مقدمه بر کمونیسم ضدبلشویکی/ پل ماتیک


01-11-2025
بخش کمونیسم شورایی
38 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

 

 

مقدمه بر کمونیسم ضدبلشویکی

پل ماتیک، ۱۹۷۸

برگردان:شوراها

انتشار دوباره‌ی این مجموعه‌ی مقاله‌ها و نقدها ــ که در طول چهل سال نوشته شده‌اند ــ شاید از آن‌رو موجه باشد که امروز نیز اندیشه‌ی سوسیالیستی شاهد تلاطم و بازاندیشی تازه‌ای است؛ تلاطمی که در درون آن، گرایش تازه‌ای از چپ می‌کوشد نظریه و پراتیکی مناسب‌تر با شرایط کنونی و نیازهای دگرگونی اجتماعی بیابد. هرچند این گرایش هنوز عمدتاً در سطح نظری باقی مانده است، اما به‌طور فزاینده‌ای به بررسی و درک جنبش‌های انقلابی گذشته علاقه‌مند شده است. با این حال، کسانی که خود را نمایندگان این «چپ نو» می‌دانند، هنوز نتوانسته‌اند نظریه و عملی پدید آورند که واقعاً برتر از آنچه در گذشته وجود داشته باشد، به شمار آید. در حقیقت، «درس‌های تاریخ» اغلب برای نسل تازه بی‌ثمر مانده است؛ نسلی که گاه همان اشتباهات پیشین را، این‌بار با گستاخی بیشتر و درک کمتر، تکرار می‌کند. به‌جای آن‌که جهت‌گیری خود را از درون شرایط واقعی جامعه و امکانات موجود آن بیابند، بیشتر بر مجموعه‌ای از ایدئولوژی‌ها تکیه می‌کنند که هیچ ارتباطی با الزامات واقعی دگرگونی اجتماعی در کشورهای سرمایه‌داری ندارند. آنان الهام خود را نه از روندهای درونی جامعه‌ی خود، بلکه از قهرمانان انقلاب‌های مردمی در سرزمین‌های دور می‌گیرند و از این طریق نشان می‌دهند که شور و شوق‌شان هنوز به دغدغه‌ای واقعی برای دگرگونی اجتماعی بدل نشده است.

البته، این گرایش بر نوعی نظریه استوار است: این تصور که مبارزات ضد‌امپریالیستی در «جهان سوم» می‌تواند جرقه‌ی انقلاب اجتماعی در کشورهای سرمایه‌داری را بزند و بدین‌سان به دگرگونی سراسری جهان بینجامد. هرچند چنین نظریه‌ای در عمل بیانگر سرخوردگی انقلابیون از وضعیت غیر‌انقلابی موجود است، اما زمانی آموزه‌ی رسمی جنبشی بود که برای مدتی کوتاه کوشید انقلاب روسیه را به یک انقلاب جهانی گسترش دهد ــ و شکست خورد. از این منظر، اندیشه‌های انقلابیون جدید هنوز به لنینیسم گره خورده‌اند؛ همان چیزی که استالین آن را «مارکسیسمِ دوران امپریالیسم» نامید.

به‌زعم لنین، این نه قوی‌ترین بلکه ضعیف‌ترین حلقه در زنجیره‌ی کشورهای امپریالیستی بود که می‌توانست با انقلاب خود روند انقلاب جهانی را به حرکت درآورد. از آن‌جا که امپریالیسم برای تداوم سرمایه‌داری ضرورتی حیاتی یافته بود، مبارزه‌ی ضد‌امپریالیستی نیز در واقع مبارزه‌ای علیه سرمایه‌داری جهانی به‌شمار می‌رفت. او انقلاب جهانی را تکرار انقلاب روسیه در مقیاسی جهانی می‌دید: همان‌گونه که انقلاب روسیه «انقلاب مردمی» بود که کارگران، دهقانان و بورژوازی لیبرال را دربرمی‌گرفت ــ بی‌آن‌که از نظر لنین، خصلت سوسیالیستی خود را از دست دهد ــ انقلاب جهانی نیز می‌توانست به‌منزله‌ی مبارزه‌ای واحد میان جنبش‌های ملی‌ـ‌انقلابی در مستعمرات و مبارزات طبقاتی در کشورهای امپریالیستی درک شود. و همان‌گونه که وجود حزب بلشویک در روسیه تضمین می‌کرد که آن «انقلاب مردمی» به یک انقلاب کمونیستی بدل شود، در سطح جهانی نیز بین‌الملل بلشویکی می‌بایست مبارزات ملی‌ـ‌انقلابی را به نبرد برای سوسیالیسم بین‌المللی تبدیل کند.

بیش از نیم‌قرن از زمانی که این نظریه به‌عنوان تکامل ضروری آموزه‌های مارکس تلقی می‌شد گذشته است. مارکس، برخلاف لنین، نه بر دشواری‌های امپریالیستی سرمایه‌داری، بلکه بر تضادهای درونی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری به‌عنوان زمینه‌ی انقلاب سوسیالیستی تأکید داشت. از دید او، شکل کامل‌یافته‌ی سرمایه‌داری پیش‌شرط انقلاب سوسیالیستی بود، هرچند احتمال می‌داد که انقلاب در کشورهای عقب‌مانده می‌تواند انگیزه‌ای بیرونی برای انقلاب در کشورهای پیشرفته فراهم کند. منظور مارکس در آن زمان به‌ویژه روسیه بود، که می‌توانست با یک انقلاب، زمینه‌ی انقلاب اروپایی را پدید آورد. اگر چنین انقلابی در اروپا کامیاب می‌شد، منطقی بود که شکل و محتوای کل انقلاب بین‌المللی را کشورهای پیشرفته تعیین کنند. اما انقلاب روسیه به غرب سرایت نکرد و در انزوای خود نتوانست جامعه‌ای سوسیالیستی بنا کند، بلکه تنها نوعی سرمایه‌داری دولتی (state capitalism) زیر سلطه‌ی اقتدارگرای حزب بلشویک را به‌وجود آورد.

بی‌تردید، انقلاب‌های بورژوایی به معنای سنتی دیگر ممکن نیستند. سلطه‌ی انحصاری قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری بر اقتصاد جهانی، هرگونه توسعه‌ی مستقل سرمایه‌داری ملی را در کشورهای عقب‌مانده ناممکن کرده است. با این حال، همین هدفِ ناممکن مستلزم رهایی سیاسی از سلطه‌ی امپریالیستی و نیز از طبقات حاکم بومی است که با قدرت‌های خارجی هم‌پیمان‌اند. چون این مبارزه باید بر توده‌های وسیع مردم تکیه کند، دیگر نمی‌تواند از ایدئولوژی‌های سنتی سرمایه‌داری بهره گیرد و ناگزیر است خود را با ایدئولوژی‌های ضد‌امپریالیستی و در نتیجه ضد‌سرمایه‌داری توجیه کند.

با این همه، این جنبش‌های ملی‌ـ‌انقلابی نشانه‌ی فرا رسیدن یک انقلاب سوسیالیستی جهانی نیستند، بلکه تلاشی‌اند برای ایجاد نوعی توسعه‌ی مستقل سرمایه‌داری، هرچند در شکل دولتی آن. به همان اندازه که این کشورها از سلطه‌ی خارجی رها می‌شوند، ممکن است به تضعیف سرمایه‌داری جهانی یاری رسانند، اما این امر تغییری در واقعیت بنیادی ایجاد نمی‌کند: اهداف انقلاب پرولتری در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته از اهداف جنبش‌های ملی در کشورهای عقب‌مانده به‌کلی متفاوت است.

ترکیبِ آرمانیِ مبارزه‌ی ضد‌سرمایه‌داری و ضد‌امپریالیستی در یک جنبش واحد علیه همه‌ی اشکال استثمار و ستم، البته مطلوب است، اما این تنها آرزویی خیالی است. تفاوت‌های مادی و اجتماعی واقعی میان ملت‌های متفاوت مانع تحقق آن است. تجربه‌ی روسیه از سال ۱۹۱۷ به بعد، به‌عنوان نمونه‌ی انقلاب‌های «سوسیالیستی» در کشورهای عقب‌مانده، محدودیت‌های عینی چنین دگرگونی‌هایی را آشکار می‌کند. امروز حتی شاهدیم که کشورهایی موسوم به سوسیالیستی، همگی پیرو ایدئولوژی لنینی، در دشمنی مرگبار با یکدیگرند و برای نابودی متقابل آماده می‌شوند. به‌روشنی پیداست که منافع ملی نظام‌های سرمایه‌داری دولتی، همانند هر منافع ملی دیگر، گرایش‌های امپریالیستی خاص خود را در دل دارند. از این‌رو دیگر نمی‌توان از «نیازهای مشترک» جنبش‌های ملی‌ـ‌انقلابی و جنبش سوسیالیستی بین‌المللی سخن گفت.

جنبش سوسیالیستی بین‌المللی ناگزیر باید ضد‌امپریالیستی باشد؛ اما ضد‌امپریالیسم آن تنها از راه نابودی نظام سرمایه‌داری در کشورهای پیشرفته می‌تواند معنا یابد. اگر این هدف محقق شود، دیگر خودِ امپریالیسم بی‌معنا خواهد شد و مبارزات در کشورهای توسعه‌نیافته حول تضادهای طبقاتی درونی‌شان متمرکز خواهد گشت. بی‌تردید ضعف جنبش‌های ضد‌سرمایه‌داری در کشورهای پیشرفته یکی از دلایل پیدایش جنبش‌های ملی‌ـ‌انقلابی است. این جنبش‌ها نمی‌توانند منتظر انقلاب پرولتری در کشورهای مسلط بمانند؛ اما در بهترین حالت تنها می‌توانند بخشی از رهایی از استثمار خارجی را به‌دست آورند، نه شرایط واقعی سوسیالیسم را. در مقابل، اگر انقلاب‌های پرولتری در کشورهای پیشرفته پیروز شوند، می‌توانند همه‌ی مبارزات اجتماعی را در مقیاسی جهانی درهم‌تنیده و ادغام کنند و روند پیوستن تدریجی کشورهای عقب‌مانده به نظامی سوسیالیستی جهانی را شتاب بخشند.

این واقعیت که در کشورهای عقب‌مانده جنبش‌های ملی وجود دارد، اما هنوز در کشورهای امپریالیستی جنبش‌های سوسیالیستی جدی شکل نگرفته‌اند، بیش از هر چیز ناشی از فقر و فلاکت شدیدتر در جهان سوم و نیز از فروپاشی ساختار استعماری پس از جنگ جهانی دوم است که شکل تازه‌ای از سلطه‌ی امپریالیستی را به‌وجود آورد. در نتیجه، جنبش‌های ملی ناگزیر درگیر رقابت‌های قدرت‌های امپریالیستی‌اند و «رهایی» از یک امپریالیسم اغلب به معنای وابستگی به امپریالیسمی دیگر است. به‌طور خلاصه، انقلاب‌های ملی در شرایط کنونی، چه از نظر استقلال واقعی و چه از نظر ایدئولوژی ظاهراً سوسیالیستی خود، بیشتر توهم‌اند؛ هرچند می‌توانند مقدمه‌ای برای مبارزات آینده با اهداف واقعی‌تر باشند ــ و این نیز به سرنوشت تحولات در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته بستگی دارد.

دل‌مشغولی مداوم چپ رادیکال با جنبش‌های ملی‌ـ‌انقلابی سبب شده است که در مقیاس جهانی، نوعی بازگشت به اصول لنینی، خواه به سبک روسی یا چینی، صورت گیرد؛ امری که انرژی‌های رهاشده را در فعالیت‌هایی بی‌ثمر و گاه مضحک تلف می‌کند. تلاش برای پیاده‌کردن الگوی لنینی انقلاب و سازمان‌دهی در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته، در واقع مانع رشد آگاهی انقلابی‌ای می‌شود که بتواند با وظایف واقعی انقلاب سوسیالیستی هم‌خوان باشد. چون ممکن است جنبش‌های انقلابی نو در پاسخ به بحران‌های اقتصادی و اجتماعی سرمایه‌داری سر برآورند، ضروری است بار دیگر به تجربه‌ها و دستاوردهای جنبش‌های پیشین، به‌ویژه به بلشویسم و آموزه‌ی لنینی آن، توجه کنیم.

در این زمینه، یادآوری جنبش دیگری نیز به‌جاست؛ جنبشی که از ویرانه‌های انترناسیونال دوم و امیدهای برخاسته از انقلاب روسیه سربرآورد. بیشتر نوشته‌های این کتاب به مسئله‌ی جنبش کارگری بین‌المللی در آستانه‌ی قرن بیستم می‌پردازند ــ به دلایل و پیامدهای رشد جنبشی که به‌سبب توانایی سرمایه‌داری در بهبود نسبی شرایط زندگی طبقه‌ی کارگر، خصلت انقلابی خود را از دست داد. با این حال، تضادهای درونی سرمایه‌داری سرانجام به جنگ جهانی اول انجامید و ضمن تضعیف جنبش قدیم کارگری، زمینه‌ساز رادیکالیسمی نو شد که در انقلاب‌های روسیه و اروپای مرکزی به اوج رسید.

این انقلاب‌ها، توده‌های سازمان‌یافته و سازمان‌نیافته‌ی کارگران را دربرمی‌گرفت که در جریان مبارزه، شکل‌های نوینی از سازمان‌دهی و کنترل خویش را در قالب شوراهای کارگران و سربازان پدید آوردند. اما در روسیه و اروپای مرکزی، محتوای واقعی انقلاب‌ها با شکل تازه‌ی آن‌ها هم‌سنگ نبود. در روسیه، ناپختگی عینی جامعه برای گذار سوسیالیستی، و در آلمان و اروپای مرکزی، ناتوانی ذهنی طبقه‌ی کارگر در پیشبرد سوسیالیسم از راهی انقلابی، موجب شد جنبش شورایی به‌تدریج خود را محدود کرده و در نهایت جای خود را به دموکراسی بورژوایی بسپارد. ایدئولوژی سوسیال‌دموکراسی هنوز بر ذهن کارگران سنگینی می‌کرد: بیشتر آن‌ها انقلاب سیاسی را با انقلاب اجتماعی یکی می‌گرفتند و اجتماعی‌سازی تولید را وظیفه‌ی دولت می‌دانستند نه خودِ کارگران. در روسیه، حزب بلشویک شعار «تمام قدرت به شوراها» را طرح کرد، اما تنها از سر فرصت‌طلبی، تا بتواند هدف واقعی‌اش، یعنی استقرار سلطه‌ی اقتدارگرای حزب را محقق کند.

ابتکار و خودسازمان‌دهی کارگران به‌تنهایی تضمینی برای رهایی‌شان نیست. رهایی باید از راه لغو رابطه‌ی سرمایه و کار در تولید و برپایی نظام شورایی‌ای تحقق یابد که تقسیم طبقاتی را از میان ببرد و مانع پیدایش طبقه‌ای جدید بر پایه‌ی کنترل دولتی تولید و توزیع شود. هرچند این هدف دشوار است، تاریخ نظام‌های سرمایه‌داری دولتی نشان می‌دهد که تنها از این راه می‌توان به جامعه‌ای واقعاً سوسیالیستی دست یافت. این حقیقت را اقلیت‌های کوچکی از جنبش رادیکال، پیش و پس از انقلاب روسیه، دریافته بودند و در درون جنبش کمونیستی به‌صورت مخالفتی صریح با بلشویسم و آموزه‌های انترناسیونال سوم بروز دادند. این کتاب یادآور همان جنبش و اندیشه‌هایی است که برآمد، نه صرفاً برای بازگویی بخشی از تاریخ کارگری، بلکه به‌منزله‌ی هشداری که می‌تواند راهنمای کنش‌های آینده باشد.

انقلاب‌هایی که در روسیه و سپس در چین پیروز شدند، انقلاب‌های پرولتری به معنای مارکسیستی نبودند ــ یعنی انقلابی که به «اتحاد تولیدکنندگان آزاد و برابر» بینجامد ــ بلکه انقلاب‌هایی سرمایه‌داری‌ـ‌دولتی بودند که از نظر عینی توان گذار به سوسیالیسم را نداشتند. در این کشورها، مارکسیسم تنها به‌صورت ایدئولوژی‌ای درآمد تا ظهور شکل‌های تازه‌ای از سرمایه‌داری را توجیه کند؛ سرمایه‌داری‌ای که دیگر تابع رقابت بازار نبود، بلکه به‌واسطه‌ی دولت اقتدارگرا اداره می‌شد. این نظام‌ها، که بر پایه‌ی دهقانان استوار بودند اما برای صنعتی‌سازی شتاب‌زده و ایجاد پرولتاریایی تازه طراحی شدند، آماده بودند تا بورژوازی سنتی را براندازند، اما نه خودِ سرمایه را به‌عنوان رابطه‌ی اجتماعی. این نوع از سرمایه‌داری را مارکس و مارکسیست‌های اولیه پیش‌بینی نکرده بودند، هرچند از تصرف قدرت دولتی برای درهم‌شکستن بورژوازی سخن می‌گفتند ــ اما فقط به‌منظور ازمیان‌برداشتن خودِ دولت.

در این نظام‌ها، کنترل دولتی بر اقتصاد و بر زندگی اجتماعی، که به‌دست لایه‌ای ممتاز و در حکم طبقه‌ی حاکم جدید اعمال می‌شد، شرایط استثمار و ستم را برای کارگران صنعتی و کشاورزی تداوم بخشید؛ همان شرایطی که در مناسبات نیمه‌فئودالی کشورهای عقب‌مانده نیز وجود داشت. این شکل تازه‌ی اجتماعی بعدها در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته نیز، به‌ویژه پس از جنگ جهانی دوم و از طریق گسترش امپریالیستی، گسترش یافت. در هر دو حالت، «سوسیالیسم» به‌طور عمومی با نظام‌های سرمایه‌داری دولتی موجود یکی انگاشته شد. جنبش‌هایی در سراسر جهان پدید آمده‌اند که هدف علنی‌شان برپایی رژیم‌هایی از همین نوع است، هرچند گاه از سر مصلحت‌جویی، این هدف را پنهان یا نفی می‌کنند. از این‌رو خطر آن وجود دارد که خیزش‌های انقلابی آینده بار دیگر در مسیر دگرگونی‌های سرمایه‌داری دولتی منحرف شوند.

چنین خطری در واقع از درون خودِ گرایش‌های تمرکزگرایانه‌ی سرمایه‌داری سرچشمه می‌گیرد: تمرکز سرمایه، سلطه‌ی انحصارات، جدایی مالکیت از کنترل، و در نهایت ادغام تدریجی دولت و سرمایه در اقتصاد مختلط با سازوکارهای مالی و پولی، همگی بیانگر گرایشی‌اند به سوی شکل تام و تمام سرمایه‌داری دولتی. چیزی که زمانی آرزوی اصلاح‌طلبان بود و در کشورهای عقب‌مانده به‌دست انقلاب واقعیت یافت، اکنون در کشورهای پیشرفته به‌صورت ضرورتی برای حفظ مناسبات تولید سرمایه‌داری جلوه‌گر می‌شود.

هرچند اقتصاد مختلط خود‌به‌خود به سرمایه‌داری دولتی بدل نخواهد شد، اما هر بحران اجتماعی تازه می‌تواند زیر نام «سوسیالیسم» راه را برای آن هموار کند. درست است که «مارکسیسم ـ لنینیسم» امروزه چهره‌ای اصلاح‌طلبانه یافته و مانند سوسیال‌دموکراسیِ دیروز، راه دگرگونی‌های تدریجی را بر انقلاب ترجیح می‌دهد؛ با این حال، در کشورهایی چون فرانسه و ایتالیا، احزاب کمونیستی قدرتمندی وجود دارند که آشکارا به سرمایه‌داری پیشنهاد همکاری می‌دهند تا بحران‌هایش را مهار کند. اما اگر همه‌ی این تدابیر شکست بخورد و مبارزه‌ی طبقاتی شدت گیرد، تردیدی نیست که همین احزاب به نفع سرمایه‌داری دولتی موضع خواهند گرفت

 

اسم
نظر ...