاله نشان داد که چگونه این چارچوب میتواند برای درک وضعیت ایران امروز، مقاومت خرد، تغییرات اجتماعی و سردرگمی حاکمیت به کار گرفته شود. تحول اجتماعی همیشه محصول تعامل میان شرایط مادی و ذهنیت انسانی است، و فهم این تعامل، کلید تحلیل واقعبینانهٔ تاریخ و سیاست است. هیچ نظم ابدی، هیچ حقیقت مطلق و هیچ پاسخ نهاییای وجود ندارد، زیرا شرایط مادی و آگاهی انسانی در تعامل و دگرگونی دائمیاند. مقاومت خرد و پراکنده، تجربه زیسته و آگاهی جمعی، و سردرگمی حاکمیت، همه بخشی از یک فرآیند دیالکتیکی زندهاند که نهایتاً میتواند به تغییر ساختاری بنیادین منجر شود. فهم این فرآیند و پذیرش اینکه تحول اجتماعی از دل تجربههای روزمره و آگاهی جمعی ناشی میشود، امکان تحلیل عمیق، پیشبینی لحظهٔ جهش تاریخی و درک رفتار واقعی جامعه را فراهم میآورد و نشان میدهد که هر لحظه تاریخی، نه خطی، بلکه محصول تعامل زنده میان انسان و شرایط زیستی اوست.
سایر منابع:
پل ماتیک – نوشتههای او در مورد دیالکتیک ماتریالیستی و تعامل میان شرایط عینی و ذهنیت انسانی. این نوشتهها هستهٔ فکری مقاله را تشکیل میدهند.
کارل مارکس و فردریش انگلس – آثار کلاسیک مانند «سرمایه» و «مانیفست کمونیست» برای مبانی ماتریالیسم تاریخی و تحلیل رابطهٔ اقتصاد و آگاهی اجتماعی.
لوکاچ، بلوخ و سایر فیلسوفان مارکسیست – تحلیلهای مربوط به رابطهٔ فرد، جامعه و آگاهی جمعی و دیالکتیک تاریخ.
James C. Scott – Resistance: Everyday Forms of Peasant Resistance – برای مثالهای مقاومت خرد و پراکنده که شباهت به وضعیت امروز ایران دارد
وفا مهرپرور
۲۰نوامبر ۲۰۲۵