«حزب و طبقهی کارگر» اثر پانکوک/پل ماتیک
01-11-2025
بخش کمونیسم شورایی
39 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
پل ماتیک – ۱۹۴۱
«حزب و طبقهی کارگر» اثر پانکوک
منبع: صفحهی رسمی پل ماتیک
بازخوانی و ویرایش: جف ترو (Geoff Traugh)، اوت ۲۰۰۵
برگردان به فارسی:شوراها
عادت ما به حذف نام نویسندگان باعث سوءتفاهمی شده است. مقالهای با عنوان «حزب و طبقهی کارگر» که نخست در نشریهی Council Correspondence منتشر شد، سپس بهدست APCF بازچاپ گردید و بعد در شمارههای ۳۴ تا ۳۶ نشریهی Solidarity توسط فرانک میتلند مورد بحث قرار گرفت، در واقع نوشتهی آنتون پانکوک (Anton Pannekoek) است. پانکوک در حال حاضر در موقعیتی نیست که بتواند به نقد میتلند پاسخ دهد. از آنجا که من تا حدی مسئول محتوای Council Correspondence هستم، تلاش میکنم به برخی از پرسشهای میتلند پاسخ دهم.
مسائلی که مطرح شدهاند را نمیتوان بهصورت انتزاعی و کلی بررسی کرد، بلکه فقط در ارتباط با وضعیتهای تاریخیِ مشخص و عینی باید بدانها پرداخت. هنگامیکه پانکوک گفت «باور به حزبها» علت اصلی ناتوانی طبقهی کارگر است، او از حزبها همانگونه که در واقعیت وجود داشتهاند سخن میگفت. آشکار است که این حزبها هرگز در خدمت طبقهی کارگر نبودهاند و ابزاری برای پایان دادن به سلطهی طبقاتی نشدهاند. در روسیه، حزب به نهادی تازه برای سلطه و استثمار بدل شد. در اروپای غربی، احزاب بهدست فاشیسم از میان رفتند و از اینرو ناتوانیشان در رهایی کارگران یا حتی در دستیابی به قدرت آشکار شد (احزاب فاشیستی را نمیتوان ابزارهایی برای پایان دادن به استثمار کار دانست). در آمریکا نیز احزاب در خدمت کارگران نیستند، بلکه در خدمت سرمایهداراناند. احزاب کارکردهای گوناگونی بر عهده داشتهاند، اما هیچیک با نیازهای واقعی کارگران ارتباطی نداشتهاند.
میتلند این واقعیتها را انکار نمیکند. اما مانند مسیحیانی که انتقاد از مسیحیت را با این استدلال رد میکنند که «مسیحیت هرگز بهدرستی آزموده نشده است»، میتلند نیز استدلال میکند که «مسئله این نیست که حزب باشد یا نباشد، بلکه این است که چه نوع حزبی باید باشد». حتی اگر بپذیریم که تاکنون همهی احزاب شکست خوردهاند، او معتقد است این امر ثابت نمیکند که یک حزب نوین ــ یعنی «برداشت او از حزب» ــ نیز محکوم به شکست خواهد بود. روشن است که یک «تصور از حزب» نمیتواند صرفاً به این دلیل که احزاب واقعی شکست خوردهاند، خود به شکست بیانجامد. اما در این صورت، خودِ «تصور» هیچ اهمیتی ندارد. حزبی که او از آن سخن میگوید، وجود خارجی ندارد؛ استدلالهای او باید در عمل اثبات شوند، حال آنکه هیچگونه عمل واقعی از این دست وجود ندارد. تمام احزابی که تاکنون در عمل وجود داشتهاند، همگی با همان تصوری که میتلند از حزب دارد آغاز کردهاند؛ اما این امر مانع از آن نشد که در سرتاسر تاریخشان این تصور را نقض نکنند.
برای نمونه، «حزبی که لنین میکوشید پدید آورد» و «حزبی که در واقع پدید آورد»، دو چیز متفاوت بودند، زیرا لنین و حزبش خود بخشی از تاریخ بودند و نمیتوانستند تاریخ را بر اساس تصورات خود شکل دهند. در جامعه، نیروهایی فراتر از تصورات ذهنی وجود دارند که رویدادها را تعیین میکنند. میتلند شاید درست بگوید که «فروپاشی کنونی کمینترن (Comintern) نشان نمیدهد که تصور لنین از حزب نادرست بوده است»، اما این فروپاشی بیتردید نشان میدهد که، مستقل از آن تصور، اگر معیار را اندیشههای میتلند و نیازهای طبقهی کارگر بینالمللی در نظر بگیریم خودِ حزب در واقع «نادرست» بوده است.
میتلند بر این باور است که «حزب یک آفرینش تاریخی است و نمیتوان آن را کنار نهاد». این گفته در گذشته درست بود، اما تاریخ همچنین نشان داده است که احزاب هرگز آن چیزی نبودهاند که قرار بود باشند. آنها زادهی تاریخیِ سرمایهداریِ لیبرالاند و در بستر خاص این نظام، برای مدتی کوتاه و صرفاً بهشکل فرعی و تصادفی، نیازهای کارگران را برآورده کردند. نقش اصلیشان ایجاد منافع گروهی و نفوذ اجتماعی برای خودِ حزب بود. آنها به نهادهایی سرمایهدارانه بدل شدند، در استثمار کار مشارکت کردند و همچون سایر گروههای سرمایهداری برای کنترل موقعیتهای قدرت با یکدیگر به رقابت پرداختند.
به سبب شرایط بحران عمومی، تمرکز سرمایه و تمرکز قدرت سیاسی، دستگاه دولت به مهمترین مرکز قدرت اجتماعی بدل شد. حزبی که توانست کنترل دولت را ــ خواه بهصورت قانونی یا غیرقانونی ــ بهدست گیرد، قادر بود خود را به طبقهی حاکم جدیدی تبدیل کند. این همان کاری است که احزاب کردند یا تلاش کردند انجام دهند. هرجا که حزبی پیروز شد، به سود کارگران عمل نکرد؛ درست برعکس، این کارگران بودند که در خدمت حزب قرار گرفتند.
سرمایهداری نیز یک «آفرینش تاریخی» است. اگر به گفتهی میتلند «نمیتوان حزب را کنار گذاشت، زیرا آفرینشی تاریخی است»، پس او چگونه میخواهد سرمایهداری را از میان بردارد، در حالیکه امروزه سرمایهداری عملاً با دولت تکحزبی یکی شده است؟ در واقع، هر دو باید «به کنار نهاده شوند»؛ پایان دادن به سرمایهداری در دوران کنونی، مستلزم پایان دادن به خودِ حزب است.
بهگفتهی میتلند، «حزب باید دستگاه مادیای باشد برای پیوند دادن اقلیتِ آگاه با تودهی ناآگاه.» اما تودهها به همان دلیلی «ناآگاه» هستند که ناتواناند. اقلیتِ «آگاه» نمیتواند یکی از این وضعیتها را تغییر دهد بیآنکه دیگری را دگرگون کند. آنان نمیتوانند «آگاهی» را به تودهها منتقل کنند مگر آنکه قدرت را نیز به آنان بدهند. اگر آگاهی و قدرت به حزب وابسته باشند، مسئلهی مبارزهی طبقاتی رنگ و بوی دینی پیدا میکند: اگر کسانی که حزب را تشکیل میدهند «آدمهای خوبی» باشند، آگاهی و قدرت را به تودهها خواهند داد؛ اما اگر «بد» باشند، هر دو را از آنها دریغ خواهند کرد. در اینجا دیگر مسئلهی «ادغام» در میان نیست، بلکه مسئلهای صرفاً اخلاقی است. بدینترتیب باید نه تنها به تصورات انتزاعی دربارهی آنچه حزب باید باشد اعتماد کنیم، بلکه به نیت نیکِ انسانها نیز. به بیان دیگر، باید به رهبرانمان اعتماد کنیم.
اما هر آنچه حزب بتواند بدهد، میتواند بازپس گیرد. در شرایط موجود، «آگاهی» اقلیت یا بیمعناست یا با موقعیت قدرت در جامعه گره خورده است. افزایش «آگاهی»، در واقع، افزایش قدرت گروهی است که حامل آن است. هیچ «ادغامی» میان «رهبران» و «پیروان» پدید نمیآید؛ برعکس، شکاف میان آنان پیوسته عمیقتر میشود. گروه آگاه از موقعیت خود بهعنوان گروهی آگاه دفاع میکند، و این دفاع تنها از طریق مقابله با تودهی «ناآگاه» ممکن است. «ادغامِ» اقلیت آگاه و تودهی ناآگاه در واقع فقط توصیفی خوشظاهر از همان استثمارِ بسیاری بهدستِ معدود است.
اینکه میتلند حزب را «ابزار مادیای» میداند که اندیشه و عمل را هماهنگ میکند، نشان میدهد که ذهن او هنوز در گذشته سیر میکند. از همینروست که او از «حزب آینده» سخن میگوید. ابزارهای مادیای چون گردهماییها، روزنامهها، کتابها، سینما و رادیو ــ که او از آنها حرف میزند ــ دیگر در دسترس احزابی که او در نظر دارد نیستند. مرحلهای از توسعهی سرمایهداری که در آن احزاب میتوانستند مانند هر بنگاه اقتصادی دیگری رشد کنند و از ابزارهای تبلیغاتی به نفع خود بهره گیرند، به سر آمده است. در جامعهی کنونی، رشد سازمانهای کارگری دیگر نمیتواند از مسیرهای سنتی پیش رود. دیگر امکان ندارد حزبی پدید آید که «آگاهی طبقاتی را در میان تودهها بپرورد». ابزارهای تبلیغاتی متمرکز و منحصراً در خدمت طبقه یا حزب حاکماند و نمیتوان از آنها برای سرنگونی قدرت استفاده کرد. اگر کارگران نتوانند شیوههای مبارزهای بیافرینند که از کنترل گروههای حاکم بیرون باشد، هرگز نخواهند توانست خود را رها کنند. حزب سلاحی علیه طبقات حاکم نیست؛ در جوامع فاشیستی حتی وجود هم ندارد. در برابر قدرت کنونیِ ترکیب دولت-حزب-سرمایه، تنها «کنش آگاهانهی تودهی مردم» میتواند کارساز باشد. تا زمانی که این توده «ناآگاه» بماند و نیازمند «مغزِ» حزبی باشد، ناتوان خواهد ماند؛ چراکه آن «مغز» هرگز رشد نخواهد کرد.
با اینهمه، دلیلی برای نومیدی وجود ندارد. میتوان پرسید: این «آگاهی» که قرار است حزبها به کارگران بدهند دقیقاً چیست؟ و آن «ناآگاهی» که نیازمند حمایت تودهها از یک «مغز» جداگانه یعنی حزب است، به چه معناست؟ آیا آن نوع آگاهیای که در احزاب مییابیم، واقعاً برای دگرگونی جامعه لازم است؟ آنچه تاکنون برای تودهها و نیازهایشان واقعاً خطرناک بوده، درست همان «آگاهی»ای است که در سازمانهای حزبی حاکم است. آگاهیای که میتلند از آن سخن میگوید، آنگونه که در عمل تجربه شده، هیچ ارتباطی با آگاهیای ندارد که برای شوریدن علیه وضع موجود و سازماندهی جامعهای نو لازم است. فقدان آن نوع آگاهی که حزبها پرورش میدهند، هیچ کمبودی برای نیازهای واقعی و عملی طبقهی کارگر به شمار نمیآید.
وظیفهی کارگران در اصل ساده است: تشخیص اینکه همهی گروههای حاکمِ پیشین مانع رشد تولید و توزیعِ واقعاً اجتماعی بودهاند، و درک ضرورت الغای تولید و توزیعی که بر اساس سود و نیازهای قدرتیِ گروههای خاصی در جامعه تعیین میشود؛ گروههایی که ابزار تولید و منابع دیگر قدرت اجتماعی را در اختیار دارند. تولید باید چنان دگرگون شود که در خدمت نیازهای واقعی انسانها قرار گیرد؛ باید به تولید برای مصرف بدل شود. وقتی این حقیقت درک شود، کارگران باید برای تحقق نیازها و خواستههای خود دست به عمل زنند. برای فهم و عمل بر مبنای این امور ساده، نیاز چندانی به فلسفه، جامعهشناسی، اقتصاد یا علم سیاست نیست. در اینجا مبارزهی طبقاتیِ واقعی تعیینکننده و سرنوشتساز است. اما در میدان عملیِ فعالیتهای انقلابی و اجتماعی، اقلیتِ «آگاه» از اکثریتِ «ناآگاه» آگاهتر نیست؛ بلکه برعکس، ناآگاهتر است. این واقعیت در همهی مبارزات انقلابیِ واقعی ثابت شده است. افزون بر آن، هر سازمان کارخانهای بهمراتب بهتر از یک حزب بیرونی میتواند تولید خود را سازمان دهد. در جهان به اندازهی کافی هوش و خردِ غیرحزبی وجود دارد تا بتوان تولید و توزیع اجتماعی را بدون دخالت حزبهایی که خود را متخصصِ عرصهی ایدئولوژی میدانند، هماهنگ ساخت. حزب، عنصری بیگانه در تولید اجتماعی است، همانگونه که طبقهی سرمایهدار سومین عاملِ غیرضروری در کنار دو عاملِ لازمِ زندگی اجتماعی ــ یعنی ابزار تولید و کار ــ بود. مشارکت حزبها در مبارزات طبقاتی خود نشانهی آن است که این مبارزات هنوز گرایش سوسیالیستی واقعی ندارند. سوسیالیسم در نهایت چیزی جز حذف آن عامل سوم ــ یعنی حزب یا طبقهای که میان ابزار تولید و کار ایستاده است ــ نیست. آگاهیای که حزبها پرورش میدهند، آگاهیِ گروهی است که برای تصاحب قدرت اجتماعی میکوشد. اگر قرار است از «آگاهی سوسیالیستی» سخن گفته شود، نخست باید خودِ مفهوم حزب و وجود حزبها از میان برود.
آگاهیِ شوریدن علیه جامعه و دگرگون ساختن آن از طریق «تبلیغ» اقلیتهای آگاه بهوجود نمیآید، بلکه از طریق تبلیغ واقعی و مستقیمِ خودِ رویدادها پدید میآید. هرچه آشفتگی اجتماعی فزونی یابد، زندگی عادیِ شمار هرچه بیشتری از مردم را تهدید میکند و ایدئولوژیهای آنان را دگرگون میسازد. تا زمانی که اقلیتها بهعنوان گروههایی جدا از توده عمل میکنند، نه توده انقلابی است و نه آن اقلیت. «تصورات انقلابی» آنان همچنان تنها میتواند در خدمت کارکردهای سرمایهدارانه باشد. اگر تودهها انقلابی شوند، تمایز میان اقلیت آگاه و اکثریت ناآگاه از میان میرود و در همان حال کارکرد سرمایهدارانهی آگاهی ظاهراً انقلابیِ اقلیت نیز از بین میرود. تمایز میان اقلیت آگاه و اکثریت ناآگاه خود پدیدهای تاریخی است؛ از همان سنخ تمایزی است که میان کارگران و کارفرمایان وجود دارد.
همانگونه که تفاوت میان کارگر و کارفرما در پی بحرانهای حلناشدنی و روند برابرساز اجتماعی ناشی از آن رو به زوال میگذارد، تمایز میان اقلیت آگاه و تودهی ناآگاه نیز از میان خواهد رفت. هرجا این تمایز از میان نرود، جامعهای فاشیستی پدید میآید.
«ادغام» تنها زمانی معنا دارد که در جهت از میان برداشتن تمایز میان اقلیت آگاه و تودهی ناآگاه باشد. در درون طبقات و جامعه تفاوتهایی میان افراد باقی خواهند ماند: برخی پرانرژیتر، برخی هوشمندتر و برخی خلاقتر از دیگران خواهند بود. تقسیم کار همچنان وجود خواهد داشت. اما این تفاوتهای واقعی تنها بهسبب روابط تولیدیِ خاص و تاریخیِ سرمایهداری به تفاوت میان سرمایه و کار، و میان حزب و توده بدل شدهاند. این تمایز در قلمرو فعالیت اجتماعی باید از میان برود تا سرمایهداری پایان یابد. اگر کسی واقعاً ضرورت «ادغام» را درک میکند، باید این مسئله را بهگونهای کاملاً متفاوت با میتلند طرح کند. این «ادغام» نباید از بالا به پایین انجام گیرد ــ یعنی از حزب به توده ــ بلکه از پایین به بالا؛ جاییکه خودِ طبقه، هوش و نیروی خویش را برای خود نگاه میدارد و آن را در سازمانهای جداگانه محبوس و سرمایهدارانه نمیسازد.
تولید، ماهیتی اجتماعی دارد. همهی انسانها، فارغ از آنکه چه هستند یا چه میکنند، در جامعهای با ساختار اجتماعی، بهیکسان اهمیت دارند. آنچه لازم است، ادغام واقعی آنان است، نه «ادغام ایدئولوژیک» از طریق رابطهی سنتیِ حزب و توده. اما این ادغام واقعی ــ یعنی همبستگی انسانیای که برای پایان دادن به رنجهای جهان ضروری است ــ باید از هماکنون پرورانده شود. این همبستگی تنها از راه نابود ساختن نیروهایی که علیه آن عمل میکنند، میتواند رشد یابد. همبستگی طبقاتی و کنشهای طبقاتی نه با گروهها و احزاب، بلکه فقط در برابر آنها میتوانند پدید آیند.