نگاه انتقادی به «تبدیل کمیت به کیفیت» به عنوان قانون بنیادین دیالکتیک/نادر کار


13-12-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
50 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

نگاه انتقادی به «تبدیل کمیت به کیفیت» به عنوان قانون بنیادین دیالکتیک

نادر کار  

نگاه انتقادی به این نگرش از دیالکتیک که مفهوم تبدیل کمیت به کیفیت را از اصول اساسی دیلکتیک می‌شمارد و به انگلس و تروتسکی و دیگران منسوب می‌کند چیست؟ و چه نسبتی با نگرش مارکس در خصوص دیالکتیک دارد؟

نگرش انتقادی به تلقیِ تبدیل کمیت به کیفیت به عنوان یک قانون بنیادین دیالکتیک – رویکردی که اغلب به فریدریش انگلس در دیالکتیک طبیعت و در آثار متأخر به لئون تروتسکی نسبت داده می‌شود – بر چندین محور اصلی متمرکز است. این انتقادات عمدتاً از سنت‌های مارکسیستی متأثر از گئورگ لوکاچ و فلسفه رئالیستی علم (Realist Philosophy of Science) نشأت می‌گیرند و هدفشان تمایز قائل شدن بین متد دیالکتیکی برای درک جامعه و یک متافیزیک طبیعت تعمیم‌یافته است.

۱. ابهام در مفهوم «قانون علمی» (Laws of Science)

انتقاد اصلی به این نکته بازمی‌گردد که آیا «تبدیل کمیت به کیفیت» واقعاً می‌تواند به معنای قانون علمی تلقی شود، یا صرفاً یک توصیف فلسفی گسترده است.

  • قوانین علمی در معنای رئالیستی:  در فلسفه‌ رئالیستی علم (مانند دیدگاه روی باسکِر)، قوانین علمی معمولاً مکانیسم‌های واقعی و قابل شناسایی را توضیح می‌دهند که مسئول پدیده‌های خاصی در جهان هستند. برای مثال، قانون جاذبه یا قوانین مارکس درباره گرایش نرخ سود به کاهش، مکانیسم‌های علّی مشخصی را شناسایی می‌کنند.
  • «تبدیل کمیت به کیفیت» به عنوان یک تعمیم:  این مفهوم یک مکانیسم علّی خاص نیست. بلکه، ویژگی‌های مشترک فرآیندهای فیزیکی و اجتماعی را که توسط طیف گسترده‌ای از مکانیسم‌های متفاوت تولید می‌شوند،  تعمیم می‌دهد. یعنی، این یک فرمول انتزاعی است که تغییرات ناگهانی و کیفی را پس از تجمع تدریجی تغییرات کمی در حوزه‌های مختلف (از جوشیدن آب تا انقلاب اجتماعی) توصیف می‌کند.

اگر این اصل صرفاً یک تعمیم بسیار گسترده باشد، نمی‌تواند به عنوان یک «قانون» بنیادین که دارای قدرت تبیینی برای پدیده‌های خاص باشد، عمل کند. این اصل یک مفهوم فلسفی گسترده از طبیعت است و نه مجموعه‌ای از قوانین کلی که بتوان قوانین خاص‌تر را از آن استنتاج کرد.

۲. خطر دگماتیسم و تقلیل‌گرایی

رویکردی که دیالکتیک را به عنوان مجموعه‌ای از «قوانین جهانی» برای طبیعت و جامعه فرموله می‌کند، خطرات قابل توجهی برای آزادی تحقیق علمی و تحلیل سیاسی به همراه دارد.

  • دیکته فلسفی به علم:  این نگرش، به ویژه در دوره استالینیسم، منجر به استفاده جزم‌اندیشانه از دیالکتیک شد تا نتایج تحقیق علمی (مانانند سرکوب علم ژنتیک در شوروی توسط لیسِنکو) توجیه یا سرکوب شود. در این حالت، «قوانین دیالکتیک» به جای اینکه ابزاری برای تحلیل باشند، به یک حکم ایدئولوژیک تبدیل می‌شوند که یافته‌های علمی را از بالا تعیین می‌کند.
  • فقدان ارتباط صریح:  این نظریه، یک رابطه «سست و باز» بین فلسفه دیالکتیکی و تحقیق علمی را ایجاب می‌کند. اصرار بر جهان‌شمولی آن به عنوان یک «قانون»، تمایل دارد تا تحلیل مشخص پدیده‌های انضمامی را تحت‌الشعاع قرار دهد.

۳. تفاوت با دیالکتیک مارکس

منتقدان معتقدند که تأکید بر قوانین جهانی انگلس، از تمرکز اصلی دیالکتیک مارکس که بر روابط اجتماعی متناقض است، منحرف می‌شود.

دیالکتیک مارکس بر مفهوم‌ها و مقوله‌های مشخصی استوار است که در اساس بستر تاریخی جامعه بشری را مورد کنکاش و پرس و جو قرار می‌دهد و ربط مستقیمی به طبیعت ندارد. این مفهوم‌ها به طور فشرده به قرار ذیل هستند:

  • تضاد اجتماعی:  مارکس بر تضادها در خود واقعیت اجتماعی (مانند تضاد بین نیروهای تولید و روابط تولید، و تضاد طبقاتی) تمرکز دارد. این تضادها مکانیسم‌های واقعی برای تحول اجتماعی هستند.
  • رد دیالکتیک مفهومی/طبیعی:  برای مارکس، تضادها را نمی‌توان در اندیشه یا در یک قانون جهانی طبیعت حل کرد؛ آن‌ها از طریق مبارزات و بحران‌های تاریخی-اجتماعی واقعی غالب می‌شوند. تبدیل کمیت به کیفیت، حتی اگر در طبیعت رخ دهد،  سازوکار اصلی برای تحول اجتماعی نیست؛ بلکه، این سازوکار، مبارزه طبقاتی است.
  • نگاه لوکاچ:  لوکاچ و پیروان او، با تأکید بر دیالکتیک به عنوان متد خودآگاهی طبقه کارگر برای درک تمامیت جامعه سرمایه‌داری، عملاً ایده دیالکتیک طبیعت را رد کردند (یا آن را غیرضروری شمردند)، و بر انحصار دیالکتیک به حوزه اجتماعی تأکید نمودند.

۴. نتیجه‌گیری انتقادی

منتقدان استدلال می‌کنند که بهتر است «تبدیل کمیت به کیفیت» را به عنوان یک اصل روش‌شناختی یا یک تعمیم فلسفی در مورد چگونگی رخ دادن دگرگونی‌ها در جهان در نظر گرفت، نه یک قانون بنیادین دیالکتیک که به همان معنای قوانین مکانیسم‌های علّی عمل کند. پذیرش آن به عنوان یک «مفهوم فلسفی گسترده» به جای یک «قانون جهانی صلب»، هم از سوءاستفاده‌های جزم‌اندیشانه جلوگیری می‌کند و هم رابطه انعطاف‌پذیرتری بین فلسفه مارکسیستی و علم تجربی را میسر می‌سازد.

موضع تروتسکی و انگلس در قبال قوانین دیالکتیک

در پاسخ به نگاه انتقادی مبنی بر اینکه «تبدیل کمیت به کیفیت» و سایر «قوانین دیالکتیک» نباید صرفاً به عنوان قوانین علمی جهان‌شمول تلقی شوند، موضع فریدریش انگلس و لئون تروتسکی در این باره شایان توجه است. هر دوی آن‌ها این اصول را به عنوان فرمول‌های فراگیر با اهمیت جهانی تلقی می‌کردند، اما با درجات متفاوتی از انعطاف‌پذیری و احتیاط.

۱. فریدریش انگلس: دیالکتیک طبیعت و قوانین عام

انگلس در کتاب «دیالکتیک طبیعت» و سایر آثارش، هدف خود را استخراج قوانین کلی حاکم بر حرکت و تحول در هر سه حوزه هستی (جهان طبیعی، جامعه و اندیشه) قرار داد. او سه قانون اصلی دیالکتیک را صورت‌بندی کرد:

  1. قانون تبدیل کمیت به کیفیت و بالعکس (The Law of the Transformation of Quantity into Quality and Vice Versa):  این قانون اساسی‌ترین اصل انگلس است که بر این ایده تأکید دارد که تغییرات تدریجی (کمی) در نهایت به یک جهش رادیکال و دگرگون‌ساز (کیفی) منجر می‌شود (مثلاً افزایش دمای آب (کمیت) منجر به جوشیدن و تبدیل به بخار (کیفیت) می‌شود).
  2. قانون وحدت و نفوذ متقابل اضداد (The Law of the Unity and Interpenetration of Opposites):  که بر تضادهای درونی به عنوان منبع خودپویایی و حرکت (self-movement) در همه پدیده‌ها تأکید دارد.
  3. قانون نفی نفی (The Law of the Negation of the Negation):  که بر فرآیند سه مرحله‌ایِ حذف، حفظ و تعالی (aufheben) تأکید دارد.

دیدگاه انگلس:

  • او این قوانین را جهان‌شمول می‌دانست، به این معنی که در همه حوزه‌های واقعیت (طبیعت و جامعه) صادق هستند.
  • هدف او نه دیکته کردن به علوم خاص، بلکه ارائه یک چارچوب فلسفی کلی بود که یافته‌های علمی جدید (مانند نظریه تکامل داروین) را در برابر پس‌زمینه یک جهان در حال حرکت و دگرگونی، قابل فهم سازد.
  • با این حال، به دلیل همین تأکید شدید بر جهان‌شمولی، انتقاداتی مبنی بر «تقلیل دیالکتیک به متافیزیک طبیعت» و باز کردن راه برای دگماتیسم استالینیستی (مانند لیسنکوئیسم) متوجه این رویکرد شد.

۲. لئون تروتسکی: تأکید بر کمیت به کیفیت به عنوان فرمول عمومی

تروتسکی در «دفترچه‌های فلسفی» خود، به ویژه در یادداشت‌هایش در مورد منطق هگل، بر اهمیت دیالکتیک تأکید کرد و آن را برای فعالیت سیاسی انقلابی حیاتی می‌دانست. در مورد قوانین دیالکتیک انگلس، تروتسکی موضعی کمی تعدیل‌شده‌تر نسبت به انگلس اتخاذ کرد، هرچند که همچنان بر اهمیت آن‌ها پافشاری داشت.

  • اولویت‌دهی به «تبدیل کمیت به کیفیت»:  تروتسکی استدلال می‌کند که «قانون بنیادین دیالکتیک، تبدیل کمیت به کیفیت است، زیرا فرمول کلی تمام فرآیندهای تکاملی – طبیعت و همچنین جامعه – را به ما می‌دهد» [۱۶]. او این اصل را به عنوان یک فرمول بسیار عمومی می‌نگرد که هر فرآیند تکاملی را در جهان، فارغ از اینکه محصول خلقت آگاهانه باشد، در بر می‌گیرد.
  • تأیید جهان‌شمولی:  تروتسکی نیز مانند انگلس، باور داشت که این اصول دارای اهمیت جهانی هستند و برای درک تحولات ناگهانی در همه سطوح واقعیت (از فیزیک تا انقلاب) ضروری‌اند. برای تروتسکی، مفهوم جهش کیفی (مانند لحظه انقلاب اجتماعی) قلب اندیشه دیالکتیکی است که تمایز آن با دیدگاه تکاملی ساده را مشخص می‌کند.
  • انعطاف‌پذیری:  گرچه او این قوانین را پذیرفت، اما رویکرد او بیشتر بر کاربرد عملی این متد در تحلیل پدیده‌های سیاسی و اقتصادی (مانند تحلیل بحران‌ها و تئوری انقلاب مداوم) متمرکز بود تا ساخت یک سیستم فلسفی جامع طبیعت.

نکته مقابل انتقاد:  دیدگاه تروتسکی، با تمرکز بر این قانون به عنوان یک «فرمول عمومی» برای فرآیندهای تکاملی، تا حدی با انتقاد «تقلیل به مکانیسم» فاصله می‌گیرد. او آن را به عنوان یک چارچوب برای دیدن جهان به عنوان یک کل در حال دگرگونی (از طریق تحولات کیفی در سطوح مختلف) ارائه می‌دهد، دیدگاهی که توسط پیشرفت‌های بعدی در علوم فیزیکی (مانند نظریه آشوب) که به دنبال شناسایی الگوها در رفتار سیستم‌های پیچیده هستند، تقویت شده است [۱۷]. این نشان می‌دهد که این قوانین ممکن است نه به عنوان علل مکانیستی، بلکه به عنوان اصول ساختاری درک شوند که نظم و پویایی در سیستم‌های پیچیده را توصیف می‌کنند.

جمع‌بندی

تروتسکی و انگلس هر دو دیالکتیک را فراتر از حوزه اجتماعی مارکس گسترش دادند و آن را به عنوان یک تئوری جهان‌شمول شامل طبیعت نیز می‌دیدند. انتقادات عمدتاً متوجه این است که این رویکرد: الف) دیالکتیک را بیش از حد به سمت یک دکترین فراگیر طبیعت سوق می‌دهد که می‌تواند دگماتیک شود. ب) بر قوانین عمومی تأکید می‌کند، در حالی که مارکس بر مکانیسم‌های واقعی و تضادهای انضمامی اجتماعی متمرکز بود.

با این حال، طرفداران این دیدگاه (مانند تروتسکی)، این قوانین را نه به عنوان جایگزینی برای تحقیق علمی، بلکه به عنوان یک ضرورت فلسفی برای درک پدیده‌های جهش و دگرگونی در جهانی در حال حرکت می‌دانند.

 

دیدگاه لنین: دیالکتیک به مثابه «تئوری معرفت» و اهمیت هگل

ارزیابی انتقادی و مقایسه رویکرد ولادیمیر لنین به دیالکتیک، به ویژه در ارتباط با قوانین طبیعت انگلس و مسئله تبدیل کمیت به کیفیت، نیازمند تمرکز بر نوشته‌های فلسفی او، به ویژه «دفترچه‌های فلسفی» (Philosophical Notebooks) است که در سال‌های جنگ جهانی اول و تحت تأثیر عمیق بازخوانی علم منطق هگل نوشته شدند.

موضع لنین را می‌توان به دو دوره اصلی تقسیم کرد:

  1. دوره پیش از ۱۹۱۴: تأکید بر ماتریالیسم دیالکتیکی انگلس و مبارزه با ایده‌آلیسم ماخیستی (همانطور که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بیان شد(.
  2. دوره پس از ۱۹۱۴: رجوع به هگل و درک دیالکتیک به عنوان یک تئوری معرفت (Epistemology) و منطق.

۱. لنین در قبال قوانین عام دیالکتیک انگلس (دوره متأخر)

در حالی که لنین در آثار اولیه خود، قوانین انگلس را به مثابه چارچوبی برای ماتریالیسم می‌پذیرفت، بازخوانی هگل در سال‌های جنگ، دیدگاه او را به‌طور چشمگیری عمیق‌تر کرد.

  • انتقاد از ساده‌سازی: لنین از دیدگاه‌های ساده‌انگارانه (Vulgarization) در مورد دیالکتیک (که اغلب توسط پلخانف ترویج می‌شد) انتقاد کرد. او معتقد بود که دیالکتیک هگلی نباید به سه قانون صوری و مکانیکی (مانند سه قانون انگلس) تقلیل یابد.
  • دیالکتیک به مثابه «تئوری معرفت»: برای لنین متأخر، دیالکتیک عمدتاً یک منطق و نظریه معرفت است که به چگونگی درک واقعیت متناقض و در حال تغییر توسط ذهن انسان می‌پردازد. او دیالکتیک را «نظریه درک کل جهان در فرآیند تکامل، در وحدت اضداد» تعریف کرد.
  • تأکید بر «وحدت اضداد» (Unity of Opposites): اگرچه لنین به «تبدیل کمیت به کیفیت» اهمیت می‌داد، اما در دفترچه‌های فلسفی، مهم‌ترین قانون دیالکتیک را «وحدت، هویت، تفاوتی که در تضادها نهفته است» می‌دانست. این اصل، ریشه همه پویایی‌ها و تحولات است، زیرا حرکت را از درون خود شیء/مفهوم می‌داند.

لنین می‌نویسد: «تقسیم واحد به اجزای متناقض و شناخت آن‌ها... جوهر (یکی از 'اصول' اصلی) دیالکتیک است. »

۲. کاربرد درک دیالکتیکی در پراتیک سیاسی

نگاه لنین به دیالکتیک مستقیماً با متد مارکس در سرمایه و ضرورت تحلیل شرایط انضمامی گره خورد و از ایده‌های صرفاً متافیزیکی فاصله گرفت.

 

۳. تفاوت‌های کلیدی لنین با رویکرد «قوانین طبیعت»

نگرش لنین به هگل، یک گسست ضمنی با ساده‌سازی‌های انگلس‌گرایانه در مورد قوانین سه‌گانه ایجاد کرد، هرچند لنین هرگز صراحتاً انگلس را نفی نکرد.

  • نقش هگل: لنین مشاهده کرد که «غیرممکن است مارکس، و به ویژه سرمایه او، بدون مطالعه و درک کامل علم منطق هگل فهمیده شود. » این بر اهمیت دیالکتیک مفهومی (conceptual dialectics) تأکید می‌کند که فراتر از صرف مشاهده جهش‌های فیزیکی (مانند جوشیدن آب) است.
  • انتقاد از نفی نفی (Negation of the Negation): لنین در دفترچه‌های خود نسبت به این قانون ابراز تردید کرد و آن را صرفاً یک «تکرار، بازگشت به مراحل ابتدایی» دانست و اصرار داشت که این نباید جوهر دیالکتیک تلقی شود. این امر با موضع هگل و انگلس که نفی نفی را یک قانون اصلی می‌دانستند، متفاوت است.
  • دیالکتیک ابزاری برای سیاست: در نهایت، برای لنین، دیالکتیک صرفاً یک تئوری در مورد طبیعت نبود، بلکه ابزاری برای رهبران سیاسی جهت درک ناهمگونی توسعه، وحدت اضداد در سیاست (مانند تضادهای درون حزب، یا تضاد بین صلح و جنگ) و لزوم جهش‌های کیفی در عمل (انقلاب) بود. او از متد دیالکتیکی مارکس برای نشان دادن چگونگی تبدیل تدریجی انباشت سرمایه (کمیت) به انحصار و امپریالیسم (کیفیت جدید) استفاده کرد.

نتیجه‌گیری انتقادی

رویکرد لنین، در مقایسه با تأکید انگلس و تروتسکی بر «قانون تبدیل کمیت به کیفیت» به عنوان یک فرمول فراگیر طبیعت، سنگینی بیشتری به سوی دیالکتیک به عنوان یک منطق و نظریه معرفت هگلی وارد کرد. او جوهر دیالکتیک را در «وحدت اضداد» یافت، که این تضاد را منشأ درونی حرکت می‌دانست. این امر از او در برابر متهم شدن به دگماتیسم مکانیکی محافظت کرد، چرا که متد او بر لزوم تحلیل مشخص هر تضاد انضمامی تأکید داشت، نه صرفاً انطباق پدیده‌ها با سه قانون عمومی از پیش تعیین‌شده.

انتقادهای منتقدین لنین در خصوص دیالکتیک و تئوری معرفت

منتقدین لنین در مورد رویکرد وی به دیالکتیک و تئوری معرفت (به ویژه پس از نگارش دفترچه‌های فلسفی)، اغلب از دو زاویه اصلی به او نقد وارد کرده‌اند: زاویه ایدئالیست‌ها و پسا-هگلی‌های چپ (مانند لوکاچ، گرچه بعداً تعدیل شد) و زاویه مارکسیست‌های ساختارگرا/آلتوسری (که ماتریالیسم او را خام می‌دانستند).

۱. نقد ایدئالیستی/لوکاچی (اتهام فقدان سوبژکتیویته تاریخی) این انتقاد عمدتاً بر اساس مقایسه دیدگاه لنین با دیدگاه مارکسیست‌های هگلی مانند گئورگ لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی استوار است.

اتهام فقدان مفهوم «تمامیت» (Totality) و شیء‌وارگی (Reification): لوکاچ و منتقدانش استدلال می‌کنند که لنین در آثار فلسفی خود (به ویژه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و حتی دفترچه‌ها پیش از ترجمه عمومی)، به اندازه کافی به مفاهیم کلیدی هگلی-مارکسیستی مانند «تمامیت» (دیدن جامعه به مثابه یک کل متناقض) و «شیء‌وارگی» (Reification) در جامعه سرمایه‌داری نپرداخته است.

نقد: لنین بیش از حد بر درک عینی و ساختارهای اقتصادی تمرکز کرده و نقش آگاهی طبقاتی، سوژگی (Subjectivity) و عمل انقلابی را در فرآیند دیالکتیکی دست‌کم گرفته است.

«ماتریالیسم انعکاسی خام» (Crude Reflection Theory): در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (۱۹۰۸)، لنین از یک تئوری معرفت دفاع کرد که بر اساس آن، آگاهی انسان صرفاً یک «انعکاس» (Reflection) از واقعیت عینی بیرون است.

این دیدگاه توسط منتقدان هگلی و تفسیری به عنوان «ماتریالیسم خام» یا «ماتریالیسم پیشا-دیالکتیکی» مورد حمله قرار گرفت. آن‌ها استدلال می‌کنند که ذهن صرفاً یک آینه نیست؛ بلکه خود در فرآیند درک، در واقعیت تغییر ایجاد می‌کند و واقعیت را بازتولید (Reproduction) می‌کند. دیالکتیک باید شامل تعامل سوژه و ابژه باشد.

پاسخ لنین (بر اساس دفترچه‌ها) این گونه است. در دفترچه‌های فلسفی، لنین به سوی هگل حرکت کرده و تأکید بیشتری بر «عمل» و «پراکسیس» به عنوان معیار حقیقت و واسطه‌گری بین سوژه و ابژه قائل شد، که این نقد را تا حدی خنثی می‌کند. با این حال، نقد همچنان باقی است که لنین هرگز به طور کامل چارچوب سوژگی لوکاچ را نپذیرفت.

۲. نقد ساختارگرا/آلتوسری (اتهام انسان‌گرایی و تاریخی‌گری) این انتقاد از سوی مارکسیست‌هایی مانند لویی آلتوسر و پیروانش مطرح شد که معتقد بودند لنین نتوانسته است به طور کامل از ایدئولوژی‌های بورژوایی اجتناب کند.

نقد بر مفهوم «سوژه مطلق» توسط آلتوسر به این قرار است. آلتوسر به لوکاچ و همچنین به هرگونه خوانش دیالکتیکی که بر «انسان» یا «سوژه» به عنوان خالق تاریخ تأکید دارد، انتقاد داشت و آن را انسان‌گرایی (Humanism) می‌نامید. اگرچه لنین به اندازه لوکاچ انسان‌گرا نبود، اما تأکید او بر پراکسیس انقلابی و نقش آگاهی طبقاتی برای آلتوسر کافی بود تا او را در معرض خطر تاریخی‌گری (Historicism) ببیند (یعنی تمرکز بیش از حد بر کنش‌های سوژه‌های انسانی در طول زمان، به جای تمرکز بر ساختارهای عینی و بدون سوژه).

نقد بر «عدم گسست معرفتی» بخش دیگری از نقد آلتوسر به این نگاه است. آلتوسر استدلال می‌کرد که یک گسست معرفتی (Epistemological Break) در کار مارکس بین نوشته‌های اولیه (انسان‌گرایانه) و نوشته‌های متأخر (سرمایه) وجود دارد.

منتقدان آلتوسری معتقد بودند که لنین، با خواندن مارکس از طریق منشور هگل (در دفترچه‌ها)، این گسست را ندیده یا نادیده گرفته است و همچنان به مفاهیم فلسفی «شروع» و «پایان» دیالکتیک بیش از حد توجه کرده است، به جای تمرکز بر تولید نظریه به عنوان یک فرآیند عینی و غیرشخصی.

اولویت‌دهی به فلسفه: ساختارگرایان لنین را نقد می‌کنند که با رجوع به هگل و تأکید بر دیالکتیک به مثابه یک «فلسفه»، به این باور بازگشته است که فلسفه می‌تواند برتری بر علم و تئوری مارکسیستی انضمامی داشته باشد. در حالی که مارکس صرفاً به دنبال استفاده از متد هگل برای تحلیل بود، لنین خطر تبدیل شدن دیالکتیک به متافیزیک را دوباره زنده کرد.

۳. نقد سیاسی (اتهام ابهام در پیوند فلسفه و عمل) ابهام در ارتباط با استراتژی: اگرچه لنین از دیالکتیک برای توجیه تغییرات ناگهانی (مانند انقلاب اکتبر) و لزوم اتحادهای موقت (مانند اتحاد با دهقانان) استفاده می‌کرد، اما منتقدان شک داشتند که آیا این اصول فلسفی هگلی واقعاً راهنمای انضمامی برای تصمیم‌گیری سیاسی باشند یا صرفاً پس از وقوع، برای توجیه آن تصمیمات به کار می‌روند.

«انتخاب‌گری» در هگل: برخی منتقدان لنین را متهم می‌کنند که در مطالعه هگل، بخش‌های مناسب برای توجیه دیکتاتوری پرولتاریا و عمل حزب را انتخاب کرده است، در حالی که از پذیرش کامل نتایج سیستم ایده‌آلیستی هگل اجتناب کرده است. این «انتخاب‌گری» (Eclecticism) به جای پذیرش تمامیت متناقض هگل، نشان‌دهنده یک رویکرد ابزاری به فلسفه است.

جمع‌بندی انتقادی منتقدین لنین در واقع او را در فلسفه ماتریالیستی، بیش از حد خام (تئوری انعکاس) و در پراکسیس فلسفی-سیاسی، بیش از حد ابزاری/ایدئالیست (با استفاده از هگل برای توجیه عمل حزب و غفلت از سوژگی) می‌دیدند. با این حال، بسیاری از این انتقادات، به ویژه پس از انتشار کامل دفترچه‌های فلسفی، تعدیل شدند، زیرا نشان دادند که درک لنین از دیالکتیک بسیار عمیق‌تر از آن چیزی بود که در «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم»(1908) بیان شده بود.

این انتقادات بر روی مارکسیست‌های بعدی (مانند گرامشی یا آلتوسر) تأثیر گذاشت. در چارچوب مبحث دیالکتیک این ارزیابی را بر روی مارکسیست‌های بعدی می‌توان به صورت فشرده این موارد را بیان کرد:

تأثیر ارزیابی انتقادی دیالکتیک لنین بر مارکسیست‌های بعدی و انتقادات و گسست‌هایی که نسبت به درک لنین از دیالکتیک وجود داشت – یعنی ابهام بین ماتریالیسم «انعکاسی» خام در آثار اولیه و «منطق» هگلی در «دفترچه‌ها» – تأثیر عمیقی بر شکل‌گیری دو جریان اصلی مارکسیسم پس از لنین گذاشت: مارکسیسم هگلی/غربی و مارکسیسم ساختارگرا.

۱. مارکسیسم غربی و هگلی (لوکاچ و گرامشی) مارکسیست‌های غربی، که به شدت تحت تأثیر شکست‌های انقلابی در غرب و رشد بوروکراسی در شرق بودند، دیالکتیک لنین را کافی ندانستند و تلاش کردند تا آن را با تأکید بر نقش آگاهی، فرهنگ و سوژگی در مبارزه، «نجات» دهند.

الف. آنتونیو گرامشی (Antonio Gramsci): پراکسیس و هژمونی گرامشی با توسعه مفهوم «فلسفه پراکسیس» (Philosophy of Praxis)، تلاش کرد تا یک تئوری دیالکتیکی از عمل انقلابی ارائه دهد که از خطر «ماتریالیسم خام» لنین و «ایده‌آلیسم محض» لوکاچ فرار کند.

گرامشی در «دفترچه‌های زندان»، از عبارت «فلسفه پراکسیس» برای ارجاع به مارکسیسم استفاده می‌کرد تا از به کار بردن «ماتریالیسم دیالکتیکی» (که در آن زمان توسط بوروکراسی شوروی تبدیل به دگم شده بود و شامل ماتریالیسم انعکاسی بود و البته از جنبه احتیاطی و پوشش در شرایط زندان) اجتناب کند. گرامشی معتقد بود که لنین (به ویژه در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) هنوز به اندازه کافی از متافیزیک ماتریالیستی سنتی جدا نشده بود.

دیالکتیک برای گرامشی عبارت است از تعامل متناقض و پویا بین ساختارهای اقتصادی و روبنا (فرهنگ، ایدئولوژی، دولت). این تضاد در قالب هژمونی (Hegemony) و ضد-هژمونی بیان می‌شود. او دیالکتیک را در قالب «آگاهی متناقض» توده نیز تحلیل کرد: وضعیت کارگری که هم درک علمی از جهان دارد و هم تحت تأثیر خرافات و ایدئولوژی‌های بورژوایی است.

ب. مکتب فرانکفورت (Frankfurt School): دیالکتیک منفی آدورنو و هورکهایمر، تحت تأثیر شکست‌های دهه‌های ۱۹۳۰، حتی از دیالکتیک هگلی-مارکسیستی سنتی نیز فاصله گرفتند، زیرا آن را سوق و متمایل به سوی «سیستم بسته» و «تمامیت» می‌دیدند که منجر به توتالیتاریسم شده است.

انتقاد از تمامیت دیالکتیکی: مکتب فرانکفورت (به ویژه آدورنو در دیالکتیک منفی)، هرگونه تلاش برای رسیدن به «تمامیت هماهنگ» (حتی از نوع مارکسیستی آن) را رد کردند.

دیالکتیک منفی: آن‌ها دیالکتیک را به عنوان یک ابزار انتقادی دائمی دیدند که هدفش نه رسیدن به وحدت، بلکه اشاره مداوم به نارسایی‌ها و تضادهای حل‌نشده در واقعیت و اندیشه است. این موضع در برابر هرگونه «وحدت اضداد» لنین و هگل موضع می‌گیرد.

۲. مارکسیسم ساختارگرا (آلتوسر و گسست معرفتی) لویی آلتوسر در دهه ۱۹۶۰، برای مبارزه با «تاریخی‌گری» و «انسان‌گرایی» مارکسیسم غربی (و همچنین برای دفاع از یک خوانش رادیکال و غیرهگلی از مارکسیسم در برابر دگماتیسم شوروی)، حمله‌ای مستقیم به رویکرد لنین/لوکاچ به دیالکتیک انجام داد.

الف. لویی آلتوسر (Louis Althusser): نفی دیالکتیک هگلی و لنین: آلتوسر معتقد بود که لنین (به‌ویژه در خوانش هگلی‌اش) هنوز گرفتار ایدئولوژی بورژوایی تاریخی‌گری است که بر ایده «یک سوژه» (چه فرد، چه طبقه) به عنوان عامل تاریخی تأکید می‌کند.

«گسست معرفتی» و رد دیالکتیک: آلتوسر اصرار داشت که مارکس در سرمایه به یک «گسست معرفتی» از هگل دست یافته است. دیالکتیک مارکس (یا همان «منطق سرمایه») دیگر یک دیالکتیک هگلی (شامل تناقض ساده یا وحدت اضداد) نیست.

مفهوم «تعیین فزاینده» (Overdetermination) آلتوسر دیالکتیک مارکس را با مفهوم «تعیین فزاینده» جایگزین کرد. او می‌گفت که تضادها در جامعه، بر خلاف تضادهای هگلی که «ساده» و بیانگر یک اصل واحد (روح) هستند، همیشه چندگانه، ناهمگن و به صورت فزاینده‌ای تعیین‌شده هستند؛ یعنی از طریق تداخل و تراکم روابط اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی مختلف شکل می‌گیرند.

انتقاد از وحدت اضداد لنین: آلتوسر هرگونه اصرار بر «وحدت اضداد» را به عنوان بازگشتی به تمامیت هگلی رد کرد، جایی که تضادها نهایتاً در یک اصل واحد حل می‌شوند. برای آلتوسر، تضادهای مارکسیستی ساختاری هستند، نه بیانی؛ آن‌ها به ساختارها تعلق دارند، نه به سوژه‌های انسانی.

ب. تأثیر بر «منطق سرمایه» (Capital-Logic) مکاتب «منطق سرمایه» در آلمان نیز از خوانش آلتوسری و انتقاداتش تأثیر گرفتند تا بر جنبه منطقی و بدون سوژه دیالکتیک درونی سرمایه مارکس تأکید کنند. آن‌ها دیالکتیک را به عنوان منطق درونی روابط مقولات (categories) در نظر گرفتند، نه فرآیند آگاهی یا عمل انسانی، و بدین ترتیب، تأکید لنین بر پراکسیس را در عمل رد کردند.

۴. جمع‌بندی:

 مقایسه انتقادی با مارکسیست‌های بعدی جریان مارکسیستی، موضع در قبال دیالکتیک لنین و نقد اصلی به لنین، نتیجه‌گیری فلسفی مارکسیست‌های هگلی (لوکاچ، گرامشی)، درک دیالکتیک به مثابه پراکسیس و آگاهی را ضروری می‌دیدند. لنین در آثار اولیه، گرفتار ماتریالیسم انعکاسی خام و فاقد درک کافی از شیء‌وارگی و تمامیت است. نیاز به افزودن سوژگی/آگاهی طبقاتی برای «نجات» دیالکتیک محصول این گروه بود. بنا به تغسیر ساختارگرایان (آلتوسر) دیالکتیک لنین (هگلی) یک ایدئولوژی است. لنین به اندازه کافی از هگل و تاریخی‌گری انسان‌گرایانه گسست نکرده و به تناقضات ساده اصرار می‌ورزد. نیاز به حذف سوژگی و جایگزینی دیالکتیک با «تعیین فزاینده» (ساختاری)است.

در نهایت، نقد دیالکتیک لنین و تلاش برای اصلاح یا طرد آن، به طور عمده منجر به قطبی شدن فلسفه مارکسیستی شد: یا به سوی سوژگی، تمامیت و فرهنگ (غرب) گرایش یافت، یا به سوی ساختار، عدم سوژگی و علم نظری (آلتوسر).

این آگاهی مقدماتی نشان دهنده اهمیت قطعی و غیرقابل گذشت مقوله و مبحث دیالکتیک در شناخت شناسی، روش شناسی و تاثیر قطعی آن در شناخت جامعه و سیاست به طور جدی و عملی است. به طوری که می‌توان به جرئت عنوان داشت که بدون تجهیز وتدارک لازم در فهم و کاربرد دیالکتیک، فهم پیچیدگی‌های روز افزون سیاست و اقتصاد و آن چه که به طور کلی در یک جامعه معین و نیز در عرصه جهانی جریان دارد، به سختی و با خطر لغزش‌های غیر قابل اجتناب مواجه می‌گردد. خروجی چنین نافهمی و ابهام در تجزیه و تحلیل فرایندهای تاریخی، سیاسی، اجتماعی، در عرصه سیاست چیزی جز سرگردانی و آشفتگی فکر و سطحی نگری و انواع انحرافات تاکتیکی و استراتژیکی نمی‌باشد.

نادر کار

12 دسامبر 2025 / 21 آذر 1404

naderkar1960@gmail. com

 

 

 

 

 

اسم
نظر ...