خشم پنهان ‌و آشکار ناشی از زیست در جوامع دیکتاتورزده / امیر آذر


04-11-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
30 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

خشم پنهان ‌و آشکار ناشی از زیست در جوامع دیکتاتورزده و‌ تاثیرات آن بر توده ها و اپوزیسیون :تحلیلی روانشناختی و رفتاری

امیر آذر

مقدمه

زیستن در جامعه‌ای دیکتاتورزده صرفاً تجربه‌ای سیاسی نیست؛ تجربه‌ای عمیقاً روانی است که تمامی لایه‌های شخصیت، هیجان، و رفتار انسان را متأثر می‌سازد. دیکتاتوری، به‌مثابه نظامی که با انحصار قدرت و حذف آزادی‌های فردی شکل می‌گیرد، نه‌تنها ساختارهای سیاسی و اقتصادی جامعه را کنترل می‌کند، بلکه به‌مرور، ذهن و روان انسان‌ها را نیز در چنبره‌ی خود می‌گیرد. در چنین محیطی، احساس ترس، بی‌قدرتی و خشم مزمن، سه ضلع اصلی تجربه‌ی روانی انسان را تشکیل می‌دهند. بااین‌حال، از میان این سه، خشم نقش ویژه‌ای دارد؛ زیرا برخلاف ترس و انفعال، خشم انرژی نهفته‌ای است که اگر درست فهم نشود و جهت نیابد، می‌تواند به خودویرانگری یا انفجار اجتماعی بینجامد.

از دیدگاه روان‌شناسی، خشم در ذات خود واکنشی طبیعی به نابرابری، تحقیر یا نقض کرامت انسانی است (Novaco, 2016). اما در جوامع دیکتاتورزده، این هیجان طبیعی از مسیر سالم خود خارج می‌شود. سرکوب سیاسی و فرهنگی، سانسور، نبودِ امنیت روانی، و احساس بی‌عدالتی مزمن، موجب می‌شوند که افراد نتوانند خشم خود را در قالب گفت‌وگو یا اعتراض مدنی ابراز کنند. در نتیجه، آن خشم به درون بازمی‌گردد، به شکل اضطراب، افسردگی، بی‌اعتمادی یا پرخاشگری پنهان بروز می‌یابد. این چرخه، نه‌فقط در افراد، بلکه در روان جمعی توده‌ها نیز بازتولید می‌شود و به‌تدریج به بخشی از «هویت رفتاری» جامعه تبدیل می‌گردد.

بر اساس مطالعات روان‌شناسی اجتماعی، زیستن در شرایط اقتدارگرایی طولانی‌مدت، منجر به شکل‌گیری نوعی ساختار روانی خاص می‌شود که می‌توان آن را «ذهنیت دیکتاتورزده» نامید (Fromm, 1941). در این ساختار، انسان‌ها میان دو نیروی متضاد گرفتارند: از یک سو تمایل به اطاعت و بقا، و از سوی دیگر، تمایل به رهایی و کرامت. نتیجه‌ی این تضاد، ظهور خشم‌های دوگانه است: خشم پنهان و خشم آشکار. خشم پنهان، همان خشم فروخورده‌ای است که در درونِ فرد یا جمع، بی‌آنکه راه بیان بیابد، انباشته می‌شود؛ و خشم آشکار، همان لحظه‌ی انفجار یا بروز بیرونی این انرژی سرکوب‌شده است.

در این مقاله، هدف بررسی روان‌شناختی این دو گونه‌ی خشم در بستر جوامع دیکتاتورزده است. پرسش محوری ما این است:چگونه نظام‌های اقتدارگرا خشم را تولید، پنهان و سپس گاه‌به‌گاه منفجر می‌کنند؟

و چگونه این چرخه بر رفتار توده‌ها و حتی اپوزیسیون چنین نظام‌هایی اثر می‌گذارد؟

برای پاسخ به این پرسش، از تلفیق چند رویکرد روان‌شناختی استفاده خواهد شد:

روان‌تحلیل‌گری (فروید و فروم)، روان‌شناسی رفتارگرایی (اسکینر و واتسون)، روان‌شناسی اجتماعی (آش، میلگرام، زیمباردو)، و روان‌شناسی وجودی (مای، فرانکل). این ترکیب، به ما امکان می‌دهد تا هم انگیزه‌های ناخودآگاه خشم را بفهمیم، هم سازوکارهای یادگیری و کنترل اجتماعی آن را، و هم پیامدهای اگزیستانسیالِ زیستن در خفقان را تحلیل کنیم.

به گفته‌ی اریش فروم در کتاب گریز از آزادی، «انسانِ محروم از آزادی، میان دو ترس گرفتار است: ترس از قدرت حاکم و ترس از خویشتنِ آزادش» (Fromm, 1941, p. 137). همین دوگانگی، بستر زایش خشم در جوامع دیکتاتورزده است. در این میان، نه‌تنها توده‌ها بلکه حتی اپوزیسیون نیز از تأثیرات این وضعیت مصون نمی‌مانند؛ زیرا آن‌ها نیز در همان فرهنگ روانی رشد یافته‌اند و ناخواسته الگوهای رفتاری اقتدارگرایی را بازتولید می‌کنند.

به‌این‌ترتیب، تحلیل ما محدود به رابطه‌ی ظاهری میان «دیکتاتور» و «مردم» نیست، بلکه به ساحت روانِ فرد و جامعه نفوذ می‌کند تا نشان دهد چگونه قدرت، ترس، و خشم در شبکه‌ای پیچیده از یادگیری، درونی‌سازی و واکنش متقابل، زیست انسان را شکل می‌دهند.

زیست روانی در ساختار دیکتاتوری

دیکتاتوری از منظر سیاسی با تمرکز قدرت، سانسور و حذف مخالف تعریف می‌شود، اما از منظر روان‌شناختی، نظامی است که رانه‌های بنیادی انسان را به بند می‌کشد. فروید در نظریه‌ی تمدن و نارضایتی‌های آن (1930) توضیح می‌دهد که هر تمدن، برای بقا، باید بخشی از غرایز پرخاشگرانه‌ی انسان را مهار کند؛ اما وقتی این مهار بیش از اندازه باشد، انرژی سرکوب‌شده به شکل نوروز، اضطراب یا خشونت جمعی بازمی‌گردد. در نظام‌های دیکتاتورزده، این مهار نه از راه توافق اجتماعی، بلکه از طریق ترس و اجبار اعمال می‌شود؛ بنابراین، خشم نه مهار می‌شود و نه پالایش، بلکه صرفاً پنهان می‌گردد.از دیدگاه رفتارگرایی، وقتی پاداش و تنبیه‌های اجتماعی طوری تنظیم شوند که ابراز هیجانات منفی خطرناک تلقی شود، افراد یاد می‌گیرند خشم خود را سرکوب کنند (Skinner, 1953). این یادگیری، در سطح فردی به شکل سکوت و انفعال دیده می‌شود و در سطح جمعی به‌صورت بی‌تفاوتی سیاسی یا «تظاهر به رضایت». این همان چیزی است که آلبرت بندورا بعدها آن را self-censorship under social threat نامید (Bandura, 1986).در چنین شرایطی، خشم، که در حالت طبیعی می‌تواند عامل اصلاح اجتماعی باشد، به عامل تخریب روانی تبدیل می‌شود. فردِ دیکتاتورزده، اغلب احساس می‌کند که کنترل زندگی‌اش در دستان او نیست؛ مفهومی که مارتین سلیگمن آن را درماندگی آموخته‌شده (learned helplessness) نامید (Seligman, 1972). این درماندگی، بستر اصلی خشم پنهان است: خشم نسبت به ناتوانی، نه‌فقط نسبت به ستمگر.

از سوی دیگر، نظریه‌پردازانی چون کارن هورنای و آلفرد آدلر معتقدند که احساس حقارت اجتماعی، در صورت تداوم، به پرخاشگری پنهان منجر می‌شود (Horney, 1937; Adler, 1956). انسان در جامعه‌ی اقتدارگرا، هر روز شاهد تحقیر غیرمستقیم خود است: از نادیده‌گرفتن صدایش در رسانه تا بی‌ارزش‌شدن نظر و اختیارش در سیاست. در نتیجه، خشم به جزئی از شخصیت تبدیل می‌شود، اما این خشم «مجاز نیست»، پس به ناخودآگاه تبعید می‌شود.فروم این پدیده را چنین توصیف می‌کند: «در جامعه‌ی اقتدارگرا، انسان می‌آموزد خشم خود را به خود بازگرداند، چون آموخته که دشمن را نمی‌توان شکست داد» (Fromm, 1955, p. 211). این بازگشتِ خشم به درون، سرچشمه‌ی افسردگی، اضطراب و خشونت خانگی در چنین جوامعی است. بنابراین، دیکتاتوری فقط در عرصه‌ی سیاست خشونت نمی‌ورزد، بلکه در عرصه‌ی روان نیز تولیدکننده‌ی خشونت درونی است.خشم پنهان، در سطح فردی و اجتماعی، نتیجه‌ی طبیعیِ سرکوب و محدودیت بیان در نظام‌های اقتدارگراست. این نوع خشم را نمی‌توان در شعارها یا اعتراض‌های علنی دید؛ بلکه در چهره‌های بی‌احساس، بی‌اعتمادی عمومی، و اضطراب مزمن شهروندان تبلور می‌یابد. از دیدگاه روان‌شناسی رفتاری، خشم پنهان نوعی «واکنش مشروط» است که در اثر تنبیه مکررِ رفتارهای اعتراضی شکل گرفته است (Skinner, 1953). وقتی ابراز مخالفت با مجازات، طرد یا خطر همراه باشد، فرد یاد می‌گیرد که هیجان خود را خاموش کند تا بقا یابد. اما انرژی هیجانی خشم در ناخودآگاه ذخیره می‌شود و در جایی دیگر راه بروز می‌یابد.در نظریه‌ی فروید، سرکوب (repression) به معنای واپس‌راندن تمایلات ناخوشایند به ناخودآگاه است؛ اما فروید هشدار می‌دهد که هیچ هیجانی هرگز واقعاً نابود نمی‌شود، بلکه به شکلی دیگر بازمی‌گردد (Freud, 1930). خشم پنهان دقیقاً چنین است: هیجانی که به ظاهر خاموش است، اما در عمق روان جمعی جامعه می‌جوشد. آثار این پدیده را می‌توان در رفتارهای روزمره‌ی جوامع اقتدارگرا دید: در بی‌اعتمادی متقابل، طعنه‌های اجتماعی، کنایه‌های فرهنگی، و طنز سیاه که اغلب تنها مجرای بی‌خطرِ تخلیه‌ی خشم هستند.

 

۱. سازوکارهای روانی خشم پنهان

از منظر روان‌تحلیل‌گری، چهار مکانیسم عمده در پیدایش خشم پنهان نقش دارند:

     1.         درونی‌سازی ترس (Internalization of Fear):

فرد در طول زمان یاد می‌گیرد که خطر بیرونی را به بخش درونی شخصیت خود منتقل کند. در نتیجه، حتی بدون حضور نیروی قهری، فرد از «خودِ درونی‌شده‌ی سرکوبگر» می‌ترسد (Freud, 1923). این مکانیزم همان چیزی است که فروم آن را دیکتاتور درونی می‌نامد (Fromm, 1955).

     2.         فرافکنی وارونه (Inverted Projection):

وقتی انسان نتواند بر منبع واقعی خشم خود (حکومت، نابرابری، ستم) خشم گیرد، خشم خود را به سمت نزدیک‌ترین هدف امن فرافکنی می‌کند: خانواده، همکار، یا حتی خودِ خویش. این جابه‌جایی موجب گسترش پرخاشگری در روابط روزمره می‌شود.

     3.         تسلیم رفتاری و درماندگی آموخته‌شده:

پژوهش‌های مارتین سلیگمن بر حیوانات و انسان‌ها نشان داد که وقتی فرد بارها تجربه‌ی شکست در برابر نیروهای بیرونی دارد، حتی در شرایط آزادی نیز اقدام به تغییر نمی‌کند (Seligman, 1972). این پدیده در جوامع دیکتاتورزده به‌شدت فراگیر است: مردم باور می‌کنند هیچ کنشی ثمربخش نیست، پس خشم خود را فرو می‌برند.

     4.         جبران‌سازی نمادین (Symbolic Compensation):

فردی که از ابراز خشم در عرصه‌ی واقعی ناتوان است، آن را در قالب‌های نمادین تخلیه می‌کند: طنز سیاسی، شوخی‌های پنهان، هنر کنایه‌آمیز، یا رفتارهای مصرفی. این جبران، موقتی است اما به بقا کمک می‌کند.

 

از منظر رفتارگرایی، این الگوها از طریق فرایندهای تقویت منفی (negative reinforcement) تثبیت می‌شوند: هر بار که فرد سکوت می‌کند و از مجازات می‌گریزد، سکوتش تقویت می‌شود (Bandura, 1986). به همین دلیل، سکوت اجتماعی در جوامع دیکتاتورزده نه نشانه‌ی رضایت، بلکه نتیجه‌ی یادگیری شرطیِ ترس است.

 

۲. اشکال بروز خشم پنهان

خشم پنهان، گرچه در ظاهر خاموش است، اما در رفتارهای روزمره‌ی فردی و جمعی قابل شناسایی است. پژوهش‌های روان‌شناسی اجتماعی نشان داده‌اند که جوامع سرکوب‌شده معمولاً الگوهای زیر را از خود بروز می‌دهند:

     •           بی‌اعتمادی مزمن:

شهروندان نه‌تنها به حکومت بلکه به یکدیگر اعتماد ندارند. احساس می‌کنند هر گفتار صادقانه ممکن است علیه‌شان استفاده شود. این «بی‌اعتمادی ساختاری» به گفته‌ی زیمباردو، یکی از پیامدهای اصلی قدرت مطلق است (Zimbardo, 2007).

     •           کناره‌گیری اجتماعی:

مردم از مشارکت در امور جمعی پرهیز می‌کنند. هر فعالیت گروهی بالقوه خطرناک تلقی می‌شود. نتیجه، تضعیف سرمایه‌ی اجتماعی و تقلیل روابط عاطفی است.

     •           طنز و کنایه به‌عنوان ابزار بقا:

طنز سیاه و نیش‌دار، نقشی دوگانه دارد: هم راهی برای تخلیه‌ی خشم است، هم سازوکار دفاعی در برابر اضطراب. در کشورهای اقتدارگرا، طنز سیاسی اغلب جایگزین گفت‌وگوی واقعی می‌شود (Martin, 2007).

     •           خشونت در حوزه‌های امن‌تر:

هنگامی‌که ابراز خشم نسبت به حکومت ممنوع است، انرژی خشم به سوی حوزه‌هایی هدایت می‌شود که کنترل‌پذیرند: خانواده، رانندگی، یا شبکه‌های اجتماعی. این انتقال انرژی، چرخه‌ی خشونت را در سطح خرد بازتولید می‌کند.

۳. پیامدهای روانی و اجتماعی

خشم پنهان، گرچه کمتر آشکار است، اما آثار مخربی بر سلامت روان و انسجام اجتماعی دارد. در سطح فردی، موجب بروز اختلالات اضطرابی، افسردگی، و احساس بی‌معنایی می‌شود. فرانکل در نظریه‌ی معنادرمانی خود می‌گوید که انسان زمانی بیش از همه در خطر بحران روانی است که احساس کند رنجش بی‌معناست (Frankl, 1946). دیکتاتوری دقیقاً چنین شرایطی می‌سازد: رنجِ بدون معنا، خشمِ بدون جهت.

در سطح جمعی، خشم پنهان منجر به بی‌تفاوتی سیاسی می‌شود. مردم ممکن است در خلوتِ خود خشمگین باشند اما در عرصه‌ی عمومی منفعل. این پدیده را جامعه‌شناسان سیاسی «سکوت پرهیاهو» (loud silence) می‌نامند؛ سکوتی که از درون پر از اعتراض است، اما بیرون، نشانه‌ای از کنش ندارد.

از سوی دیگر، خشم پنهان زمینه‌ساز انفجارهای ناگهانی اجتماعی است. هنگامی‌که فشار روانی و سیاسی به حد آستانه می‌رسد، یک جرقه‌ی کوچک – مثلاً حادثه‌ای نمادین یا سخن تحقیرآمیز – می‌تواند خشم انباشته را به خیابان‌ها بکشاند. پژوهش‌های مربوط به انقلاب‌های اجتماعی (Goldstone, 2014) نشان داده‌اند که انباشت طولانی‌مدت خشم خاموش، عامل پنهان بسیاری از تحولات ناگهانی تاریخ بوده است.

به‌عبارتی دیگر، دیکتاتوری‌ها در ظاهر با کنترل رسانه و پلیس جامعه را آرام نشان می‌دهند، اما در واقع زیر پوست شهر، انبوهی از خشم فروخورده جریان دارد. این وضعیت شبیه دیگی است که حرارت درونی‌اش دیده نمی‌شود تا لحظه‌ای که درپوش آن برداشته شود. در آن لحظه، خشم پنهان به خشم آشکار تبدیل می‌شود — و این گذار، موضوع بخش بعدی است.

خشم آشکار: سازوکارهای بروز و روان‌شناسی اعتراض

اگر خشم پنهان، مرحله‌ی انباشت هیجان است، خشم آشکار، مرحله‌ی انفجار آن به بیرون است. در جوامع اقتدارگرا، هنگامی‌که راه‌های مشروع برای ابراز نارضایتی بسته می‌شوند، خشم از قالب‌های فردی خارج شده و در عرصه‌ی جمعی فوران می‌کند. این مرحله نه‌تنها نشانه‌ی شکست نظام در کنترل روان توده‌هاست، بلکه از دید روان‌شناسی اجتماعی، بازتاب نیاز طبیعی انسان به بازیابی احساس عاملیت و کرامت خویش است (Bandura, 1986).

۱. نقطه‌ی گذار از انفعال به کنش

روان‌شناسان اجتماعی از «آستانه‌ی کنش جمعی» (Threshold of Collective Action) سخن می‌گویند؛ مفهومی که مارک گرانووتر (1978) توضیح داده است. بر اساس این نظریه، افراد تا زمانی که احساس کنند تنها هستند، از اقدام جمعی پرهیز می‌کنند، اما با مشاهده‌ی نخستین کنش‌های علنی، احساس امنیت و مشروعیت یافته و به حرکت می‌پیوندند. در جوامع دیکتاتورزده، این آستانه بسیار بالاست زیرا ترس و بی‌اعتمادی نهادینه شده‌اند. اما هنگامی‌که نخستین جرقه زده می‌شود .- مثلاً افشای فساد بزرگ یا مرگ نمادین یک فرد بی‌دفاع — خشم فروخورده به صورت هم‌افزوده و سریع به خشم آشکار جمعی تبدیل می‌شود.از دیدگاه فروید، چنین وضعیتی یادآور «بازگشت امر واپس‌رانده» (Return of the Repressed) است؛ هیجانی که برای سال‌ها سرکوب شده، ناگهان با شدتی غیرقابل‌پیش‌بینی بازمی‌گردد (Freud, 1930). در لحظه‌ی انفجار، عقل جمعی موقتاً کنار می‌رود و انرژی هیجانی بر رفتار جمعی حاکم می‌شود. این پدیده را گوستاو لوبون در قرن نوزدهم با عنوان «روان‌شناسی توده‌ها» توصیف کرد، اما در عصر جدید، پژوهش‌هایی مانند کارهای دیوید میرز و فلوید آلپورت نشان داده‌اند که این هیجان جمعی می‌تواند سازنده نیز باشد، اگر توسط رهبری اخلاقی و هوشیار هدایت شود (Myers, 2013).

۲. خشم آشکار و بازیابی عاملیت

از دید اریک فروم، انسان در جوامع سرکوب‌شده دچار احساس بی‌قدرتی و بیگانگی می‌شود (Fromm, 1955). هنگامی‌که اعتراض جمعی آغاز می‌شود، فرد احساس می‌کند دوباره «قدرت دارد»، زیرا در جمعی از هم‌دردان، صدایش پژواک می‌یابد. به همین دلیل، شرکت در تظاهرات یا کنش‌های مدنی، صرفاً عمل سیاسی نیست؛ نوعی درمان روانی نیز هست — درمانی برای بازگرداندن احساس معنا، عاملیت، و خویشتن.تحقیقات اخیر در روان‌شناسی اجتماعی نیز نشان داده است که مشارکت در حرکت‌های اعتراضی، حتی اگر به پیروزی سیاسی منجر نشود، موجب افزایش احساس انسجام و سلامت روانی در شرکت‌کنندگان می‌شود (van Zomeren, 2008). بنابراین، خشم آشکار نه صرفاً واکنشی کور، بلکه کوششی ناخودآگاه برای بازسازی روانِ آسیب‌دیده‌ی جامعه است.

۳. چگونگی بروز خشم آشکار

خشم آشکار در جوامع اقتدارگرا به اشکال گوناگون نمود می‌یابد:

اعتراضات خیابانی: شایع‌ترین و در عین حال خطرناک‌ترین شکل بروز خشم.

نافرمانی مدنی: در این حالت، مردم از طریق رفتارهای نمادین مانند اعتصاب، امتناع از پرداخت هزینه‌های حکومتی، یا تحریم کالاها، خشم خود را بیان می‌کنند.

بیان هنری و فرهنگی: هنر اعتراضی، گرافیتی، موسیقی زیرزمینی، و شعر سیاسی، مجاری فرهنگی خشم آشکار هستند که هم‌زمان خلاقیت را به مقاومت پیوند می‌زنند (Adorno, 1950).

در این مرحله، «خشم جمعی» تبدیل به انرژی سیاسی می‌شود. اما بدون وجود کانال‌های دموکراتیک، این انرژی می‌تواند به هر سو منحرف گردد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که اگر خشم جمعی بدون رهبری اخلاقی و گفت‌وگوی آزاد تداوم یابد، به خشونت کور و بازتولید همان الگوهای استبدادی منجر می‌شود (Staub, 2011).

۴. تأثیر خشم آشکار بر اپوزیسیون

اپوزیسیون در نظام‌های دیکتاتورزده معمولاً با دو وضعیت روانی متضاد روبه‌روست: از یک‌سو حامل خشم فروخورده‌ی توده‌هاست و از سوی دیگر، خود قربانی همان سازوکارهای روانی‌ای است که دیکتاتوری ساخته است.در بسیاری از جنبش‌های سیاسی، خشم مشروع علیه ظلم به‌تدریج به «خشونت تقدیس‌شده» تبدیل می‌شود؛ یعنی اپوزیسیون نیز ناخودآگاه همان منطق اقتدار را بازتولید می‌کند. پژوهش اریک نیومن (1963) درباره‌ی روان‌شناسی انقلاب‌ها نشان می‌دهد که انقلابیون در غیاب کار روانی بر خویش، اغلب پس از پیروزی، همان ساختار روانی سرکوبگر را بازسازی می‌کنند.از این منظر، خشم آشکار دو چهره دارد:

چهره‌ی نخست، نیروی رهایی‌بخش و آگاهانه‌ای است که خواست عدالت را فریاد می‌زند.

چهره‌ی دوم، میل ناخودآگاه به تکرار چرخه‌ی سلطه است، که اگر مهار نشود، دیکتاتوری تازه‌ای می‌آفریند.

بنابراین، از دیدگاه روان‌شناسی سیاسی، اپوزیسیون مؤثر باید نخست با «خشم خود» روبه‌رو شود؛ آن را بشناسد، پالایش کند، و به انرژی سازنده تبدیل نماید. کارل یونگ این فرآیند را «ادغام سایه» می‌نامد؛ یعنی مواجهه‌ی آگاهانه با بخش تاریک خود، تا از سلطه‌ی آن رها شویم (Jung, 1951).

۵. دوگانه‌ی خشم و آگاهی

هرگاه خشم با آگاهی جمعی و اخلاق همراه شود، به نیروی تحول بدل می‌گردد. اما اگر بدون خودآگاهی رها شود، به چرخه‌ی نفرت و تخریب فرو می‌افتد.بنابراین، نقطه‌ی تمایز جوامعی که از دیکتاتوری عبور می‌کنند با آن‌هایی که در چرخه‌ی خشونت می‌مانند، در کیفیت روان‌شناختیِ مواجهه با خشم نهفته است.به تعبیر پائولو فرِیره، آموزش انتقادی و آگاهی‌بخشی، تنها راه گذار از «خشم کور» به «خشم رهایی‌بخش» است (Freire, 1970). جامعه‌ای که بتواند خشمش را بفهمد و آن را به زبان عدالت و کرامت ترجمه کند، توانِ گذار از استبداد را دارد. اما جامعه‌ای که خشم را به نفرت تبدیل کند، تنها چهره‌ی دیکتاتور را عوض کرده، نه ساختار روانی دیکتاتوری را.

خشم، حافظه‌ی جمعی و بازتولید استبداد در ناخودآگاه جامعه

جوامع دیکتاتورزده، حتی پس از سقوط نظام، معمولاً برای مدتی طولانی نشانه‌های روانی آن را در خود حمل می‌کنند. فروپاشی ظاهری نظام لزوماً به معنای رهایی روانی مردم نیست؛ زیرا بسیاری از ساختارهای استبداد در سطح ناخودآگاه جمعی باقی می‌مانند. این پدیده را می‌توان به‌مثابه‌ی «سندروم پسادیکتاتوری» تعبیر کرد — نوعی استمرار خشم، ترس و وابستگی در لایه‌های عمیق روان اجتماعی.

۱. ناخودآگاه جمعی و سایه‌ی استبداد

کارل گوستاو یونگ (1951) مفهوم «ناخودآگاه جمعی» را برای اشاره به مجموعه‌ی کهن‌الگوها، الگوهای نمادین و تجربیات مشترک بشری مطرح کرد. او معتقد بود که جوامع نیز مانند افراد، «سایه»‌ای دارند؛ بخشی تاریک، سرکوب‌شده و نادیده گرفته‌شده که می‌تواند به‌صورت جمعی فعال شود.در جوامع اقتدارگرا، سایه‌ی جمعی معمولاً متشکل از ترس، خشم سرکوب‌شده، میل به اطاعت و نفرت از آزادی است. وقتی رژیم سقوط می‌کند، این سایه به‌جای ناپدید شدن، ممکن است در اشکال تازه‌ای از رفتار جمعی بازتولید شود: اطاعت از رهبران جدید، نیاز به قهرمان منجی، یا دشمن‌سازی از مخالفان تازه.در واقع، مردم دیکتاتورزده اغلب به‌صورت ناخودآگاه از «آزادی مطلق» هراس دارند؛ زیرا آزادی مستلزم مسئولیت است. یونگ می‌نویسد:

«انسان‌ها ترجیح می‌دهند فرمان ببرند تا بیاموزند چگونه از آزادی خود استفاده کنند.» (Jung, 1951)

بنابراین، خشم انباشته‌ی آن‌ها گاهی نه به آفرینش آزادی، بلکه به بازتولید سلطه می‌انجامد. جامعه‌ای که از درون هنوز سایه‌ی خشم و ترس را در خود دارد، به‌جای ساختن ساختار دموکراتیک، به دنبال اقتدار تازه می‌گردد تا بار اضطراب را از دوش خود بردارد.

۲. نظریه‌ی فروم: از فرار از آزادی تا عشق به قدرت

اریش فروم در کتاب گریز از آزادی (1941) نشان داد که انسانِ سرکوب‌شده، پس از آزاد شدن نیز ممکن است به‌جای پذیرش مسئولیت، به دام تمایل ناخودآگاه به اقتدار جدید بیفتد. این سازوکار دقیقاً برآمده از اضطراب آزادی است.در جوامع دیکتاتورزده، شهروندان سال‌ها در چارچوبی زیسته‌اند که تصمیم‌گیری برایشان خطرناک بوده است. در نتیجه، پس از سقوط رژیم، خشم و اضطراب هم‌زمان درونشان فعال می‌شود: از یک‌سو میل به انتقام از سرکوبگر، از سوی دیگر نیاز روانی به پناه در نظم تازه.فروم معتقد است که تنها عشق و خودآگاهی می‌تواند این چرخه را بشکند. خشم بدون آگاهی، به نفرت تبدیل می‌شود؛ و نفرت، زمینه‌ساز ظهور استبداد تازه است (Fromm, 1955). از دید او، جامعه برای رهایی واقعی باید «اخلاقِ عشق» را جایگزین «اخلاقِ اطاعت» کند.

۳. آدلر و عقده‌ی حقارت جمعی

آلفرد آدلر، بنیان‌گذار روان‌شناسی فردنگر، مفهوم «عقده‌ی حقارت» را برای توضیح میل انسان به جبران ضعف درونی معرفی کرد. در سطح جمعی، این عقده می‌تواند به شکل احساس ملیِ حقارت، تحقیر تاریخی، یا عقده‌ی فرهنگی ظهور کند.

در جوامع استبدادی، مردم از کودکی در فضایی رشد می‌کنند که در آن احساس ناتوانی و وابستگی به قدرت مرکزی نهادینه شده است. بنابراین، هنگامی‌که دیکتاتور فرو می‌ریزد، عقده‌ی حقارت جمعی فعال می‌شود: مردم یا به دنبال انتقام می‌گردند یا در آرزوی اقتدار جدیدی می‌سوزند تا احساس ضعف خود را پنهان کنند (Adler, 1937).

این همان چرخه‌ی بازتولید استبداد است: جامعه‌ای که خود را ناتوان می‌بیند، آزادی را تاب نمی‌آورد. خشم انباشته‌اش را نه برای ساختن، بلکه برای انهدام به کار می‌برد.

۴. حافظه‌ی جمعی و تروما

نظام‌های اقتدارگرا با خشونت و تحقیر، نوعی «تروما» (trauma) در حافظه‌ی جمعی ایجاد می‌کنند. این تروما، مانند زخمِ نادیده‌گرفته‌شده، در نسل‌ها منتقل می‌شود. پژوهش‌های مربوط به روان‌تروما در نسل دوم بازماندگان هولوکاست نشان داده‌اند که حتی فرزندان افرادی که مستقیم خشونت را تجربه نکرده‌اند، نشانه‌های اضطراب، خشم و بی‌اعتمادی را به ارث می‌برند (Danieli, 1998).در جوامع دیکتاتورزده نیز این الگو تکرار می‌شود: نسل‌های بعدی خشم و ترسی را حمل می‌کنند که خود تجربه نکرده‌اند، اما در زبان، رفتار و ناخودآگاه فرهنگی‌شان حضور دارد.از منظر روان‌شناسی اجتماعی، بازسازی پسادیکتاتوری نیازمند «سوگواری جمعی» است؛ فرایندی که جامعه در آن درد خود را می‌پذیرد، قربانیان را به رسمیت می‌شناسد، و از انکار عبور می‌کند (Hamber & Wilson, 2002). بدون این سوگواری، خشم و نفرت در لایه‌های پنهان باقی می‌ماند و در نخستین بحران سیاسی، دوباره سربرمی‌آورد.

۵. نقش روایت و حافظه‌ی فرهنگی

روایت‌های تاریخی، ادبی و هنری می‌توانند به عنوان ابزارهای روانیِ بازسازی جمعی عمل کنند. داستان‌گویی درباره‌ی رنج، عدالت و بخشش، به جامعه کمک می‌کند تا خشم خود را معنا دهد. ویکتور فرانکل تأکید می‌کند که انسان وقتی می‌تواند رنج را تحمل کند که در آن معنا بیابد (Frankl, 1946). در سطح اجتماعی نیز همین اصل صادق است: جامعه‌ای که معنای رنج خود را بازمی‌یابد، از چرخه‌ی خشم رها می‌شود.بنابراین، روان‌شناسی پسادیکتاتوری باید بر پایه‌ی بازخوانی آگاهانه‌ی حافظه‌ی جمعی بنا شود: نه فراموشی، بلکه بازشناسی. فراموشی، زخم را دفن می‌کند اما درمان نمی‌کند؛ در حالی‌که بازشناسی، درد را به آگاهی می‌آورد و آن را به عنصر رشد بدل می‌سازد.

خشم به مثابه نیروی دگرگونی: از انفجار تا آگاهی جمعی .خشم، در معنای بنیادین خود، نه دشمن انسان است و نه صرفاً هیجانی ویرانگر؛ بلکه یکی از اصیل‌ترین نیروهای روانی است که در پاسخ به بی‌عدالتی، تحقیر و ازخودبیگانگی زاده می‌شود. در جوامع دیکتاتورزده، خشم ابتدا درونی می‌شود، سپس پنهان، و در نهایت، در شرایط خاص، به صورت جمعی و آشکار فوران می‌کند. اما آنچه سرنوشت نهایی جامعه را تعیین می‌کند، نه شدت این خشم، بلکه کیفیت تبدیل آن به آگاهی است.

در روان‌شناسی انسان‌گرا، از جمله در آثار آبراهام مزلو و کارل راجرز، فرض بر این است که انسان گرایش ذاتی به رشد و خودشکوفایی دارد (Maslow, 1962; Rogers, 1961). از این منظر، خشم اجتماعی اگر به درستی فهمیده شود، می‌تواند نشانه‌ی آغاز فرآیند رشد جمعی باشد: جامعه‌ای که از بی‌تفاوتی عبور می‌کند و درد خود را به زبان می‌آورد، در مسیر آگاهی است.با این حال، گذار از خشم کور به خشم آگاهانه، نیازمند آموزش، گفت‌وگو و بازسازی فرهنگی است؛ یعنی جامعه باید بیاموزد که هیجان را به اندیشه پیوند دهد.

۱. خشم به عنوان نیروی اخلاقی

نلسون ماندلا در خاطرات خود نوشت: «خشم من باید به انضباط عشق درآید تا عدالت ممکن شود.» این جمله، چکیده‌ی نگاه روان‌شناسی اخلاقی به خشم است. در روان‌شناسی رفتاری، خشم اگر در محیطی از پاداش اخلاقی و همدلی قرار گیرد، به رفتار اصلاح‌گر منجر می‌شود؛ اما در محیطی از نفرت و تحقیر، به خشونت بدل می‌گردد (Bandura, 1986).بنابراین، وظیفه‌ی جامعه‌ی پسادیکتاتوری، نه سرکوب خشم، بلکه هدایت آن است — یعنی تبدیل انرژی هیجانی به کنش اخلاقی و سازنده. نظام‌های آموزشی، هنر، رسانه و نهادهای مدنی باید به شهروندان بیاموزند که خشم را بشناسند، از آن نترسند، و آن را به زبان عدالت ترجمه کنند.

۲. آشتی درونی و پالایش جمعی

روان‌شناسی تحلیلی یونگ تأکید دارد که هیچ جامعه‌ای تا زمانی که با «سایه‌ی خود» روبه‌رو نشود، به بلوغ نمی‌رسد (Jung, 1951).

آشتی ملی، در معنای روان‌شناختی، یعنی رویارویی با آن بخش از خود که زمانی قربانی یا عامل سرکوب بوده است. بدون این آشتی درونی، خشم فروخورده فقط چهره عوض می‌کند و به شکل نفرت از دیگری بازمی‌گردد.از این رو، فرآیندهای عدالت انتقالی و گفت‌وگوهای عمومی، صرفاً ابزارهای سیاسی نیستند؛ آن‌ها در واقع «روان‌درمانی جمعی»‌اند. تجربه‌ی آفریقای جنوبی پس از آپارتاید یا شیلی پس از پینوشه نشان داد که بازشناسی درد و حقیقت‌گویی، می‌تواند خشم را از میل به انتقام به میل به ترمیم بدل کند (Hamber & Wilson, 2002).

۳. رفتارگرایی نوین و بازسازی الگوهای یادگیری

از دیدگاه رفتارگرایی، استبداد حاصل یادگیری شرطی‌شده‌ی ترس است؛ پس رهایی نیز باید از مسیر یادگیری تازه بگذرد. جامعه‌ای که سال‌ها آموخته است «سکوت امن است»، باید بیاموزد که «گفت‌وگو امن است». هر کنش آزادانه، هر نقد بدون ترس، پاداشی برای بازآموزی اعتماد اجتماعی است.به تعبیر بندورا (1986)، تغییر پایدار فقط زمانی رخ می‌دهد که «مشاهده‌گری اجتماعی» نیز تغییر کند؛ یعنی مردم ببینند که دیگران بدون مجازات حرف می‌زنند، عمل می‌کنند و زنده می‌مانند.

۴. انسان‌گرایی و معنای رنج

از منظر فرانکل، رهایی نهایی نه در حذف رنج بلکه در معنا دادن به آن است (Frankl, 1946). جوامع دیکتاتورزده باید بیاموزند که رنج تاریخی‌شان را نه به عنوان شکست، بلکه به مثابه فرصتی برای رشد ببینند. خشم اگر با معنا همراه شود، به امید بدل می‌شود؛ اما اگر بی‌معنا بماند، به ویرانی می‌انجامد.

در این چارچوب، هنر، ادبیات، شعر و روایت‌های انسانی می‌توانند نقش حیاتی در بازسازی معنای جمعی ایفا کنند. هنر، زبان ناخودآگاه جامعه است؛ زبانِ گفت‌وگوی خشم و عشق. هر اثر هنری که بتواند رنج را به زیبایی و همدلی تبدیل کند، پله‌ای در مسیر التیام روان جمعی است.

۵. از خشم تا آگاهی: مسیر رهایی

اگر بخواهیم همه‌ی یافته‌های روان‌شناسی فروید، یونگ، فروم، آدلر، سلیگمن و بندورا را در یک جمله خلاصه کنیم، شاید بتوان گفت:جامعه زمانی از استبداد رها می‌شود که خشمش را بشناسد، آن را بفهمد، و از آن بیاموزد.خشم پنهان، اگر در تاریکی بماند، به خودویرانگری منجر می‌شود؛ اما اگر به آگاهی تبدیل شود، نیروی خلاق بازسازی است.همان‌گونه که روان انسان پس از آسیب نیازمند مواجهه، سوگواری و معناست، روان جامعه نیز به فرایندی مشابه محتاج است.

رهایی از دیکتاتوری نه صرفاً تغییر قدرت، بلکه دگرگونی درونی در الگوهای عاطفی و رفتاری ملت است.

نتیجه‌گیری

در جوامع دیکتاتورزده، خشم پنهان و آشکار دو روی یک سکه‌اند: یکی حاصل سرکوب، دیگری حاصل انفجار. هر دو، نشانه‌ی زخم روانیِ عمیقی‌اند که نظام‌های اقتدارگرا بر روح انسان می‌گذارند. تحلیل روان‌شناختی نشان می‌دهد که سرکوب سیاسی، به سرکوب هیجانی منجر می‌شود؛ و سرکوب هیجانی، چرخه‌ی خشونت را بازتولید می‌کند.

از این‌رو، درمان چنین جوامعی تنها در سطح سیاسی ممکن نیست، بلکه نیازمند کار روانی و فرهنگی عمیق است: بازشناسی ترس، پالایش خشم، آموختن گفت‌وگو، و بازیابی اعتماد.فروید هشدار داد که تمدن، بدون پالایش غرایز، به بهای سلامت روانی انسان ساخته می‌شود (Freud, 1930). یونگ افزود که رهایی تنها با آگاهی از سایه ممکن است. فروم راه عشق را پیش نهاد، و آدلر بر رشد اجتماعی و همکاری تأکید کرد. مجموع این دیدگاه‌ها، تصویری جامع از درمان جمعی ارائه می‌دهد:

جامعه‌ای که خشم را بفهمد، نه به خشونت بلکه به آفرینش خواهد رسید.

منابع :

Adler, A. (1937). Understanding Human Nature. London: Allen & Unwin.

Adorno, T. (1950). The Authoritarian Personality. New York: Harper & Row.

Bandura, A. (1986). Social Foundations of Thought and Action. Englewood Cliffs, NJ: Prentice Hall.

Danieli, Y. (1998). International Handbook of Multigenerational Legacies of Trauma. New York: Plenum Press.

Freire, P. (1970). Pedagogy of the Oppressed. New York: Continuum.

Frankl, V. E. (1946). Man’s Search for Meaning. Boston: Beacon Press.

Freud, S. (1923). The Ego and the Id. London: Hogarth Press.

Freud, S. (1930). Civilization and Its Discontents. London: Hogarth Press.

Fromm, E. (1941). Escape from Freedom. New York: Farrar & Rinehart.

Fromm, E. (1955). The Sane Society. New York: Holt.

Goldstone, J. (2014). Revolutions: A Sociological Interpretation. Boulder, CO: Westview Press.

Hamber, B., & Wilson, R. (2002). Symbolic Closure through Memory, Reparation and Revenge in Post-Conflict Societies. Journal of Human Rights, 1(1), 35–53.

Jung, C. G. (1951). Aion: Researches into the Phenomenology of the Self. Princeton University Press.

Martin, R. A. (2007). The Psychology of Humor. Burlington: Elsevier.

Maslow, A. H. (1962). Toward a Psychology of Being. Princeton, NJ: Van Nostrand.

Myers, D. (2013). Social Psychology. New York: McGraw-Hill.

Rogers, C. (1961). On Becoming a Person. Boston: Houghton Mifflin.

Seligman, M. (1972). Learned Helplessness. Annual Review of Medicine, 23, 407–412.

Staub, E. (2011). Overcoming Evil: Genocide, Violent Conflict, and Terrorism. Oxford University Press.

van Zomeren, M., Postmes, T., & Spears, R. (2008). Toward an Integrative Social Identity Model of Collective Action. Psychological Bulletin, 134(4), 504–535.

Zimbardo, P. (2007). The Lucifer Effect: Understanding How Good People Turn Evil. New York: Random House.

 

امیر آذر

۲ سپتامبر ۲.۲۵

 

اسم
نظر ...